علی صفری

داستان

فارِس دوره افتاده بود تو گردان و داد می‌زد.
«المطر، المطر… بارون، بارون…»
باران را به تمام زبان‌های پادگان خبر می‌داد. فارسی و عربی و ترکی و کردی. گاهی ته‌لهجه‌‌ای از شهرهای دیگر هم می‌آمد. مثلا وسطش به جهرمی می‌گفت: «بارو، بارو» و بلند می‌خندید.
فارِس، از جنوبي‌هاي پادگان بود. پنج سال بود سرباز بود. هی اضافه می‌خورد. هر بار وقت ترخیصش، چهار پنج مثقال تریاک می‌گذاشت توی جیبش و به یکی می‌سپرد تا لو‌ اش بدهد. می‌گفت همین کارِ یک ‌سال را می‌کند. دو سه‌ ماهی درگیر دادگاه نظام می‌شد، سه ماهی هم زندانی می‌شد و شش ماه هم اضافه‌اش را می‌کشید.
می‌گفت کجا بروم بهتر از اینجا. نان و آبم سر جایش است. کار هم که نمی‌کنم. منِ پیرمرد را هم که مانور و تنبیه نمی‌برند دیگر. می‌گفت ناسلامتی اینجا از همه ارشدترم. سربازی برای آش‌خورها سخت است نه ما.
می‌گفتند خانواده‌اش توی توابع جنوب چادرنشین‌اند. تنها تحصیل‌کرده‌‌شان بود. دانشجوی انصرافی برق. وکیل مدافع‌شان شده بود. هرجا طايفه‌ا‌ش می‌ماندند، می‌رفتند پیش او. با شوخی لهجه‌شان را غلیظ‌تر می‌کردند و می‌گفتند: «ما هنوز فارسی‌مون لاغره.»
صبح‌ها مثل بقیه چاربند و فانسقه می‌پوشید. اما به بهانه‌ی مبال، آفتابه‌ای دستش بود و بین گروهانِ پیاده و دست‌شوییِ گردان که دویست‌متری فاصله داشت، می‌رفت و می‌آمد. دست‌شویی توی گودی محوطه، کنار بچه‌های ادوات بود. دو سه بار که این راه را می‌رفت، ظهر شده بود و وقت ناهار.
تو یقلاوی غذا نمی‌خورد. بشقاب هم نداشت. صبر می‌کرد همه که غذایشان را می‌گرفتند، سینی را از استوارِ آشپزخانه می‌گرفت و به جز سهم خودش، سهم هر کس را هم که آن ‌روز نیامده بود، می‌گرفت. می‌گفت این غذاهای بی‌جان به هیچ‌جای آدم نمی‌رسد. بعد هم فلاسک‌پُر می‌رفت پشت تپه. چای می‌خورد و سیگار می‌کشید. معلوم نبود این همه غذا کجای جثه‌ی ریزنقش او می‌رفت و چطوری ناپدید می‌شد. نه شکم داشت، نه بدهیکل بود.
کسی طرفش نمی‌رفت. هم‌حرفش نمی‌شد. مغز آکبند گیر می‌آورد، می‌گرفت به کار. همه می‌دانستند موبایل می‌آورَد و توی گوشی‌اش یک آهنگ پانزده دقیقه‌ای دارد. میکس چند آهنگ از عبدالحلیم حافظ و ام کلثوم، آخرش هم با عمرو دياب تمام می‌شد. بچه‌ها عاشق عمرو ‌دياب بودند و صبر می‌کردند تا نوبت او شود.
پشت تپه که می‌رفت، اولین کارش پلی کردن آن بود. چهار بار که گوش می‌داد، می‌گفت یک ساعت از سربازی‌ام گذشت. اگر کسی می‌گفت تو دیگر چرا، می‌گفت سربازی که بدون لحظه‌شماری، سربازی نمی‌شود.
اگر پاپی می‌شدی، می‌رفت رو منبر: «خب این آهنگا رو برای دلخوشی کسی می‌ذارم که می‌آد اینجا کنارم وگرنه سرباز که باشی، عمرت دو برابره. دقیقه به دقیقه‌ش تو خاطرت می‌مونه. زمان دیگه نمی‌تونه گولت بزنه که یه‌دفعه سرت رو برگردونی و ببینی کلی گذشته. اینجا اَخی از غافل‌گیری خبری نیست.»
طوری با اعتماد به نفس حرف می‌زد که فکر می‌کردی راهی برای جاودانگی پیدا کرده. انگار زمان پیش او زانو می‌زد و پیچِ شل و سفتش را می‌داد دستش و او هم ازخداخواسته آن‌قدر هر ثانیه را کش می‌داد که اگر حساب می‌کردی عمرش از نوح سر می‌رفت. حرف‌هایش را بچه‌ها از حفظ بودند. کله‌ی ساعت بدون بندِ «وست اند واچ» پدربزرگش را از جیب درمی‌آورد. از آن ساعت‌های کوکی بدون باتری که قدیم‌ها از خلیج می‌آوردند. پیچش را می‌چرخاند و کوک می‌کرد برای بیست‌و‌چهار ساعت بعد و همین‌طور که با ذوق نگاه می‌کرد و هر لحظه بیشتر به عقربه‌هایش خیره می‌شد، می‌گفت: «اگه بلد باشی چطور تا کنی، اگه با ساعت رفیق باشی، می‌تونی به‌وقتش یقه‌ش رو بگیری و کله‌پاش کنی.»
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ي شصت‌وسوم، بهمن ۹۴ ببینید.