داستان

ماه‌نامه‌ی داستان همشهری دومین دوره‌ی «جایزه داستان تهران» را در تابستان و پاییز گذشته برگزار کرد و برگزیدگان این دوره،‌سوم دی‌ماه گذشته در آیین پایانی مشخص شدند. همان‌طور که وعده داده بودیم سه داستان برتر این جایزه را در این شماره منتشر کرده‌ایم و در شماره‌های آینده نیز دیگر داستان‌های برگزیده را منتشر خواهیم کرد. داستان «یاخچی‌آباد بیمارستان مفرح» نوشته‌ی مهدی حمیدی‌پارسا رتبه‌ی اول این جایزه شناخته شد.

صدای مامور کنترل ایستگاه مثل مسلسل نبود که یکنواخت و پشت سر هم باشد، مثل گلوله‌ی توپ بود که یکباره و سنگین پخش شد: «آقای محترم از لبه‌ی ایستگاه فاصله بگیر.» من قبل از مامور کنترل مرد را دیده بودم و دقیقا یک متری او ایستاده بودم، آماده‌ی خیز برداشتن. مرد تکان می‌خورد در کسری از ثانیه دستش را می‌گرفتم، اما تکان نخورد تا وقتی که ماموری که جلیقه‌ی سبز فسفری و شلوار طوسی پوشیده بود آمد، به مرد گفت: «آقا لطفا پشت خط بایستید.» مرد یک قدم آمد عقب. با من نیم متر یا کمتر فاصله داشت. هنوز یک دقیقه نيست که قطار قبلی ایستگاه را ترک کرده اما ایستگاه به سرعت پر شده از آدم. این‌همه آدم ناگهان از کجا پیدایشان می‌شود؟ این‌همه آدم در این ایستگاه، در این شهر، در این کشور، در این قاره، در این دنیا. اگر همه را مثل مواد اولیه برای ساخت یک آدم بزرگ استفاده می‌کردند، اندازه‌اش چقدر می‌شد؟ جواب این سوال مثل نشان دادن مرکز زمین است. هر کس می‌تواند جایی را بگوید یا اندازه‌ای را، کی به کی است؟
مرد ساکش را دست‌به‌دست کرد. کلاه لبه‌دارش را برداشت و با آستین عرق روی پیشانی‌اش را خشک کرد. سرش تقریبا طاس بود و چند رد باریک عرق از وسط سر تا روی پیشانی‌ آمده بود. گرمای اردیبهشت زورش نمی‌رسید این‌قدر عرق در بدن تولید کند مگر اینکه دلیل عرق کردن چیزی جز گرمای هوا باشد. مثلا ترس یا اضطراب و یا تردید برای انجام کاری که برایش تا لبه‌‌ی سکو آمده‌. شاید هنوز دارد فکر می‌کند که واقعا چاره‌‌ی دیگری ندارد و در گیر و دار همین تردید دو قطار وارد ایستگاه شده و رفته و مرد کاری نکرده.
غیر از او کلی آدم دیگر، مرد و زن، در همین فاصله از لبه‌ی ایستگاه ایستاده‌اند، خیلی‌هایشان هم ساک و کیف به دست هستند، اما به‌نظرم این همان آدمی است که دنبالش هستم. اگر یک نشانه از طرف داشتم، حالا هر چی، رنگ لباس، چاقی یا لاغری، اندازه‌ی قد، یا حتی مرد یا زن بودنش را می‌دانستم کار راحت‌تر بود. اما حالا فقط می‌شود حدس زد. سه بار او را در خواب دیده‌ام اما هر بار وقتی بیدار شده‌ام هیچ نشانه‌ای از او یادم نمانده. فقط می‌دانم ساک یا کیفی به دست داشت و لبه‌ی سکو ایستاده بود و چپ و راست را نگاه می‌کرد. یک میدان مغناطیسی داشت که نمی‌گذاشت آدم‌ها از حدی به او نزدیک‌تر شوند. ایستگاه به‌نظرم ایستگاه ترمینال جنوب بود. این را از نشانه‌ها می‌گویم. پله‌برقی نداشت، روی زمین بود، یک تونل زیرزمینی برای رفتن به آن‌طرف خط داشت، نوشته‌ی تابلوی قرمز روی دیوار هم چیزی بود شبیه ترمینال جنوب. با این‌همه مطمئن نبودم. ایستگاه شلوغ بود اما دور او به شعاع دو سه متر کسی نبود. صدای نزدیک شدن قطار آمد. طرف برگشت و به من نگاه کرد. یک‌جوری که نمی‌توانم درست توضیحش دهم. یک‌جوری که انگار داشت با من به زبانی که بلد نبودم حرف می‌زد. چیزی مثل چینی یا ژاپنی یا هندی، زبانی شرقی بود. اگر انگلیسی یا فرانسه یا اسپانیایی یا ایتالیایی بود من حداقل کلمه‌ای از نگاهش می‌فهمیدم. قطار تقریبا به ایستگاه رسیده بود. طرف دستش را سمت من دراز کرد. از جایم تکان نخوردم و فقط لب‌هایم را کج کردم. همان‌طور که دستش سمت من بود خیلی سبک و نرم خودش را انداخت میان ریل‌‌ها و همان لحظه قطار هم رسید. صدای مردی در ایستگاه پخش شد که اسم ایستگاه را می‌گفت. جمعیتِ متراکم پشت درهای قطار جمع شدند و به محض باز شدن درها خودشان را انداختند توی قطار. یک چشمم به درِ قطار بود که بسته نشود و چشم دیگرم زیر قطار دنبال طرف می‌گشت. از اینکه بقیه اهمیتی نمی‌دادند متعجب بودم.
سه بار این خواب را دیدم. هر سه بار مثل هم. فقط هر بار خودم چیز متفاوتی پوشیده بودم. بار اول تی‌شرت سبزی را پوشیده بودم که سامیه از ترکیه برایم آورده. همین که الان پوشیده‌ام. بار دوم کت و شلوار تنم بود. کت و شلوار نخودی که اصلا ندارم. بار سوم پیراهن چهارخانه پوشیده بودم و کراوات بسته بودم که تا‌به‌حال در زندگی‌ام نبسته‌ام و می‌دانم حتی شب عروسی‌ام هم نخواهم بست.
کلا به رویا و تعبیر خواب اعتقادی ندارم. به این خواب هم اهمیتی ندادم تا اینکه سه بار تکرار شد. بعد از بار اولی که خواب را دیدم، عصر که از بیمارستان برگشتم رفتم بالای پشت‌بام تا سیگاری بکشم و هوایی بخورم. آن شب کشیک بیمارستان مفرح بودم و باید دو ساعت دیگر می‌رفتم بیمارستان. مفرح تنها بیمارستانی است که وقتی آنجا کشیک هستم با میل می‌روم. با آن باغ‌ اطرافش که می‌شود چند بار در طول شب توی آن قدم زد و سیگار کشید. ساختمان ما نه طبقه بود و من که آپارتمانم طبقه‌ی نهم بود این شانس را داشتم که هر روز بروم روی بام و از آنجا به اطراف که یا زمین خالی بود و یا خانه‌های کوتاه و کم‌طبقه نگاه کنم. آن عصر دو کلاغ روی لبه‌ی خرپشته نشسته بودند. یکی‌شان که کوچک‌تر بود چیزی به منقار داشت. نمی‌دانم تا قبل از رسیدن من میان‌شان چه گذشته بود اما من را که دیدند انگار شیپور جنگ نواخته شد. کلاغ بزرگ‌تر نوک زد تا غذا را از دهان دیگری برباید. کلاغ کوچک مقاومت کرد. از لبه‌ی پشت‌بام آمد پایین و خیلی بد، دقیقا شبیه یک کلاغ، راه رفت و خواست از دیگری دور شود. کلاغ بزرگ‌تر امانش نداد. با پنجه پرید رویش و نوک زد به سرش. کلاغ کوچک‌تر تقلا می‌کرد خودش را برهاند اما حریف نبود. چند ضربه‌ی محکم که خورد توی سرش گیج شد و از پا درآمد اما هنوز غذا به منقارش بود. دهانم مزه‌ی آهن و ته‌مزه‌ی شیرین داشت. آب دهانم را تف کردم و پایم را کشیدم رویش. کلاغ بزرگ‌تر فاتحانه روی کلاغ کوچک نشست. چند لحظه همان‌طور ماند تا کاملا نشان دهد او برتر است. بعد خیلی مغرور غذا را از منقار کلاغ مغلوب گرفت. غذا جوجه‌ی مرده‌ای بود.
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌یشصت و چهارم، ویژه نامه نوروزی ۹۵ ببینید.