روایت x داستان

گزيده‌اي از داستان خواجه‌ سگ‌پرست نوشته شده در عصر صفوي

پدري دولتمند و صاحب سه پسر از دنيا مي‌رود. يكي از پسرها خلف پدر است و دو تاي ديگر ناخلف‌اند و دست تلف بر مال پدر دراز مي‌كنند و بارها به خاك سياه مي‌نشينند. برادر خلف هر بار دست‌شان را مي‌گيرد اما ناخلف‌ها نه‌تنها قدرشناس نيستند كه نقشه‌ي قتل او را هم مي‌كشند.
داستان خواجه‌ي سگ‌پرست در عصر صفوي كتابت شده و نشانه‌هايي از زمان و زندگي آن عصر دارد اما به‌نظر از الگوي داستاني قديمي‌تري پيروي مي‌كند. داستانِ صبر بر مصائب و فرج بعد از شدايد، داستان آدمي كه بر مشيت خداوند گردن مي‌نهد و در انتها از مكر و فريب و دسايس اطرافيان نجات پيدا مي‌كند. داستان‌هايي با اين الگو در ادبيات شفاهي زياد بوده‌اند. نمونه‌هايي از اين داستان‌ها در مجموعه‌ي فرج بعد از شدت، جوامع‌الحكايات و هزارويك‌شب هم آمده. داستان خواجه‌ي سگ‌پرست به‌نظر نمونه‌ي به‌روزشده‌ي عصر صفوي از اين الگوي داستاني است. در هزارويك‌شب داستان پيرمردي است و دو سگش كه در شب دوم روايت شده. در آنجا اين دو سگ برادران اويند و پيرمرد دقيقا همان ماجراهايي را با آن‌ها داشته كه خواجه سگ‌پرست با برادرانش دارد. در اينجا سگ باوفايي به داستان اضافه شده كه جاي خالي وفاي برادران نمك‌نشناس را پركرده است. راوي كه از همه‌ي مصائب نجات يافته و حالا به مقامي رسيده، شرح سرگذشتش را براي پادشاه تعريف مي‌كند.
داستان خواجه‌ي سگ‌پرست تاكنون منتشر نشده و متن پيش‌رو از روي دست‌نويس آن استخراج شده است. نويسنده‌ي داستان، مانند اغلب نمونه‌هاي مشابه نامعلوم است.

سرگذشت خواجه‌ي سگ‌پرست
اي ملک! پوشيده نماناد که اين دو نفر که محبوس قفس‌اند برادر بزرگ‌تر از من‌اند و اصل ما از ولايت فارس است و پدر ما مرد تاجري بود و اموال او به قرب بيست‌هزار تومان مي‌شد و بنده از چهارده‌پانزده سالگي بودم که پدر ما از دار دنيا به دار عقبا رحلت نمود و بعد از چند روز که قاعده و قانون ولايت است از تعزيت پدر فارغ شديم و ده روزي هم از ميان گذشت و اين ذات‌هاي مقدس که بزرگ و صاحب‌اختيار بودند، يکبارگي از مردن پدر فراموش نمودند، از مال صاحب‌مرده‌ي خودش در هيچ شب و روز يا هفته و ماه به جهت او يادبودي از تلاوت قرآن خيرات روح او را شاد ننمودند و چون من هنوز اختيار چناني نداشتم، غايبانه به احوال پدر تاسف مي‌خوردم و به احوال بي‌مهري برادران هم تعجب داشتم. تا که ايشان در شبي از شب‌ها مرا نزد خود طلبيده گفتند: اي برادر در اين شهر هر که را امين خود مي‌داني بياور تا اموال پدر قسمت کرده، هريک بهره‌ي خود برداريم. من در جواب ايشان گفتم: اي عزيزان! اين چه حرف است؟ اگر پدر ما از دنيا رفته، شما زنده باشيد که مرا، هم به جاي پدر و هم برادريد. تا من زنده‌ام البته لب ناني از من تقصير نخواهيد کرد. ديدم که ايشان هر دو زبان يکي کرده، در جواب من گفتند: اي جاهل بي‌عقل! بدفکري نکرده‌اي. مي‌خواهي در اندک‌روزي خود را و ما را به نان شب محتاج گرداني. و قدري هم هرزه و هذيان در هم بافتند. از گفته‌ي ايشان بسيار دلگير و پريشان گرديده، دگر حرفي نگفته، روانه به جامه‌ي خواب شدم و در آنجا نشسته گريه‌ي بسياري کرده در فکر شدم و بسيار بي‌دماغ بودم و بعد از ساعتي باز خود را تسلي دادم که اي دل، شايد که برادران از روي آزمايش اين حرف‌ها به تو گفته باشند و در اين خيال‌ها در خواب شدم. هنوز از خواب برنخاسته بودم که برادران به خانه‌ي قاضي رفته و مرا در آنجا احضار نموده بودند. چون از خواب درآمده بودم، ملازمي در آن اول صبح به درِ خانه آمده مرا اعلام نمود و با او به خانه‌ي قاضي رفتيم. گفت: اي پسر! چرا اطاعت شرع انور نمي‌کني؟ هر چه در شب به برادران گفته بودم در آنجا هم به زبان آوردم. برادران گفتند: اگر راست مي‌گويي در حضور حاکم شرع به همين شرح نوشته‌اي بده که ارث پدر تمامي و کمال به من رسيده و ديگر مرا با برادران در اين باب حقي و بهره‌اي و استحقاقي و تسلط قسمي نمانده و نيست. چون ايشان در حضور قاضي اين کلمات به زبان آوردند، يقينم حاصل شد که ايشان مرا مي‌ترسانند که مبادا ضايع‌روزگاري از من سر زند و اگر نه در حضور حاکم شرع، اين نوشته گرفتن چه صورت دارد؟


‌ نوشته دادم
از آنچه گفته بودم برنگرديدم و با خود گفتم هر چه قسمت من شده همان به من خواهد رسيد. پس همان‌جا در حضور اقضي‌القاضي حسب‌الخواهش ايشان نوشته را نوشته، دادم و بعد از اين باز با ايشان به خانه آمدم. اما از اين حرکت ناشايسته‌ي برادران تعجب داشتم که قسمت‌نامه‌ي وحشيِ شاعر به خاطرم رسيد که با برادرش ميراث قسمت نموده و آنچه او به برادرش از ارث پدرش داده بود، برادران من او را هم از من دريغ داشتند.


‌ قسمت‌نامه
زيباتر آنچه هست ز بابا از آن تو / بد اي برادر از من و اعلا از آن تو
آن نُه کتاب مغلق مشکل از آن من / آن نُه ورق ترسل خوانا از آن تو
آن استر چموش لگدزن از آن من / و آن گربه‌ي خموشک بابا از آن تو
اي شهريار عالي‌مقدار! مجمل کلام آنکه بعد از چند روز اين برادران به مصلحت يکديگر به من گفتند: حالا به معقولي از اين خانه بيرون رو که بي‌دماغانه بيرونت مي‌کنيم. و در اين حرف چنان ابرام مي‌نمودند که يقينم حاصل گرديد که درستي مي‌گويند. اما باز شروع در التماس نمودم. گفتم: اي برادران! من برادر کوچک شمايم، و هنوز نافرماني و بدي شما نکرده‌ام و تقصيري نسبت به شما واقع نگرديده. سبب اين کم‌توجهي چيست؟ هرچند گفتم فايده‌اي نداد و نشنيدم. مَثَل: گفتم اي برادران شنيده‌ايد که در ايام بني‌اسرائيل مردي از دنيا رفت و چند پسر صاحب‌کمال مثل ما از او مانده و قصري ساخته بود در کمال تکلف. و برادران بعد از خصومت بسيار که در حصّه‌کردن آن نمودند، از ميان قصر آوازي برآمد که اي جماعت! از بهر اين قصر جنگ نکنيد و بدانيد که من ششصد سال عمر کرده‌ام و چون مُردم، سيصد سال هم در گور خوابيدم. بعد از اين، مردي آمد و مرا خشت ساخت و دويست سال ديگر هم ديوار سراي او بودم. چون خراب شدم سي‌سال در ميان خاک بودم و بعد از آن ديگرباره مرا خشت ساختند و ديوار اين قصر ساختند و امروز سيصد‌و‌سي سال است که ديوار اين قصرم. هنوز تلخي جان‌کندن از حلق من نرفته است، پس شما عبرت گيريد و از بهر اين قصر جنگ مکنيد که به شما نيز نخواهد ماند.
هنوز سخن تمام نکرده بودم که ايشان قدري خنديدند و همان حرف خود را مي‌گفتند و ايستادگي مي‌کردند. در آخر چند روز از ايشان مهلت طلبيدم که از آن خانه بيرون روم و پوشيده داشتم در ايام پدرم هر گاه از سفري مي‌آمد، قدري نقد و جنس به‌عنوان ارمغان به من مي‌داد و من به رضاي دل خود خريدوفروش مي‌کردم. در آن‌وقت سواي ارث که از مال پدر به من برسد، قريب به هزار تومان از مال خود داشتم. مدعا اينکه از حرکات ناشايسته‌ي برادران بي‌دماغ شده، به دلخوشي هزار تومان که داشتم به خود مي‌گفتم:
گردِ نان پدر چه مي‌گردي / پدر خويش باش اگر مردي

ادامه‌ی این روايت را می‌توانید در شماره‌ي شصت‌وچهارم، بهمن ۹۵ ببینید.

* ‌خواجه‌ی سگ‌پرست، شماره‌ی ثبت ۳۴۹۱۰-۵؛ کتابخانه‌ی ملی، از مجموعه‌ی صادق کیا.