Fiona Havelock

داستان

وارد که شد تماشایش می‌کردیم، این پا و آن پا کردنش را دمِ در کلاس و این را که چطور همان‌جا دم در ایستاده بود. این اشتباه اولش بود، چون به ما فرصت می‌داد خوب سبک‌سنگینش کنیم اما خودش آن‌قدر وقت نداشت که ما را بسنجد و بفهمد از چه جنمی هستیم و چطور می‌تواند با ما کنار بیاید.
سرفه‌ای کرد، جوری که انگار می‌تواند نفس سنگینش را که در واقع آه عمیقی بود، از ما پنهان کند. بعد تکانی به خودش داد که یعنی عزمش را جزم کرده و راه افتاد و رفت پشت میز نشست.
بله، یکراست رفت و سر جای گارسیا نشست. خیلی راحت، انگار که این حق مسلم او بود.
لبخندی به ما زد که باز هم اشتباه بود. بعد گفت: «انگار باید خودمان را معرفی کنیم.» خودمان؟ یعنی منظور خودش بود، با پررویی تمام به خودش می‌گفت خودمان؟ یا ما را هم به حساب آورده بود؟ این حرفش خطاب به ما دوازده نفر بود که دو‌به‌دو مقابلش نشسته بودیم؟
همان‌طور صم‌بکم منتظر نشستیم. مسئله توافقی ناگفته بین خودمان نبود، در واقع از وقتی ماجرای گارسیا را شنیده بودیم لام تا کام با همدیگر حرف نزده بودیم. اما گارسیا به‌مان گفته بود در این مواقع باید چطور رفتار کنیم. گفته بود راز را هر قدر بیشتر توی دل خودت نگه داری عمیق‌تر و پرمایه‌تر می‌شود. این حرف او لابد حالا توی کله‌ی ما می‌چرخید. گارسیا از سکوت مردم بومی برایمان حرف زده بود و از اینکه چطور خودشان را به لالی می‌زنند و چطور به درک این نکته رسیده‌اند که هیچ مهاجمی تا وقتی زبان‌شان را بلد نباشد نمی‌تواند به معنای واقعی به‌شان غلبه کند، هر قدر هم که خشم و خروش نشان بدهد و توپ و تفنگش پرزور باشد و دوز و کلک‌هایش زیرکانه. گارسیا می‌گفت: «یادتان باشد، وقتی با کسانی رو‌به‌رو شدید که تابع قدرتی هستند که خودشان آزادانه انتخاب نکرده‌اند، هر طور شده راهی برای رخنه کردن به کله‌ی آن‌ها پیدا کنید. باز یادتان باشد که آن‌ها این را یاد گرفته‌اند که تا وقتی صدای کسی را نشنیده‌اند نمی‌توانند عملا اسیرش کنند. حالا اگر نمی‌خواهید دست و پا بسته به دام دشمن بیفتید، خودتان می‌دانید باید چه‌کار کنید.» این بود که همان‌طور نشستیم و منتظر ماندیم.
بالاخره طرف به حرف آمد و گفت: «انگار باید خودم شروع کنم.» بعد ادامه داد: «تا به قول معروف یخ سکوت را بشکنم.» به اینجا که رسید لبخند پت و پهن ابلهانه‌ای تمام صورتش را گرفت. بعد فرز و قبراق تکانی به تنه‌اش داد که لابد قرار بود نشانه‌ی اعتماد به نفس باشد، اما وضعیت رقت‌بارش را وخیم‌تر کرد. آن‌وقت با حالتی نظامی‌وار دستش را طرف پنجره و باد و طوفانی که پشت آن غوغا می‌کرد دراز کرد و بشکنی زد و با لحنی که سعی می‌کرد شوخ و زیرکانه باشد، ادامه داد: «هر چند با این هوا حرف زدن از یخ چندان مناسبتی ندارد. اما در مورد شکستن، خب شما بچه‌ها لابد تا دل‌تان بخواهد بشکن‌بشکن راه انداخته‌اید. این‌طور نیست؟»
ما باز هم لب از لب وا نکردیم.
این آدم اگر سر کلاس گارسیا نشسته بود می‌دانست باید چه‌کار کند. باید خیلی سریع نقطه‌ضعفی توی ما پیدا می‌کرد. فلان پسر یا فلان دختر که با کمترین فشار وا می‌داد، خرد می‌شد و از آن پسر یا دختر سوال می‌کرد، سوالی که در ظاهر کاملا ساده و بی‌خطر بود: «خب، اسم شما؟» یا «خب، چطور است شما بگویید تا کجا خوانده‌اید؟» یا «ببینم، شما از آن گروه‌هایی هستید که حتما باید ماه آینده فارغ‌التحصیل بشوند؟» هر سوالی که بود، البته به شرطی که خوب روی طرف تمرکز می‌کرد، وامی‌داشتش که جواب او را بدهد تا نگذارد آن‌جور توی چشم‌هایش زل بزند و ما هم چشم‌مان به او باشد که چطور آن دختر را توی مشتش می‌گیرد و لهش می‌کند، بله، اگر یک‌کم سر درس گارسیا حاضر شده بود فهمیده بود باید چه‌کار کند؛ یعنی همان کاری که گارسیا ما را ازش ترسانده بود. روشی که بالادستی‌ها به کار می‌گیرند تا تفرقه بیندازند و سرکوب کنند و خیال‌شان راحت باشد که آن‌قدر ازشان ترسیده‌ایم که عشق به همدیگر و عشقی که به گارسیا داشتیم و خواهیم داشت، پاک فراموش‌مان شده. اما این غریبه به جای این کار افتاد به معذرت خواستن. مبادا، مبادا وقتی کار غلطی نکرده‌اید معذرت بخواهید. این قانون چهارم از قوانین طلایی گارسیا بود. متاسفم‌ها و ببخشیدها و عفو بفرماییدهایتان را بیخودی خرج نکنید، به‌خصوص عفو بفرماییدهایتان را برای آن لحظه‌ای از زندگی نگه دارید که واقعا بهش احتیاج دارید، واقعا به این چند کلمه احتیاج دارید. بدانید که روزی به این لابه و زاری محتاج خواهید شد. این را گارسیا می‌گفت، در‌حالی‌که انبوه موی سفیدش را تکان می‌داد. بله، روزی می‌رسد که برای این چند کلمه له‌له می‌زنید و آن وقت به جان خودتان دعا می‌کنید که این‌ها را سرِ هیچ و پوچ خرج نکرده‌اید. شما فعلا جوجه‌های تازه از تخم در آمده‌اید، فکر می‌کنید تا ابد زنده می‌مانید، همان‌طور که من زمانی فکر می‌کردم. همین حالا این فکر را کنار بگذارید. با این وضعی که آن‌طرف‌ها پیش آمده، با اوضاعی که همین روزها اینجا شاهدش خواهیم بود، به‌تان قول می‌دهم که هر کدام از شما یک روز ناچار می‌شوید بایستید در مقابل ـ نه حرفم را تصحیح می‌کنم. (گارسیا خیلی وقت‌ها حرف خودش را تصحیح می‌کرد، خیلی راحت، با خلق خوش.) بله تصحیح می‌کنم، ناچار می‌شوید زانو بزنید، زانو بزنید در مقابل یک جفت چشم متهم‌کننده، در مقابل پاهایی تهدیدکننده، پاهایی که ممکن است محکم بکوبد توی سینه‌تان، یا پاهایی که ممکن است کاری بدتر از این بکند. گاهی چیزی که باید بیشتر ازش بترسیم پاهایی است که فرار می‌کند. بله، فرار می‌کند و ما را تنها می‌گذارد. چیزی که واقعا باید ازش بترسید تنهایی است، بیشتر از سیلی و لگد، حتی بیشتر از گرسنگی. درست همین‌وقت است که آن کلمات، آن عفو بفرمایید، تنها چیزی است که بین شما و آن ورطه، آن باتلاق ناامیدی فاصله می‌اندازد. بنابراین ولخرجی نکنید، این‌ها را برای چیزهای بی‌اهمیت حرام نکنید. دنیا به این فلاکت افتاده، چون مردم برای گناهان‌شان یا جنایات‌شان یا بگو حتی برای جبون بودن‌شان معذرت نمی‌خواهند، اما به روزِ بدتر از این هم می‌افتد. برای اینکه مردم بیش از حد معذرت می‌خواهند. آن‌ها این تاسف و پشیمانی را وسیله‌ای می کنند برای فرار از اینکه به معنای واقعی دنبال جرمی بگردند که مرتکب شده‌اند، در واقع یک‌جور رخصت برای اصرار بر کور بودن و تبرئه‌ی خودشان بی‌آنکه تاوانی داده باشند یا اصلا درک کرده باشند. گارسیا به ما اطمینان می‌داد که شما دوستان جوان من چنین اشتباهی نمی‌‌کنید. شما می‌دانید کی باید ساکت باشید.
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی شصت و چهارم، ویژه نامه نوروزی ۹۵ ببینید.

*‌‌ این داستان در شماره‌ی۲ نوامبر سال ۲۰۱۵ مجله‌ی نیویورکر با عنوان The Gospel According to García منتشر شده است.