دفتر مجلّهى ما طبقهى چهارم یک ساختمان چهارطبقهى بدون آسانسور بود نزدیک میدان فردوسى. هفتهاى یک بار چهارشنبهها سر ساعت چهار بعد از ظهر همگى جمع میشدیم توى این دفتر و مطالبى را که نوشته بودیم براى هم مىخواندیم و دربارهى مجلّهاى که قرار بود منتشر کنیم جرّ و بحث مىکردیم. یک میز چوبى بزرگ بالای اتاق بود با یک صندلى چرمى گردان پُشت به یک پنجرهی قدّیِ مُشرف به خیابان انقلاب که جاى سردبیر بود و یک میز دراز شیشهیى هم وسط اتاق که ما نویسندهها دورتادورش مىنشستیم. سردبیر بیشتر وقتها سر جاى خودش نشسته بود و داشت مىنوشت، اما گاهى وقتها هم دربارهى آن چیزهایی که نوشته بود یا مىخواست بنویسد با ما حرف مىزد و هر وقت که مىخواست استراحتى به خودش بدهد، به پُشتى صندلى چرمىاش لم مىداد، پاهاش را مىگذاشت لب میز و پیپ مىکشید. این ژست مورد علاقهى سردبیر ما بود و عکاس مجلّه هم چندتا عکس در این حالت از او گرفته بود که یکیش را قرار بود کنار گزارشى که من درباره ى ماجراهاى پُشت صحنهى مجلّه مىنویسم چاپ کنیم.
سردبیر گاهی وقتها سرمقالههایى را که مىنوشت براى ما مىخواند، گاهى هم به جاى این که روخوانى کند، خلاصهى مطلب را تعریف مىکرد و توضیحاتى دربارهى مطلب مىداد. بیشتر مطالبى که مىنوشت یک ربطى به مسائل روز داشت و به همین دلیل هرچه انتشار مجلّه بیشتر به تأخیر مىافتاد، مطالبى هم که مىنوشت به قول خودش بیشتر بیات مىشد و دیگر به درد مجلّه نمىخورد. مطالبى را هم که دیگر به درد نمىخورد البته دور نمىریخت. مىگفت شاید یک زمانى مجموعهى آثارش را چاپ کند و همهى این مطالب را، از بیات و غیر بیات، بریزد توش. توى بیشتر سرمقالههاش خیلى تند مىرفت و به قول خودش پنبهى خیلیها را مىزد. به احدالنّاسى رحم نمى کرد. سرِ نترسى داشت. سرمقالههایى مىنوشت که اگر چاپ مىشد، هم براى خودش درد سر درست میکرد و هم براى مجلّه و ما خیال میکردیم که دودش توی چشم ما هم که نه سرِ پیاز بودیم و نه تهِ پیاز خواهد رفت. با او بگومگو مىکردیم و سعى مىکردیم مُجابش کنیم که احتیاط بیشترى به خرج بدهد. یک عالمه مطلب داده بودیم به او که همه را تلنبار کرده بود روى هم. همهچى براى این که شمارهى اوّل را دربیاوریم مهیّا بود به جز یک سرمقالهاى که قابل چاپ باشد. وقتى که به او مى گفتیم آخه چرا این همه لِفتش مىدهى و پس کِى قرار است که این شمارهى اوّل بدمسّب را دربیاوریم، مى گفت دلش مىخواهد یک مجلّهاى دربیاورد که مثل توپ صدا کند. به او مىگفتیم دیگه آن زمان گذشته است که مجلّهها مىتوانستند یک سر و صدایى به پا کنند و یک تأثیرى بگذارند، دیگه امروز همهى مجلّهها عین هماند، همه از روى دست همدیگر مىنویسند… بحث داغى درگرفت. یکى از بچهها میگفت این روزها مجلّهها همهى مطالبشان را از اینترنت کُپى مى کنند و به همین دلیل همه عین هماند. یکى از بچهها میگفت تازه هر مطلبى هم که با مطالب دیگر فرقى داشته باشد، وسط آنهمه مطالبِ عین هم بُر مىخورد و هرگز خوانده نمىشود. چه مقالههاى تند و تیزى توی مجلّههایی که چاپ میشد سراغ داشت که زیراب همهچی را مىزدند اما وسط آنهمه مطالب تکرارىِ دیگر گُم مىشدند و نه خوانندهى معمولى آنها را مى خواند و نه آنهایی که مو را از ماست میکشند و با ذرّهبین دنبال یک گافی میگردند تا یک گیری بدهند. سردبیر داد میزد «همه ى این حرفهایى که مىزنید درست. اما از یک نکته غافل نشید، بچهها. هر مطلبى را هم که نخوانند، سرمقاله را که مىخوانند. سرمقاله را شاید خوانندهى معمولى نمىخواند، اما آن که باید بخواند مىخواند.» و ما هیچوقت نمىفهمیدیم منظور او از آن که باید بخواند دقیقن کى بود. همان مقاماتی که ما خیال میکردیم یا خوانندههای فرضیِ پُشت پردهای که خودش خیال میکرد؟
هر کدام از سرمقالههاش به یک مناسبتی بود: یکی به مناسبت سالروز انقلاب، یکی به مناسبت عید نوروز، یکی به مناسبت آزادی خرّمشهر، یکی به مناسبت شروع تعطیلات تابستانی، یکی به مناسبت سالروز بیست و هشتم مرداد، یکی به مناسبت سالروز اشغال سفارت امریکا… اما سرمقالههایی هم بود که به هیچ مناسبتی نبود. یکی از آخرین سرمقالههایی که برای ما خواند یک سرمقالهی شخصی بود که هیچ ربطی به هیچ جایی نداشت. نوشته بود من یک دوست قدیمى داشتم به اسم محمّد مسعود. نه آن روزنامهنگار معروفی که در دههی بیست روزنامهی مرد امروز را درمیآورد. این یکى نه روزنامهنگار بود و نه آدم معروفی بود. اما از بچگی توی فکر روزنامه بود. اوّل توى این فکر بود که روزنامه دربیاورد، بعد تصمیم گرفت هفتهنامه دربیاورد، بعد رضایت داد که ماهنامه و حتا فصلنامه دربیاورد، اما آخر سر به این نتیجه رسید که توى این مملکت هیچ کارى نمىشود کرد و گذاشت رفت. همشاگردى بودیم. دبیرستان. صبحها همیشه دیر مىآمد. یک بار معلّم پرسید این چه وقت آمدنه؟ جواب داد آقا، رفته بودیم حمّام. این مال وقتى بود که توى خانهها حمّام نبود. و حمّام یعنى حمّام بیرون. از آن به بعد، هر وقت که دیر مىآمد، همه خیال مىکردیم رفته است حمّام و قبل از این که کسى چیزى بپرسد یا خود او توضیحى بدهد، همه مىزدیم زیر خنده. مى گفتیم آخه تو چرا هر روز صبح باید برى حمّام؟ سر در نمیآوردیم که چرا یک نفر صبح به این زودی باید برود حمّام. محمّد صبحهاى خیلی زود مىرفت حمّام تا سر وقت به مدرسه برسد و از حمّام یکراست مىآمد مدرسه. با این همه، دیر مىکرد و هر روز باید جواب پس مىداد. فقط همان یکی دو بار اوّل که معلّم پرسید از دهنش در رفت گفت رفته بودیم حمّام و حتا یک بار از دهنش در رفت گفت دیشب خواب دیده بودیم، واجبالغُسل شده بودیم، و ما زده بودیم زیر خنده و دیگه هر روز که دیر میکرد، خیال میکردیم رفته است حمّام و لابد دوباره دیشب خواب دیده است و میگفتیم آخه تو چرا باید اینهمه خواب ببینی و چه خوابهایی میبینی و میشه لطفن یکی از خوابهایی را که میبینی برای ما تعریف کنی؟ و وقتی که دید بچهها زیادی گیر میدهند، دیگه نمیگفت رفته است حمّام. هر روز که دیر میآمد، یک بهانهی تازهای مىآورد. یک روز مىگفت بابامون مریض بود، برده بودیمش بیمارستان، یک روز مىگفت خیابون شلوغ بود، مونده بودیم توی راهبندون، یک روز مىگفت دیشب دزد زده بود به خونههاى محلّه، رفته بودیم کلانترى شهادت بدهیم… اما هر چیزى که مىگفت، ما همه مىزدیم زیر خنده، چون که مىدانستیم که داشت دروغ مىگفت. موهاش هنوز خیس بود. گونههاش گُل انداخته بود و پیشانیش از سفیدى و پاکیزگی برق مىزد. سر حال و قِبراق بود. درست بر خلاف همهى بچههایى که صبح زود حمّام نمىرفتند ــ یعنى همهى بچههاى دیگر. بچههاى کلاس ما و همهى بچههاى مدرسه ــ که حمّام طلبشان، دست و رو نشُسته، صبح اوّل وقت، سر صف صبحگاهى و توى راهِ کلاسها با چشمهاى پُف کرده و خوابالو، بهزحمت خودشان را سر پا نگه مىداشتند و سر کلاس هم که نشسته بودند، مُدام دهندرّه مىکردند و چُرت مى زدند.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی شصت وچهارم ویژهنامه نوروز ۹۵ ببینید.
*رسمالخط این داستان براساس شیوهی نویسنده است.