برادر من روی برفگیر در گردنهای کوهستانی گیر افتاد و به خاطر سرمازدگی مجبور شدند انگشتهای پایش را قطع کنند. برادرم کوهنورد حرفهای بود و حالا بهخاطر افسردگی حاد قرصهای قوی میخورد. دوست برادرم دلال موبایل بود، موبایلهای دست دوم میخرید و میفروخت. در یکی از این گوشیهای دست دوم عکس زنی را دیده و متوجه شده بود گوشی دزدی است،مال دختری در سوییس. او هم گوشی را برای دختر با پست پس فرستاد و بعد با او ازدواج کرد و حالا دو دختر هم دارند. زن دوست برادرم که هیچوقت او را ندیدهام، شبی از خانه بیرون رفت و در خیابان گربهای پیدا کرد که روی گردنش قلادهای با نشان خانوادگی پادشاه هلند داشت. او آن گربه را هنوز دارد و هر چقدر ایمیل میزند و نامه میفرستد، کسی نمیآید گربه را پس بگیرد. کی حق یا اجازه دارد که این داستانها را تعریف کند؟ تا کجای این داستانها در مالکیت نویسندهای است که آنها را مینویسد و تا کجایش در مالکیت آن کسی که داستان برایش اتفاق افتاده؟ رکسانا رابینسون رماننویس آمریکایی سعی میکند به این سوالها جواب بدهد و تجربههای خودش را راجع به نوشتن از داستانی که برایش اتفاق نیفتاده تعریف کند.
چند وقت پیش با یک رماننویس و يك منتقد برجستهی آفریقاییآمریکایی در میزگردی با موضوع بررسی رمان کلبهی عمو تُم اثر هریت بیچر استو شرکت داشتم. منتقد گفت: «البته استو به عنوان یک زن سفیدپوست حق نداشته راجع به تجربهی سیاهان بنویسد.» رماننویس حاضر در جلسه هم به شوخی گفت: «نه، البته که نداشته. من هم حق نداشتم راجع به اهالی قرن چهاردهم اسکاندیناوی بنویسم. ولی نوشتم.» این جملات من را به فکر واداشتند: حق روایت كردن داستانهای ما با کی است؟
برای قرنهای متمادی آفریقاییآمریکاییها نمیتوانستند در مباحث ادبی آنطور که باید و شاید شرکت کنند، چرا که سوادآموزي برای بسیاری از آنها ممنوع بود. با اين وضعيت حق داشتند از گفتن داستانهایشان توسط سفیدپوستان آزرده شوند. ولی آیا معنیاش این است که ما رماننویسها فقط میتوانیم داستانهایی از نژاد خود، از جنسیت خود و از خردهفرهنگ خودمان بنویسیم؟
استو از داستانهای دیگران به عنوان منبع الهام استفاده کرد، ولی آنچه به او انگیزهي نوشتن میداد واکنش خشمگینانهی خودش به بردهداری بود. این واکنش حق او است. آیا بهتر نشد استو به جای سکوتی محترمانه و فکر کردن به اینکه این داستان او نیست که بخواهد روایتش کند، کتاب خودش را نوشت؟ خطوط روایی برگرفته از تجربهی سیاهان بودند که به این کتاب قدرت احساسی بخشیدند و آن را به چنان نیروی مهیب و نابودگری در برابر بردهداری تبديل کردند.
چه کسی صاحب داستان است؟ کسی که داستان را زندگی کرده یا کسی که آن را مینویسد؟
رمان من اسپارت دربارهی یک سرباز جوان نیروی دریایی است، عضوی از یک فرهنگ بسته و قبیلهای. مشهور است که ارتش نسبت به نوشتههای جنگ بسیار انحصارطلب است: آنها حق روایت تجربیاتشان را به دست آوردهاند، درست مثل آفریقاییآمریکاییها و فکرش را که بکنید درست مثل هر کس دیگری. ولی آیا معنای این حرف این است که فقط اعضای همان گروه میتوانند داستانهای مربوط به آن گروه را روایت کنند؟ حد و مرز مالکیت کجاست؟
بیشتر نظراتی که از کهنهسربازان در مورد داستانم شنیدهام مثبت بودهاند، ولی حين یک مصاحبهی رادیویی یک نفر ایمیل زد و گفت: «این خانوم هیچوقت جنگ رو ندیده و هیچی از اون نمیدونه.» هم درست میگفت و هم اشتباه؛ من جنگ را ندیده بودم، ولی راستش چیزهایی راجع بهش میدانم. چیزهایی که نه از راه تجربهی مستقیم، بلکه از یکی از راههای دیگری که نویسندهها استفاده میکنند یاد گرفته بودم: از راه دقیق شدن.
ادامهی این جستار را میتوانید در شمارهی شصت و سوم بهمن ۹۴ ببینید.
* این متن با عنوان The Right to Write درژوئن سال ۲۰۱۴ در نشریه The New York Times منتشر شده است.