تشویق به ما نیرو میدهد که راهی را برویم یا راه برای رهرو جاذبهای دارد که او را میکشد؟ روایت حسین مهکام، فیلمنامهنویس، روایت همین سرگشتگی است در روزهای جشنوارهی فیلم فجر. حالی که تکرار هر سالهاش میان تب و تاب جشنواره، امان نویسنده را میبرد؛ کوشندهای که تا نزدیک مقصد میرود و نمیرسد.
امسال از معدود سالهایی است که فیلمی در جشنوارهی فیلم فجر ندارم؛ عموما از سال ۸۵ تا حالا در جشنواره حضور داشتهام؛ با فیلمنامهای مشترک یا تماما از آنِ خودم. اما در این سالها، یک مسئله به عادتی عجیب بدل شده. عادتی که از دو شب مانده به اختتامیهی جشنوارهی فیلم فجر شروع میشود و تا ساعت پایانی مراسم ادامه پیدا میکند. چیزی شبیه بازی. یکی از آن بازیهایی که خیلی شخصی است و شاید از منظر آدمی که این وادیها برایش کوچک شده و ظرفش بزرگ، خندهدار باشد اصلا، اما برای من هنوز زخمی است که روحم را میخورد و این یعنی ظرفم کوچک و صبرم اندک و جایگاهم در حضیض است.
تا حالا چندین بار کاندیدای دریافت جایزهی اصلی یا همان سیمرغ بلورین جشنوارهي فجر شدهام و جایزه به شخص دیگری رسیده. ابدا منظورم این نیست که جایزه حق من بوده یا چی؛ ميخواهم از احساس شخصیام در ساعات و دقایق و لحظات نفسگیر پیش از اعلام نام برنده و بعد کرختی لحظهی اعلام و ساعات بعدش بگويم. احساسی که وقتی هجوم میآورد، ميفهمم حالا باید دست خالی به خانه بروم. اهالی منزل بزرگوارتر از آن هستند که جایزه گرفتن یا نگرفتن من معیاری برای ارزشگذاریشان باشد، اما خودم دوست داشتم حداقل یک بار با تجربهي سیمرغ یا دیپلم افتخار بروم خانه و این معنا به عینیت نرسیده است هنوز.
اولین بار سال ۸۵ با فیلم آدم کاهانی در جشنوارهی فجر حاضر بودم كه تو هیچ رشتهای کاندیدا نبود. عوضش دو سال بعد بیست ساختهی دیگر کاهانی در هفت رشته کاندیدا شد: از جمله فیلمنامه که مثل باقی آثاري كه با هم نوشتيم مشترك با خودش بود؛ نخستین تجربهی نامزدي سیمرغ بلورین در جشنوارهی فجر. از وقتي کاندیداها را اعلام کردند تا فردا شبش که اختتامیه بود، مملو از خوف و رجا و بیشتر اشتیاق بودم. آن سال نخستین تجربهی تا نیمه برخاستن از صندلی بود و بعد دست زدن برای فرد دیگری که جایزه را میبرد. جالبش این بود که اتفاقا جایزهي فيلمنامه را دو نفر دیگر مشترکا بردند (فريد مصطفوي نازنين كه خودم را شاگردش ميدانم و آقای دیگری که کارگردان فیلم بود) و مجری اختتامیه که محمدرضا شهیدیفر بود، با عبارتِ «تقدیم میشود به آقایان…» مرا تا نیمهی جلوی صندلی نیمخیز كرد. من و کاهانی هم «آقایان» بودیم؛ حس لحظهای که نام آدم را به عنوان برنده میخوانند یا نمیخوانند و تو یک لحظه میمانی که درست شنیدهای یا نه، و یک ثانیه قبلش را مدام مرور میکنی و نميكني. آن همه التهاب و ناگهان پق؛ همهچیز تمام تا سال دیگر.
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهي شصتوسوم، بهمن ۹۴ ببینید.