اينهمه گرسنه بودم، يك گاز زدم سير شدم. در آينهي روبهرو، پشت پفكها خودم را ميبينم. چقدر مچاله شدهام. مردي سراسيمه ميآيد. به بوفهچي ميگويد: «جمالي، خانجاني داره سكته ميكنه. صداي بادها كش اومده. مثل زوزهي گرگ شده. ميگه بايد بليطها رو پس بديم. داريم بيچاره ميشيم.»
با عجله ميرود. من به بوفهچي ميگويم: «آقاي جمالي، صداي باد ميخواي؟» او مرا نگاه ميكند. ميپرسد: «داري؟» ميگويم: «ميشه بيام اونور؟» تختهي روي پيشخان را كنار ميزند. ميروم آنطرف. آهسته صداي باد در ميآورم. با تعجب ميپرسد: «اسم منو از كجا ميدوني؟ صداهاي ديگه چي، صداهاي ديگه هم ميتوني دربياري؟» ميگويم: «صداي رگبار، رعد، برق، همهچي.» ميپرسد: «نگفتي، اسم منو از كجا ميدوني؟» برايش صداي گردباد و طوفان درميآورم. چشمهايش برق ميزند. ميگويد: «همينجا وايسا. دست به هيچي هم نزن تا برگردم.»
به سرعت ميرود. با مردي برميگردد. ميگويد: «بيا با خود عزتي برو تو.» ميپرسم: «ساندويچ و نوشابهمو چيكار كنم؟» ميگويد: «من هواشونو دارم.» دنبال عزتي ميروم. وارد اتاقي ميشويم كه دورتادور آن آينه است. يكباره اتاق پر ميشود از من و او. بالاي آينهها انواع ريش و سبيلها آويزان است. گيسهاي كوتاه و بلندِ بافته، صورت دلقكها، ماسك شيطان. عزتي ميگويد: «تو همينجا بمون.» خودش ميرود. من روي سبيل كلفتي دست ميكشم. مصنوعي است. عزتي زود با مرد چاقي برميگردد. در اتاق را از تو قفل ميكند. ميگويد: «بجنب.» ميگويم: «چهكار كنم؟» ميگويد: «صداي باد در بيار.» صداي باد در ميآورم. ميگويد: «ديگه چه صداهايي بلدي؟» ميگويم: «صداي همهچي. هر صدايي كه تو دنيا باشه.» ميگويد: «صداي مردم، همهمه.» ميگويم: «صداي مردم تو كجا؟ تو خيابون، تو كوچه، تو ميدانگاهي، كجا؟» آنها به هم نگاه ميكنند. ميگويم: «با هم فرق دارن. واسه شلوغي تو خيابون بايد صداي ماشين و بوق و آژير هم دربيارم.» دوباره به هم نگاه ميكنند. مرد چاق سر تكان ميدهد. ميرود، دم در برميگردد. ميگويد: «صداي گنجشك هم بلدي در بياري؟ خيال كن چند تا گنجشك دارند با هم بازي ميكنند، آب ميخورن.» من شروع ميكنم به جيكجيك كردن. صداي آب، صداي پريدن دستهجمعي گنجشكها، دور شدن، دوباره برگشتن، نشستن لب پاشويه. ميپرسد: « چهكارهاي؟» ميگويم: «كارم آزاده.» ميپرسد: «روزي چقدر مزد ميگيري؟» ميگويم كه تا حالا شهرستان بودم، تازه امروز رسيدم. ميپرسد: «تهران جا داري؟» ميگويم نه. ميگويد: «با والا حرف ميزنم.»
قبول كرد: «همينجا بمون، منتهي شبها درها رو از بيرون قفل ميكنن.» ميرود. عزتي ميپرسد: «شناختي؟» ميگويم: «نه. من اينجا هيچكي رو نميشناسم.» ميگويد: «خود خانجاني بود. چشمش گرفت.»
همان شب پشت پرده برايم صندلي گذاشتند. اولين بار بود روي صحنه ميرفتم. دلدل ميزدم. يك دستم را گذاشته بودم روي قلبم كه از سينهام فرار نكند. ميدانستم اينجا خانهي آخر است. يك كاغذ دادند و گفتند: «با اشارهي شاملو از روي فهرست به ترتيب صداها رو در بيار.» گفتم: «ميترسم هول كنم.» شكل صداها را هم برايم كشيدند. شكل شلوغي، شكل باد، باد تند، طوفان، رگبار، شكل رعدوبرق، باز و بسته شدن پنجرهها.
از صبح همهجا را نظافت ميكردم. غروب روي صحنه ميرفتم. شب هم يك پتو ميانداختم روي صندليهاي سالن انتظار، كتم را در ميآوردم تا ميكردم ميگذاشتم زير سرم، ميخوابيدم. همينكه چشمهايم را روي هم ميگذاشتم، خواب جواد را ميديدم. بچگيهايمان با هم ميرفتيم كوه، ميرفتيم توي غار، شنا ميكرديم، او شنا يادم داد. همه را جواد يادم داد، متر زدن، جوش دادن، سيبچيني، انارچيني، زمستان، آتش درست كردن با كبريت خيس، تقليد صدا. هميشه با هم با صداهايي كه تقليد ميكرديم حرف ميزديم. كبوتر ميشديم، با هم بغبغو ميكرديم، كلاغ ميشديم، با هم قارقار ميكرديم. جواد خودش باد ميشد، طوفان ميشد، من هم صداي آسمانقرنبه در ميآوردم. كمكم باران ميگرفت، نمنم، چكهچكه، بعد تند ميشد. جواد بارانِ تند ميشد، من تندتر. او تند ميشد، من تندتر. او رعدوبرق ميشد، تگرگ ميشد، پر سروصدا ميباريد، ميباريد، ميباريد. بعد يكباره ساكت ميشد. ميگفت: «فقط رنگينكمان صدايي نداره.» خود او با همهي صداها به دنيا آمده بود. بعد هم همهي صداها را به من ياد داد. غروبها از وسط كرتهاي گندم برميگشتيم. با هم مسابقه ميداديم. آنقدر ميدويديم تا نفسمان بند ميآمد. طاقباز ميافتاديم روي گندمها، صداي نفس زدنهاي هم را تقليد ميكرديم. وقتي ميرفتيم، من برميگشتم و به جاي تن جواد ساقههاي گندم را نگاه ميكردم. خوشم ميآمد جاي تن جواد را در گندمزار تماشا كنم. پابهپاي غروب به خانه ميرسيديم. پشت در صداي قوم و خويشهايمان را درميآورديم. صداي عمه عصمت، دايي مادرم، وليزاده، دكتر حاجتي همسايهي روبهرويي. توي حياط همه خيال ميكردند مهمان آمده، وارد كه ميشديم بابا، معصومه، بچههايش، وقتي ميديدند همهي اينها ما دو تاييم، غشغش ميخنديدند. خودمان هم ميخنديديم. بعد هم خود جواد زن گرفت. به من هم گفت: «نترس، واسه تو هم ميگيرم. همه يهجا زندگي ميكنيم. با هم خوشيم. اسم همديگه رو روي بچههامون ميذاريم. تو زندگي هر كاري رو كه ميكنيم بايد به لذت تبديل كنيم. مگه زندگي چيه؟ آدميزاد چه ميدونه فردا چي ميشه؟» يك وقتهايي كه تنها بوديم، صداي مادرمان را در ميآورد. من گريه ميكردم.
تا آن روز غروب كه گفتند از بلندي افتاده، من ديوانه شدم. ديوانه نشدم، تيشه برداشتم خانهاي را كه با هم ساخته بوديم، خراب كردم. رفتم گاراژ طباطبايي. گفتم: «يك بليط ميخوام.» پرسيد: «واسه كجا؟» گفتم: «هر جا كه همين الان راه بيفته.» گفت: «يهجا ته اتوبوس دارم.» گفتم: «باشه.» گفت: «بدو سوار شو.» بدو رفتم سوار شدم. تا تهران كف جاده را نگاه ميكردم. رسيديم و پياده شدم. بلاتكليف ايستاده بودم. آقايي از تو ماشينش صدايم كرد. يك چيز بزرگي گذاشته بود روي باربندش. پرسيد: «كجا ميري؟» گفتم: «نميدونم كجا ميرم.» گفت: «بيا بالا. فقط بايد لب پنجره بشيني. تا برسيم اينو محكم نگه دار.» گفتم: «باشه، واسهات نگه ميدارم.» سوار شدم. محكم نگهش داشتم. تا رسيديم اينجا، پيادهام كرد. كمي جلوتر ديدم سروصدا ميآيد. عدهاي جمع شده بودند و آن بالا را تماشا ميكردند. يكي داد ميزد: «داره شروع ميشه. عجله كن.» من هم بليط خريدم رفتم تو. دو روز بود هيچي نخورده بودم. دم بوفه نشستم، يك ساندويچ و يك نوشابه گرفتم. از بچگي عادت دارم همهچيز را جداجدا بخورم. هر چيزي را جدا دوست دارم. نان جدا، كالباس جدا، خيارشور جدا، سبزي و جعفري جدا. دوست دارم همهچيز را جداجدا دوست داشته باشم. خانوادهام، معصومه، بچههايش، جواد، همسايهها، همشهريها، همه را.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی شصت وچهارم ويژهنامه نوروز ۹۵ ببینید.