عليرضا معمارياني| ازمجموعه‌ي خيال واقعي| 1393

داستان

من حالا به هر کسی که بگویم دُکو را کروکودیل خورد، یک فکری پیش خودش می‌کند، یا یک فکری درباره‌ی من می‌کند اما راستش این است که یک کروکودیل دکو را خورد.
چقدر اگر یک آدمی توی ونوس یا مریخ دنیا بیاید، تنهاست؟ دکو روی زمین همين‌قدر تنها بود. جهان ما برایش جزیره‌ای خالی از سکنه بود. فرقش با رابینسون کروزوئه این بود که او امید داشت، دکو هیچ نداشت. شناسنامه نداشت. هیچ شماره‌ای هم. یعنی در روزگار کنترل و اتوماسیون، به هیچ‌وجه من الوجوه رصد نمی‌شد. حتی یک واحد آماری در اداره‌ی ثبت هم نبود. بر اساس داده‌ها و تعاریف مدرن ما از زندگی، دکو ناموجود بود.
از هیجده سالگی دلش می‌خواست برود بنشیند دانشگاه و مترجم قهاری بشود كه نرفت، ماند توی خانه. تا بیست‌و‌نُه سالگی هم بذار بردار و تر و خشک پدرش را کرد که افتاده بود روی جا تا یک روزی بهتر بشود، سر پا بشود.
آخرش هم یک روزی، پیرمرد، ضمیرش نا امید شد. چایش را که سر کشید و تمام شد، لیوانش را کوبید به قرنیز کنار دیوار و لبه‌ی تیزش را کشید روی رگ دست چپش. دراز کشید و دُک را توی یک خانه‌ی کهنه‌ی نم و نا گرفته و وهم‌آلود تنها گذاشت و خودش رفت توی جهانی دیگر.
مستمری اداره‌ی پست و تلگراف تا روی سنگ غسالخانه، حتی تا ته خرج کفن و دفن هم آمد ولی بعد خداحافظی کرد و رفت و همان غروب سرد زمستان، دُک، گوشه‌ی قبرستان شِکری ایستاد و یکهو و بی‌مقدمه دید که از الان تنهاست.
ترسید برود خانه. تنهایی بزرگ‌تر مثل گراز، پشت در به انتظارش نشسته بود. بلکه مثل کفتار.
راه‌به‌راه رفت گمرک. کیپ تا کیپ کشتی بود و لنج. ووره‌ی لیفتراک‌ها و قژ و قژ کِرین‌ها و بوی تند غذاهای هندی و پاکستانی و فیلیپینی قاطیِ گریس و گازوئیل و خنده و ریسه‌ی شبانه‌ی جاشوهای مست. شلوغی خوب بود. حواسش را پرت می‌کرد.
رفت اِیجِنت را روی دِک کشتی یونانی پیدا کرد، سلام کرد و گفت: «یه کاری برای مو نیست اینجا؟ انگلیسی بلدم.»
ایجنت بی‌مقدمه با یک ادبیات کهنه و آنتیک انگلیسی که انگار از توی یک جعبه‌ی بی‌صاحب قدیمی پیدا کرده باشد، شروع کرد وِروِروِر حرف زدن… به این نیت که دکو توی خودش بشاشد و حساب دستش بیاید که یک پسر لاغرمردنی سیاه‌سوخته با لباس یقه‌گشاد سوراخ سوراخ، فوق ترقی‌اش جایش توی خَن و حمالی است، چه به این غلط‌ها که بیاید روی عرشه و دمخور ملوان و آفیسرها باشد، ولی دکو نفس نداد که ایجنت جمله‌اش به نقطه برسد و برود سر خط، یک‌جوری انگلیسی حرف زد توی جفت‌چشم مبهوت و شرم زده‌ی ایجنت که انگار رفته باشی نجف دریابندری را هول‌هولکی از توی خانه‌شان با زیرشلواری و یک لنگه دمپایی کشیده باشی بیرون و رسانده باشی گمرک روی دِک غراب یونانی.
گراهام گرین دمِ مردن بود، خط‌به‌خط کتاب‌هایش به فارسی ترجمه شده بود، ولی دکو می‌خواست زبان بخواند تا بنشیند آثار گرین را از دَم، از نو، ترجمه کند. طبق منطق مرموز و مجهولش، چیزی توی گرین جا مانده بود که این ترجمه‌ها از پسش برنیامده بودند هنوز.
این‌جوری بود که مترجم ناکام آثار گرین، شد مسئول خرید سیگار و آبجو و مسقطی و کُماچ گریک‌ها و هر کشتی خارجی که مِن‌بعد در اسکله‌ی گمرک پهلو بگیرد، از قرار برجی هزار و دویست تومان.
دکو، با جان و دل فرمان جاشوها و کپتان‌ها را می‌برد. همان‌جور که با جان و دل لگن زیر پای پدرش گذاشت و برداشت. حجم ناگزیری از مهربانی توی چشمش و توی قلبش و بلکه توی نهان‌مانده‌ترین یاخته‌ی اندامش بود که انگاری باید روزانه از تنش سرریز می‌شد. گاهی گوشه‌ی دِک، با طباخی یا جاشویی یا آفیسری یا کپتان حتی، هر کی که پا می‌داد هر کی، خلوت می‌کرد. قرابت کلام و نگاهش هر کسی را مُجاب می‌کرد تا برود از لایه‌ها و جاهایی از زندگی‌اش حرف بزند که برای رسیدن به چنین عُمقی از صمیمیت، کمِ کم ده سال رفاقت زانو به زانو لازم بود. دکو خودش سر به گفتن چیزهایی از زندگی‌اش می‌گذاشت که در حالت عادی، آدم فقط به خدا، آن هم وقتی دیگر چاره‌ای ندارد می‌گوید.
اولین بار که غُراب یونانی ناگهانی سوت کشید که اسکله را ترک کند، لرز تلخی افتاد توی کمر دکو. ملوان‌های عرشه و موتورخانه و خدمه‌ی بریج و کپتان، با شتاب گَسل‌ها را از اسکله جدا کردند. توی بی‌سیم پیج می‌کردند و بلندبلند همدیگر را صدا می‌زدند. روی عرشه و پله‌ها می‌دویدند تا بالاخره دماغه‌ی کشتی را با هر زحمتی که بود، تاباندند سمت کانال و بی که اصلا حواس‌شان باشد که رفیقی روی اسکله دارند که دارد خیره نگاه‌شان می‌کند و بی که با دکو خداحافظی کنند، از کانال خارج شدند و رفتند که بروند آرژانتین و هیچ!
دکو با واقعیت دردناکی رو‌به‌رو شد. کشتی خیلی که باشد، مهمان سه روز یا پنج روز است. تا او بیاید رابطه‌اش با یکی جان بگیرد، می‌رود و محو می‌شود توی اقیانوس. دکو از توی مغز ساکت شد. حس کرد تنهایی‌اش دارد پهنا بر می‌دارد.
کم‌کم این‌طور شد که با هیچ جاشویی گرم نگرفت، تعارف هیچ‌کدام‌شان را قبول نکرد و نایستاد گوشه‌ی دِک باهاشان سیگاری بگیراند که بعد خلوت کنند دو تایی و حرف بکشد به زندگی و روزگار… توی هیچ کشتی‌ای لب به غذا نزد دیگر… و تنهاتر شد!
زنجیر تنهایی‌اش یحتمل یک حلقه‌ی دیگر هم داشت. به احتمال بسیار. اینجا روایتی هست به نقل از مَمسنِ پاسبان.
یک بار بعدها که برده بودند شهربانی و بازداشتش کرده بودند، اجازه می‌دهند که در معیتِ گروهبان چرخباز، عنترش را ـ که او هم در بازداشت به سر می‌برده ـ ببرد پشت دیوار که بشاشد. همان‌جا دهانش به گفتن چیزی باز می‌شود که جای بسیار بررسی دارد. می‌شود نشست و خیلی چیز و بلکه چیزها از تویش کشید بیرون.
مَمسن از نگاه‌های بیوه‌ی رئیس اداره‌ی قند و شکر به خودش حرف زده بود که دکو برگشته بود یا شاید هم برنگشته بود ولی آرام و تودار گفته بود: «مَمسن! ممکنه پای یه مردی به اتاق آخری سازمان سیا هم برسه، ولی محال ممکنه همان مرد بتونه تو حیاط ذهن زنی که از خودش ساده‌تر روی زمین وجود نداره، قدم بگذاره…»
و تهش گفته بود: «خر نشیا گروهبان مَمسنِ چرخباز!»
همین. عنتر شاشیده بود و برگشته بودند توی بازداشتگاه. حالا اگر یادم بماند، قصه‌ی ممسن و شهربانی رفتن‌شان را تعریف می‌کنم بعدتر. اما نقل عنتر همین‌جا جایش است که بگویم. چون درست در همین روزهای هاج و واجی و افسردگی دُک بود که پایش به ماجرا باز شد.
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی شصت و چهارم، ویژه نامه نوروزی ۹۵ ببینید.