صیب، صیبزمینی، کدو. داشتم از ناهار با یکی از مشتریها برمیگشتم که تابلو را کنار خیابان دیدم. اینکه توجهم جلب شد چندان به خاطر اشتباه نگارشی نبود، بیشتر به خاطر اين بود كه آن تابلوی سفید پلاستیکی وسط یک شهرک صنعتی قرار داشت. عجلهای نداشتم و اتومبیل را کنار خیابان پارک کردم.
بعدازظهر پاییزی فوقالعادهای بود، خنک اما آفتابی. آسمان کاملا صاف، از سمت تپههای دوردست درخشش برگهاي رنگارنگ پاییزی به چشم میخورد. بی آنکه بخواهم، یاد دوران کودکی افتادم، یاد روزهای بیانتهایی که باید در برداشت سیب کمک میکردم. یاد بوی میوههای از درخت افتاده و بوی برگهای در حال پوسیدن. فصلها در شهرها چندان بویی ندارند، شاید برای همین هم در سالهای اخیر بیشتر وقتها حس کرده بودم که زمان دارد از دستم میرود.
تازه خیابان را که رد کردم آن کلبهی زهوار دررفته را بین دو سولهی بزرگ دیدم. با انواع و اقسام تخته و الوار و ورقههای فیبر و مصالح ديگر، در حد رفع حاجت سرهم شده بود. پنجرهای که شیشهای داشته باشد نداشت، فقط یکی دو قاب بود که با تیرهای سقفی درست شده بودند و رویشان نایلون کدر کشیده شده بود. هواپیمای جتی که تازه از زمين بلند شده بود فقط با چندصد متر فاصله بالای سرم با سروصدا رد شد. نگاهش کردم تا از میدانِ دیدم رفت بیرون.
کسی دیده نمیشد، اما از دودکش اجاقی که از توی سقف حلبی بیرون زده بود، دود بالا میرفت. در زدم، منتظر شدم، باز در زدم و بالاخره در را باز کردم. اتاق پر از بخار بود، زن جوانی ته اتاق پای اجاقی هیزمی ایستاده بود. هدفون به گوش داشت و سرش به ماهیتابهی بزرگی گرم بود. احتمالا متوجه تغيیر نور شده بود، به هر حال برگشت رو به من و ترسیده نگاهم کرد. تازه وقتی شروع كردم به حرف زدن، هدفون را برداشت. لحظهی کوتاهی موسیقی کلاسیک شنیدم، ارکستری بزرگ، بعد امپیتری پلیر را از جیبش بیرون آورد و خاموشش کرد.
گفت: «سروصدای هواپیماها.» و با انگشت بالا را نشان داد که دوباره سروصدای جتی تازهپریده از آن سمت آمد. اتاق تقریبا خالی بود. روی پالتی چوبی کنار اجاق آهنی تشکی پهن بود. کنارش روی جعبهای چوبی شمعدانی. میز و سه صندلی انگار از دورریختنیهای کنار کوچه و خیابان برداشته شده بودند. چراغ نفتی آویزان از سقف روشن بود.
زن جوان نگاه منتظری به من انداخت. من پرسیدم: «شما سیب میفروشین؟» زن لبخندی زد و گفت: «خانم، شما اولین مشتری من هستین. بیاین.» جلوتر از من از ورودیِ کوتاهی کنار اجاق که جلویش گونی آویزان بود رد شد. وقتی داشتم دنبالش میرفتم، توی ماهیتابه شش هفت تا شیشهی مخصوص کمپوت و مربا را توی آبی که میجوشید، دیدم. باز بیاختیار یاد دوران کودکیام افتادم، یاد وقتیکه پاییز به مادرم در پختن مربا کمک میکردم. ساعتها با هم گلابی پوست میکندیم و خرد میکردیم و هستهی آلوها را در میآوردیم.
پشت آن ورودی اتاق دیگری بود، کوچکتر از اولی. روی کف که با شن و ماسهی پاخورده پوشیده بود، جعبههای چوبی میوه پر از سیب و سیبزمینی و پیاز چیده شده بود، روی قفسههای کنار دیوارها صدها شیشهی مربا و کمپوت ردیف. گفتم: «جای عجیبیه برای کشت و کار.» زن جوان رو کرد به من و با دلخوری گفت: «پنجاه سال پیش اینجاها همهاش زمین کشاورزی بود.» گفتم: «به من نمیخواد بگید، پدرم کشاورز بود.»
برچسب روی شیشهها را میخواندم. علاوه بر انواع میوهها، ترشی کلم قرمز و چغندر هم بود، قارچ و رب گوجه و حتی سوپهای آماده. گفتم: «شما آذوقه رو تهیه کردید، با اینها زمستون رو سر میکنید.» ایستاده بود کنار یکی از جعبههای سیب و طوری داشت به سیبهای روی زمین نگاه میکرد که انگار اولین بار است میبیندشان.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی پنجاهوسوم، ویژه نامه نوروزی ۹۵ ببینید.
* این داستان در سال ۲۰۱۴ با عنوانElins Apfel در كتاب Der Lauf der Dinge منتشر شده است.