مهران مهاجر| از مجموعه‌ی بی‌چیزی| ۱۳۹۱

داستان

دفتر مجلّه‏‌ى ما طبقه‏‌ى چهارم یک ساختمان چهارطبقه‏‌ى بدون آسانسور بود نزدیک میدان فردوسى. هفته‏‌اى یک بار چهارشنبه‏‌ها سر ساعت چهار بعد از ظهر همگى جمع می‌شدیم توى این دفتر و مطالبى را که نوشته بودیم براى هم مى‏‌خواندیم و درباره‏‌ى مجلّه‏‌اى که قرار بود منتشر کنیم جرّ و بحث مى‌‏کردیم. یک میز چوبى بزرگ بالای اتاق بود با یک صندلى چرمى گردان پُشت به یک پنجره‌ی قدّیِ مُشرف به خیابان انقلاب که جاى سردبیر بود و یک میز دراز شیشه‏‌یى هم وسط اتاق که ما نویسنده‏‌ها دورتادورش مى‏‌نشستیم. سردبیر بیشتر وقتها سر جاى خودش نشسته بود و داشت مى‏‌نوشت، اما گاهى وقتها هم درباره‏‌ى آن چیزهایی که نوشته بود یا مى‏‌خواست بنویسد با ما حرف مى‌‏زد و هر وقت که مى‏‌خواست استراحتى به خودش بدهد، به پُشتى صندلى چرمى‌‏اش لم مى‌‏داد، پاهاش را مى‏‌گذاشت لب میز و پیپ مى‏‌کشید. این ژست مورد علاقه‏‌ى سردبیر ما بود و عکاس مجلّه هم چندتا عکس در این حالت از او گرفته بود که یکیش را قرار بود کنار گزارشى که من درباره‏ ى ماجراهاى پُشت صحنه‏‌ى مجلّه مى‌‌‏نویسم چاپ کنیم.

سردبیر گاهی وقت‌ها سرمقاله‌هایى را که مى‏‌نوشت براى ما مى‏‌خواند، گاهى هم به جاى این که روخوانى کند، خلاصه‏‌ى مطلب را تعریف مى‌‏کرد و توضیحاتى درباره‏‌ى مطلب مى‌‏داد. بیشتر مطالبى که مى‏‌نوشت یک ربطى به مسائل روز داشت و به همین دلیل هرچه انتشار مجلّه بیشتر به تأخیر مى‌‏افتاد، مطالبى هم که مى‏‌نوشت به قول خودش بیشتر بیات مى‏‌شد و دیگر به درد مجلّه نمى‏‌خورد. مطالبى را هم که دیگر به درد نمى‏‌خورد البته دور نمى‏‌ریخت. مى‏‌گفت شاید یک زمانى مجموعه‏‌ى آثارش را چاپ کند و همه‏‌ى این مطالب را، از بیات و غیر بیات، بریزد توش. توى بیشتر سرمقاله‏‌هاش خیلى تند مى‌‏رفت و به قول خودش پنبه‏‌ى خیلی‌ها را مى‌‏زد. به احدالنّاسى رحم نمى‏ کرد. سرِ نترسى داشت. سرمقاله‏‌هایى مى‏‌نوشت که اگر چاپ مى‌‏شد، هم براى خودش درد سر درست می‌کرد و هم براى مجلّه و ما خیال می‌کردیم که دودش توی چشم ما هم که نه سرِ پیاز بودیم و نه تهِ پیاز خواهد رفت. با او بگومگو مى‏‌کردیم و سعى مى‏‌کردیم مُجابش کنیم که احتیاط بیشترى به خرج بدهد. یک عالمه مطلب داده بودیم به او که همه را تلنبار کرده بود روى هم. همه‏‌چى براى این که شماره‏‌ى اوّل را دربیاوریم مهیّا بود به جز یک سرمقاله‌‏اى که قابل چاپ باشد. وقتى که به او مى‏ گفتیم آخه چرا این همه لِفتش مى‏‌دهى و پس کِى قرار است که این شماره‏‌ى اوّل بدمسّب را دربیاوریم، مى‏ گفت دلش مى‏‌خواهد یک مجلّه‏‌اى دربیاورد که مثل توپ صدا کند. به او مى‏‌گفتیم دیگه آن زمان گذشته است که مجلّه‏‌ها مى‏‌توانستند یک سر و صدایى به پا کنند و یک تأثیرى بگذارند، دیگه امروز همه‏‌ى مجلّه‏‌ها عین هم‌‏اند، همه از روى دست همدیگر مى‌‏نویسند… بحث داغى درگرفت. یکى از بچه‏‌ها می‌گفت این روزها مجلّه‌ها همه‏‌ى مطالبشان را از اینترنت کُپى مى‏ کنند و به همین دلیل همه عین هم‌اند. یکى از بچه‏‌ها می‌گفت تازه هر مطلبى هم که با مطالب دیگر فرقى داشته باشد، وسط آن‌همه مطالبِ عین هم بُر مى‌‏خورد و هرگز خوانده نمى‏‌شود. چه مقاله‏‌هاى تند و تیزى توی مجلّه‌هایی که چاپ می‌شد سراغ داشت که زیراب همه‌چی را مى‌‏زدند اما وسط آن‏همه مطالب تکرارىِ دیگر گُم مى‌‏شدند و نه خواننده‏‌ى معمولى آنها را مى‏ خواند و نه آنهایی که مو را از ماست می‌کشند و با ذرّه‌بین دنبال یک گافی می‌گردند تا یک گیری بدهند. سردبیر داد می‌زد «همه‏ ى این حرفهایى که مى‌‏زنید درست. اما از یک نکته غافل نشید، بچه‏‌ها. هر مطلبى را هم که نخوانند، سرمقاله را که مى‏‌خوانند. سرمقاله را شاید خواننده‏‌ى معمولى نمى‏‌خواند، اما آن که باید بخواند مى‏‌خواند.» و ما هیچ‏وقت نمى‏‌فهمیدیم منظور او از آن که باید بخواند دقیقن کى بود. همان مقاماتی که ما خیال می‌کردیم یا خواننده‌های فرضیِ پُشت پرده‌ای که خودش خیال می‌کرد؟

هر کدام از سرمقاله‌هاش به یک مناسبتی بود: یکی به مناسبت سالروز انقلاب، یکی به مناسبت عید نوروز، یکی به مناسبت آزادی خرّمشهر، یکی به مناسبت شروع تعطیلات تابستانی، یکی به مناسبت سالروز بیست و هشتم مرداد، یکی به مناسبت سالروز اشغال سفارت امریکا… اما سرمقاله‌هایی هم بود که به هیچ مناسبتی نبود. یکی از آخرین سرمقاله‌هایی که برای ما خواند یک سرمقاله‌ی شخصی بود که هیچ ربطی به هیچ جایی نداشت. نوشته بود من یک دوست قدیمى داشتم به اسم محمّد مسعود. نه آن روزنامه‏‌نگار معروفی که در دهه‌ی بیست روزنامه‌ی مرد امروز را درمی‌آورد. این یکى نه روزنامه‏‌نگار بود و نه آدم معروفی بود. اما از بچگی توی فکر روزنامه بود. اوّل توى این فکر بود که روزنامه دربیاورد، بعد تصمیم گرفت هفته‌‏نامه دربیاورد، بعد رضایت داد که ماه‌نامه و حتا فصلنامه دربیاورد، اما آخر سر به این نتیجه رسید که توى این مملکت هیچ کارى نمى‏‌شود کرد و گذاشت رفت. همشاگردى بودیم. دبیرستان. صبح‌ها همیشه دیر مى‌‏آمد. یک بار معلّم پرسید این چه وقت آمدنه؟ جواب داد آقا، رفته بودیم حمّام. این مال وقتى بود که توى خانه‏‌ها حمّام نبود. و حمّام یعنى حمّام بیرون. از آن به بعد، هر وقت که دیر مى‏‌آمد، همه خیال مى‌‏کردیم رفته است حمّام و قبل از این که کسى چیزى بپرسد یا خود او توضیحى بدهد، همه مى‏‌زدیم زیر خنده. مى ‌‏گفتیم آخه تو چرا هر روز صبح باید برى حمّام؟ سر در نمی‌آوردیم که چرا یک نفر صبح به این زودی باید برود حمّام. محمّد صبح‌هاى خیلی زود مى‏‌رفت حمّام تا سر وقت به مدرسه برسد و از حمّام یکراست مى‌‏آمد مدرسه. با این همه، دیر مى‌‏کرد و هر روز باید جواب پس مى‏‌داد. فقط همان یکی دو بار اوّل که معلّم پرسید از دهنش در رفت گفت رفته بودیم حمّام و حتا یک بار از دهنش در رفت گفت دیشب خواب دیده بودیم، واجب‌الغُسل شده بودیم، و ما زده بودیم زیر خنده و دیگه هر روز که دیر می‌کرد، خیال می‌کردیم رفته است حمّام و لابد دوباره دیشب خواب دیده است و می‌گفتیم آخه تو چرا باید این‌همه خواب ببینی و چه خوابهایی می‌بینی و می‌شه لطفن یکی از خوابهایی را که می‌بینی برای ما تعریف کنی؟ و وقتی که دید بچه‌ها زیادی گیر می‌دهند، دیگه نمی‌گفت رفته است حمّام. هر روز که دیر می‌آمد، یک بهانه‏‌ی تازه‌ای مى‌‏آورد. یک روز مى‏‌گفت بابامون مریض بود، برده بودیمش بیمارستان، یک روز مى‌‏گفت خیابون شلوغ بود، مونده بودیم توی راه‌بندون، یک روز مى‏‌گفت دیشب دزد زده بود به خونه‏‌هاى محلّه، رفته بودیم کلانترى شهادت بدهیم… اما هر چیزى که مى‏‌گفت، ما همه مى‏‌زدیم زیر خنده، چون که مى‏‌دانستیم که داشت دروغ مى‏‌گفت. موهاش هنوز خیس بود. گونه‌هاش گُل انداخته بود و پیشانیش از سفیدى و پاکیزگی برق مى‏‌زد. سر حال و قِبراق بود. درست بر خلاف همه‏‌ى بچه‌‏هایى که صبح زود حمّام نمى‏‌رفتند ــ یعنى همه‏ى بچه‏‌هاى دیگر. بچه‏‌هاى کلاس ما و همه‏‌ى بچه‏‌هاى مدرسه ــ که حمّام طلبشان، دست و رو نشُسته، صبح اوّل وقت، سر صف صبحگاهى و توى راهِ کلاس‏ها با چشمهاى پُف کرده و خوابالو، به‏زحمت خودشان را سر پا نگه مى‌داشتند و سر کلاس هم که نشسته بودند، مُدام دهن‏‌درّه مى‌‏کردند و چُرت مى‏ زدند.

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی شصت وچهارم ویژه‌نامه نوروز ۹۵ ببینید.

*‌رسم‌الخط این داستان براساس شیوه‌ی نویسنده است.