نوروز جشن تولد طبیعت است. جشن بهار. برای مایی که توی خانههای شهر دودزدهمان نشستهایم، طبیعت همین سبزهی هفتسین است. همین سبزه و شاید تکدرخت باغچهی همسایه که از پنجرهی خانهمان پیداست. اما کسانی هستند که طبیعت برایشان همهچیز است. مال و جان. خانهشان دیوار ندارد. صحرا خانهی آنهاست. کسانی که همراه گردش فصلها خانه و زندگیشان را برمیدارند و میروند جایی که زمین و آسمان بخواهد. جایی که طبیعت برایشان مهیا کرده است.
امروز شصتِ بهار است. شصت روز از بهار گذشته. خوزستان گرم است. گرم و خشک. بچهها توی چشمه بازی میکنند. زنها خودشان را باد میزنند. کسی آتش روشن نمیکند. غذا نان و ماست است. سرد و سبک و ساده. ماست را امروز نخوری تا فردا ترش شده. به جایش چهارمحال سرد است. سرمای شب را با آتش و لباس زیاد میشود تاب آورد. یخها تازه آب شده. چشمه پر است از آب خنک و تازه. مراتع سبزِ سبزند. جنگلداری اجازهی چرا داده. معلم باید امتحانهای بچهها را بگیرد. وقتِ کوچ است.
آمدهایم دیدنشان. بار دوم است. بار اول روستای هارونی در چهارمحال بود. ییلاق. صبح رفتیم و عصر برگشتیم. این بار آمدهایم گتوند خوزستان، چند روزِ مانده به کوچ را بمانیم. نه مثل یک شهریِ توریست که از روستای محرومی دیدن میکند. مثل مهمان. مهمانهایی که از خیلی چیزها محروماند. نه بنیه دارند، نه جسم و جان درست و حسابی. آنها همه تندرست و قوی هستند. با صورتهایی آفتابسوخته و تن و بدنی قرص و محکم و سر پا. رفتارشان اجازه نمیدهدبه چشم محروم یا فقیر نگاهشان کنی. هم ثروتمندند، هم به مزایای ارزشمند زندگیشان آگاهاند. روستای عشایری آنها هیچوقت مسافری غیر از نزدیکان خودشان نداشته. بچهها کسی غیر از خودشان را از نزدیک ندیدهاند. عصر میرسیم. آفتاب افتاده. میرویم مدرسه دیدن معلمشان. روز آخر است و بچهها توی کلاس نیستند. در دشت بزرگ جلوی مدرسه بازی میکنند. شوهرم میرود توی کلاس. من بیرون میمانم. مرا که میبینند دورم جمع میشوند و یکیشان جلو میآید و میپرسد: «چه کسی؟» نمیفهمم. دوباره میپرسد. اسمم را میگویم. چشمهایشان راضی نمیشود. باز میپرسند. معلمشان میآید. میگوید: «یعنی چهارلنگی یا هفتلنگ؟ مال کدام طایفهی لُرهایی؟» سخت بهشان حالی میکنم که فارسم، نه لر. شانه بالا میاندازند و میروند سرِ بازیشان. مگر میشود کسی کنارشان باشد و لر نباشد؟
میرویم چادر عبدالله. جلوی سیاهچادر، بز نر سفید پیری با شاخهای بلند نشسته. چشمهایش روشن است. زرد و نارنجی. عجیبترین چشمهای دنیا. شاخهای خاکستریاش بالای سر تاب خورده. موهایش سفید و حنایی است. مثل پیرمرد صدسالهای که ریشش را حنا گذاشته باشد. سیاهچادر بزرگ نیست. شاید ده قدم در سهچهار قدم. سر پا که بایستی سرت میخورد به سقف. سیاهچادر در ندارد. سه دیوار پارچهای دارد و یک سقف. سقفی که فقط سایبان است. سایبانی برای نشستن و آرمیدن. توی صحرا بخواهی سرپا بایستی، بخواهی کار کنی، باید بروی زیر آسمان. تمام روز کسی توی چادر نمیماند. سیاهچادر روی سکوی کوتاهی است. از زمین بیستسانت بالاتر است. دور تا دور آن، تا نیمه، چمدان و وسایل اندکی چیدهاند و وسیلهها را با پارچههای رنگی پنهان کردهاند.کف چادر یک فرش قرمز پهن شده و زینتش منگولههای رنگی است. نارنجی و سبز و قرمز و آبی که ننهعبدالله درست کرده و هر کدام را همراه یک چشمزخم به نوار قرمزی وصل کرده و از وسط این ضلع تا کمی جلوتر از ضلع دیگر نصب کرده است. میگوید: «سیتا کاموا بیاوری برایت درست میکنم. رنگی باشد قشنگتر است.»
ننهعبدالله، قدبلند و رشید است. سنش به زحمت به شصت سال میرسد. پیراهن بلند قهوهای گلدار تنش است و عینک فلزی طلایی زیبایی روی چشم دارد. امروزی و سر و زباندار است. با معلم شهریِ روستا از همه بیشتر ایاغ است. میرود مدرسه و درس بچهها را میپرسد. با مردها دست میدهد. تا عبدالله بیاید، مرد خانه اوست. مینشاندمان بالای چادر. پایینتر از جایی که گفته مینشینیم؛ به رسم تعارف. ننهعبدالله دستور میدهد و زنها بیرون چادر جمع میشوند به جنبوجوش. میوه میآورند. میوهی شستهی خیس و تمیز، توی میوهخوری کریستال و بشقابهای گلقرمز چینی.چای هم میآورند. توی استکان کمرباریک، با قند و شکلات. چطور این همه شکستنی نمیشکند توی کوچ؟
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی شصتوچهارم،ويژهنامه نوروزي ۹۵ ببینید.
امروز شصتِ بهار است. شصت روز از بهار گذشته. خوزستان گرم است. گرم و خشک. بچهها توی چشمه بازی میکنند. زنها خودشان را باد میزنند. کسی آتش روشن نمیکند. غذا نان و ماست است. سرد و سبک و ساده. ماست را امروز نخوری تا فردا ترش شده. به جایش چهارمحال سرد است. سرمای شب را با آتش و لباس زیاد میشود تاب آورد. یخها تازه آب شده. چشمه پر است از آب خنک و تازه. مراتع سبزِ سبزند. جنگلداری اجازهی چرا داده. معلم باید امتحانهای بچهها را بگیرد. وقتِ کوچ است.
آمدهایم دیدنشان. بار دوم است. بار اول روستای هارونی در چهارمحال بود. ییلاق. صبح رفتیم و عصر برگشتیم. این بار آمدهایم گتوند خوزستان، چند روزِ مانده به کوچ را بمانیم. نه مثل یک شهریِ توریست که از روستای محرومی دیدن میکند. مثل مهمان. مهمانهایی که از خیلی چیزها محروماند. نه بنیه دارند، نه جسم و جان درست و حسابی. آنها همه تندرست و قوی هستند. با صورتهایی آفتابسوخته و تن و بدنی قرص و محکم و سر پا. رفتارشان اجازه نمیدهدبه چشم محروم یا فقیر نگاهشان کنی. هم ثروتمندند، هم به مزایای ارزشمند زندگیشان آگاهاند. روستای عشایری آنها هیچوقت مسافری غیر از نزدیکان خودشان نداشته. بچهها کسی غیر از خودشان را از نزدیک ندیدهاند. عصر میرسیم. آفتاب افتاده. میرویم مدرسه دیدن معلمشان. روز آخر است و بچهها توی کلاس نیستند. در دشت بزرگ جلوی مدرسه بازی میکنند. شوهرم میرود توی کلاس. من بیرون میمانم. مرا که میبینند دورم جمع میشوند و یکیشان جلو میآید و میپرسد: «چه کسی؟» نمیفهمم. دوباره میپرسد. اسمم را میگویم. چشمهایشان راضی نمیشود. باز میپرسند. معلمشان میآید. میگوید: «یعنی چهارلنگی یا هفتلنگ؟ مال کدام طایفهی لُرهایی؟» سخت بهشان حالی میکنم که فارسم، نه لر. شانه بالا میاندازند و میروند سرِ بازیشان. مگر میشود کسی کنارشان باشد و لر نباشد؟
میرویم چادر عبدالله. جلوی سیاهچادر، بز نر سفید پیری با شاخهای بلند نشسته. چشمهایش روشن است. زرد و نارنجی. عجیبترین چشمهای دنیا. شاخهای خاکستریاش بالای سر تاب خورده. موهایش سفید و حنایی است. مثل پیرمرد صدسالهای که ریشش را حنا گذاشته باشد. سیاهچادر بزرگ نیست. شاید ده قدم در سهچهار قدم. سر پا که بایستی سرت میخورد به سقف. سیاهچادر در ندارد. سه دیوار پارچهای دارد و یک سقف. سقفی که فقط سایبان است. سایبانی برای نشستن و آرمیدن. توی صحرا بخواهی سرپا بایستی، بخواهی کار کنی، باید بروی زیر آسمان. تمام روز کسی توی چادر نمیماند. سیاهچادر روی سکوی کوتاهی است. از زمین بیستسانت بالاتر است. دور تا دور آن، تا نیمه، چمدان و وسایل اندکی چیدهاند و وسیلهها را با پارچههای رنگی پنهان کردهاند.کف چادر یک فرش قرمز پهن شده و زینتش منگولههای رنگی است. نارنجی و سبز و قرمز و آبی که ننهعبدالله درست کرده و هر کدام را همراه یک چشمزخم به نوار قرمزی وصل کرده و از وسط این ضلع تا کمی جلوتر از ضلع دیگر نصب کرده است. میگوید: «سیتا کاموا بیاوری برایت درست میکنم. رنگی باشد قشنگتر است.»
ننهعبدالله، قدبلند و رشید است. سنش به زحمت به شصت سال میرسد. پیراهن بلند قهوهای گلدار تنش است و عینک فلزی طلایی زیبایی روی چشم دارد. امروزی و سر و زباندار است. با معلم شهریِ روستا از همه بیشتر ایاغ است. میرود مدرسه و درس بچهها را میپرسد. با مردها دست میدهد. تا عبدالله بیاید، مرد خانه اوست. مینشاندمان بالای چادر. پایینتر از جایی که گفته مینشینیم؛ به رسم تعارف. ننهعبدالله دستور میدهد و زنها بیرون چادر جمع میشوند به جنبوجوش. میوه میآورند. میوهی شستهی خیس و تمیز، توی میوهخوری کریستال و بشقابهای گلقرمز چینی.چای هم میآورند. توی استکان کمرباریک، با قند و شکلات. چطور این همه شکستنی نمیشکند توی کوچ؟
ننهعبدالله چهار بچه دارد. عبدالله و یدالله و دو دختر که آنها را به شهر شوهر داده. یکی اصفهان و یکی زرینشهر. ننهعبدالله رئیس خانواده است. رئیس دو پسرش، زنها و بچههایشان. روی هم سیزده نفرند. عبدالله و زنش، و دو پسر، یکی هجدهساله و دیگری ده ساله، و دخترهایش که پانزدهساله و دوازدهسالهاند. یدالله و زنش هم همینقدر بچه دارند، با همین حدود سن و سال، کمی کمتر. ننهعبدالله با عبدالله زندگی میکند. با پسر بزرگش. اینها روی هم یک خانوادهاند. خانوادهای که جزئی از یک واحد بزرگتر نیست. آنها روی هم یک روستا هستند و یک شهر. یک واحد کوچک و یک واحد کامل. همهچیز هماند. تا کیلومترها آنطرفترشان آدم دیگری نیست.هر پسر یک چادر دارد. چادر یدالله کوچکتر است. در خوزستان دو چادرشان در یک راستاست. در امتداد یک جادهی خاکی، با پنج دقیقه فاصله. چادرهای دیگر دورند. خیلی دور. بیشتر از نیم ساعت راه تا آنهاست. در چهارمحال چادر عبدالله روی بلندی و چادر یدالله پایینتر است. آنجا دیگر هیچ چادری نزدیکشان نیست. باید با ماشین بروی، حداقل نیم ساعت، تا به آدم دیگری برسی. خودشاناند و خودشان.
چادر عبدالله انگار رونق بیشتری دارد. شلوغ است. جای مهمانها آنجاست. سفرهی شام که پهن میشود هر بچهای، هر جا که باشد روی آن مینشیند. مخصوصاافشار، پسر چهارسالهی یدالله، تهتغاری خانواده،که جایش همیشه کنار عمویش است. عبدالله میآید توی چادر. ابهتش مثالزدنی است.بالای سفره مینشیند. پشت به متکا. عبدالله رودار است. حرف میزند. میخندد. نگاهش از بالاست. شاید برای ثروتی است که دارد. بیشتر از پانصد گوسفند، اسب، قاطر، الاغ، وانت و زمین. لبخند مقتدري گوشهی لبش است. عبدالله تازه چهل سالش شده. موهای پر و فر و سیاهش از لبهی کلاه سیاه نمدی بیرون زدهاند. سبیل مشکی دارد. چوقای درجهیک پشمی میپوشد وشلوار پیژامهی راهراه که از اضافه پارچهاش، لنگهاش را برای افشار دوختهاند.
صدای پا میآید و صدای زنگوله. گوسفندها آمدهاند. از سیاهچادر پیداست. همهشان با هم میروند توی محوطهی گردی دور هم جمع میشوند. چوپانِ عبدالله، خسته و خاکی مینشیند توی سیاهچادر. آفتابسوخته و كمرو است. زانوهایش را جفت کرده. لباسهایش مندرس است و چشمهایش دودو میزند. موهایش روشن است. شاید به خاطر آفتاب هر روزهی صحرا.آفتاب رفته و سفرهی شام را با گردسوز روشن میکنند. برای ما است که روشن میکنند، وگرنه در تاریکی غروب هنوز چیزهایی پیداست. شام برنج و خورش است. خورشتی با گوشت پر چربی و آب و گوجه.کمی مزهی آبگوشت میدهد. شام را برای ما پختهاند. گوشتها را از یخچالشان در آخرین روستای راه آوردهاند که برق دارد. با ماشین چهلوپنج دقیقه راه است.خجالتزده میشویم. فقط گوشت قرمز در یخچال نگه میدارند، برای وقتی مهمان دارند. هیچچیز دیگری در صحرا یخزده مصرف نمیشود. ماست هم سر سفره است. ماست سفتِ کارِ خودشان که عطری باورنکردنی دارد و رد قاشق روی آن میماند. مثل خامهی زده شده است. با ماستِ خالی میشود سیر شد. سیرِ سیر. چوپان تندتند میخورد و تمام میکند و عقب مینشیند. یکی از دخترهای یدالله و افشار، برادرش، سر سفرهی عمویشان هستند. زنها دیر میآیند سر سفره. وقتی تقریبا نیمی از شام گذشته. گوشه مینشینند و کم حرف میزنند.
بیرون از چادر ایستادهام و آخرین تکهی روشن آسمان را تماشا میکنم که کی سیاه میشود و محو بزرگی زمینی میشوم که همهاش مال آنهاست. داراییهای عشایر انتزاعی است. هیچ تکه زمینی به نامشان سند نخورده. به جایش تمام صحرا مال آنهاست. مگر نمیتوانند روی همین زمین صد چادر بزنند کنار هم؟ هر چادر برای یک نفر؟ میتوانند. اما نمیخواهند. دوست ندارند بالای سرشان، بین آنها و آسمان چیزی باشد.خبری از اتاق نیست. از حریم خصوصی، از تنهایی. تنهایی در صحرا هست و نیست. هر کس برای خودش زمینی دارد از اینجا تا هر جا بخواهد. سقف اما محدود است. یک گُله جا. سقف را باید با تمام خانوادهات شریک شوی. روحشان جا نمیشود توی چهاردیواری. دیوار در صحرا افسانه است. تنها دیوار آجری، دیوارهای ساختمان مدرسه است. ساختمانی که پنجرههایش شیشه ندارند و بچهها زیاد توی آن دوام نمیآورند. هر آجری که آدم را از هوای دشت جدا کند طفیلیِ صحرا است. چه آجر برای خانه، چه آجر برای خصوصیترین چهاردیواری مردم شهر؛ سرویس بهداشتی. قبل از خواب از عظیمه، دختر بزرگ عبدالله، میپرسم دستشویی کجاست؟ دستش را دراز میکند رو به کوه و میگوید این دو تپه را که رد کنی، بقیه همهاش دستشویی است. آفتابهای را تا نیمه پر میکند و دستم میدهد.
چراغ آنها خورشید است. چراغشان که خاموش میشود میخوابند. زیر همان سقف پارچهای. وقتی هم که خورشید برگردد به آسمان باید بیدار شوند. برای خواب ما چادر دیگری برپا میکنند، درست جلوی سیاهچادر. زمین را جارو میکنند و چادر را باز میکنند. چادر ما از این چادرهای مسافرتی چهارنفرهی فنری است. سرخابی و فسفری و سبز. کف آن فرش پهن میکنند و رختخواب میاندازند. رختخوابهای ساتن صورتی.خودشان توی سیاهچادر کنار هم میخوابند. چادری که در ندارد. قفل هم ندارد. خودشان هستند و خودشان. تا کیلومترها آنطرفتر کسی نیست که بخواهد چیزی ازشان بدزدد. چیزی ندارند که کسی بخواهد بدزدد. آزادند و رها. از هر چفت و بستی.
عادت ندارم به خوابیدن در این وقت شب. تازه ساعت نهونیم است. میروم بیرون. چادرمان روبهروی آغل گوسفندهاست. جلوی سیاهچادر با چوب دو محوطهی گرد درست کردهاند یکی بزرگتر و یکی کوچکتر. ده قدم بیشتر با آن فاصله ندارم. اما صدایی از آن نمیآید. چند صد گوسفند کنار هم خوابیدهاند. انگار تپههای پردرختی باشند که از هواپیما میبینی، دست و پاهایشان را زیرشان جمع کردهاند، به هم چسبیدهاند و صدا نمیدهند. انگار مردهاند. انگار هیچوقت موقع رفتن توی آغل اینقدر سروصدا نکردهاند. شب صحرا خنک است. داغی آفتاب انگار فقط روی خاک را گرم کرده. شب که میشودخنکی از جان خاک بیرون میزند.
تاریکی چشمهای آدم را باز میکند. آنقدر که مردمک چشمها درد میگیرد. آسمان پر از ستاره است. هیچ صدایی نیست. نور ماه سفید است. ملایم و آرام. پایم روی خاک و خار صدا میدهد. از آن صداهای ماورایی که شهر هیچوقت نگذاشته بشنوم. خارها انگار تیزتر شدهاند. قدم که برمیدارم فرو میروند توی ساقهایم. شب صحرا جادویی است. کمی که دور میشوم وهم سراغم میآید. همهچیز با هم خوابیده و من موجود ناشناختهای هستم که دارم قواعد شب را بر هم میزنم. سگهای سیاه عبدالله جلوی سیاهچادر هستند و چشمهایشان برق میزند. میلرزم. نمیدانم از سرماست یا ترس. برمیگردم. سیاهچادر توی سیاهی شب گم شده. سیاهچادر جزئی از شب است. جزئی از صحرا. خودی است. همه با هم همرنگاند. گوسفند و چادر و زمین و آسمان. اما چادر ما وصلهي ناجور است. اضافه است. چیز زشت بدترکیبی است کنار اینهمه یکدستی. رنگهایش توی چشم میزند.وهم شب من را گرفته. خوابم میآید.
اولین نفس روشنی ته آسمان، بعبع اولین گوسفند، زنگ زنگولهی بزها وقدقد اولین مرغ روز را شروع میکند. نور گلبهی بیربطی توی چشمهایم است. خورشید زرد اریب از چادر سرخابی گذشته. میروم بیرون. همه بیدارند. بیدار و سر حال. بچهها توی صحرا میدوند. هنوز سرد است و آفتاب بلند نشده. ساعت شش است. هوا تازه است. عالی و خنک. توی چادر اکسیژنم انگار. آغلِ بزرگ خالی است. چوپان گوسفندها را برده. میخواستم توی روشنی ببینمشان. مگر ساعت چند رفتهاند؟ آغلِ کوچک پر از گوسفند است. عظیمه برایمان آفتابه میآورد. صورتم را میشویم. میرود سراغ استوانههای فلزی بلندی با قطر تقریبا سیسانت که از طول نصف شدهاند و افقی روی پایههایی قرار گرفتهاند. استوانهها آخورند. درِ آغل کوچک را باز میکند و گوسفندها را میآورد دم آخور. برایشان جو میریزد. میگوید: «اینها را میخواهیم بفروشیم. نمیبریمشان چرا. باید همینجا جو بخورند که چاق شوند.»
تراژدی اصلی پشت چادر ماست. عبدالله و زنش سه شاخه چوب دو متری را چاتمه کردهاند و گوسفندی با گلوی بریده از پا به آن آویزان است. خون گلویش میچکد روی خاک و آنی توی آن فرو میرود. عبدالله مثل دیشب خوشرو نیست. حوصله ندارد. زنش هم. وانتش پشت به چاتمه پارک شده و سه گوسفند دیگر با گلوهای بریده دراز شدهاند کنار هم. عظیمه برای گوسفندها باز هم جو میریزد. آنها بدون توجه به آنهایی که کنارشان مردهاند غذایشان را میخورند. برایشان مهم نیست. سرنوشت محتومی است که آن را بیچون و چرا پذیرفتهاند. عبدالله گوسفند را از چاتمه برمیدارد، پشت وانت میاندازد و از روی خار و سنگ گاز میدهد. خارها کف وانت صدای ناخن روی تختهسیاه میدهند. دور که میشود از زنش میپرسم چه شده؟ میگوید گوسفندها دیروز توی راه گندم خوردهاند. شکمشان باد کرده بود. اگر نمیکشتیمشان خودشان حرام میشدند. عبدالله برده روستا بفروشدشان.گوسفندها مردهاند، به جرم خوردن یک مشت گندم.
ننهعبدالله توی چادر نشسته و سر افشار را میجورد و قربانصدقهاش میرود. دخترها برایمان صبحانه میآورند. نان تیری، نان نازکِ شوری که خودشان میپزند، کره، پنیر، ماست و عسل کوهی. کره سفید است. شور و خوشمزه. با نان عالی است. همهچیز عالی است، منهای لباسهایی که دیگر توی تنمان راحت نیستند. حالا میفهمم چرا همه توی صحرا لباسهای راحتی گشاد میپوشند. مردها پیژامه و زنها پیراهن و بلوز و دامن.اینجا بیرون خانه، عین خانه است لباسش هم همان است. سر سفره فقط ننهعبدالله است و افشار. بقیه خیلی وقت پیش صبحانه خوردهاند. ننهعبدالله برایمان از دخترهایش میگوید.
ننهعبدالله دخترهایش را سالی یک بار میبیند. میگوید: «زندگی در صحرا برای زنها سخت است. دختر به صحرا نمیدهم.» یواشتر میگوید: «ولی دختر از صحرا گرفتهام برای پسرهايم. دخترهای صحرا زرنگاند.» راست میگوید. دخترهای صحرا، بیدار که میشوند، اگر نروند دنبال گله، باید شیرها را ماست و دوغ و کره و قارا کنند. باید گوسفندهایی را که نمیروند برای چرا تیمار کنند و جوشان را بدهند. باید آب بیاورند. چشمه دور است و دبهها بزرگ. زنها و دخترها دبهی خالی را دست میگیرند میروند چشمه. فرز و سبک. توی راه آواز میخوانند. چشمه در قشلاق نیم ساعتی راه دارد تا چادر. چشمه توی یک دره است. درهای که پیمودن آن برای هیچ دختری در صحرا سخت نیست. آسان و سبک میروند و سخت و سنگین برمیگردند. با دبههای پر که شتک میزنند روی خاک و برایشان رد پایی موقتی میسازد. ردپایی که گرمای اردیبهشت خوزستان زود پاکش میکند. دخترها آب چشمه را قطرهقطره مصرف میکنند. بارانهای بهاری که تمام میشود آب زیادی نمیماند در چشمهی قشلاق.
دست دخترهای صحرا پهن است. درست مثل مردها انگشتهایی بزرگ و قوی دارند، با پوست ضخيم و ترکخورده. عظیمه دختر بزرگ عبدالله در پانزده سالگی دستهایی خشک و چروک دارد. با ناخنهایی کوتاه که گوشههایشان سیاه است. عظیمه و مادرش ظرفهای دیشب را میشویند. تشتی را تا نیمه آب میکنند، مایع ظرفشویی شهری میریزند توی آن و ظرفها را میکنند در آب و کف. مایع ظرفشویی را یا مردها در سفرهایشان به روستاهای نزدیک میآورند یا از وانتی که دو هفته یک بار برایشان سیبزمینی و آرد و برنج و مایحتاج دیگرشان را میآورد میخرند. نه اسکاچ دارند نه جایی برای آبکشی. دستی میکشند به ظرفها توی آب و کف، درشان میآورند، تکانشان میدهند و میگذارند توی تشتی دیگر. تمام. میروند دنبال کارهای دیگرشان. آفتاب صحرا که هر چه بالا میآید داغتر میشود، ظرفها را خشک میکند.
با همان آبي كه ميآورند حمام میکنند. بچهها را مینشانند سر تشت و کاسهکاسه آب میریزند روی سر و تنشان و صابون میزنند. خودشان هم با همان آب حمام میکنند. پشت چادرها. آزادانهترین حمامهایشان کنار چشمه است. دم غروب که مردها نمیآیند، زنها میروند کنار چشمه برای آبتنی و حمام. حالا که قشلاق گرم است، بازار آبتنی هم داغ است. هم برای مردها، هم زنها.
بیرون چادر، عجیبترین صحنهی دنیاست. زن عبدالله دارد خاک جلوی چادر را با جاروی شمالی جارو میکند. مصمم و جدی و با دقت، ریزترین ذرههای خاک را جارو میکند و باز زیرش خاک است. جارو کردنش که تمام میشود میرود آشپزخانه. آشپزخانه کنار سیاهچادر است. سمت راست آن. چند دبهی رنگارنگ، یک گاز پیکنیکی، یک کپسول، چند قابلمه و تشت ظرفهای شسته. همه دور هم در محوطهای یکونیم در یکونیم متر بدون حصار و دیوار، با سقف آسمان و نور تند خورشید. عظیمه نشسته روی زمین و سیبزمینی پوست میکند و خرچخرچ آن شنیده میشود. مادرش توی قابلمه آب جوش میآورد.
بچهها مدرسه نرفتهاند. دارند در دوردست بازی میکنند و صدای شادیشان از اینهمه دور به گوش میرسد. توی صحرا به همان راحتیِ دیدن، از فاصلههای دور همهچیز را میشنوی. زبان آدمهای صحرا شبیه زبان ما نیست. زبانِ طبیعت است. از آواهایی استفاده میکنند که در شهر شنیده نمیشود. آواهایی که طبیعت و هرچه در آن است، معنی آن را میفهمد. این آواها، زبان مشترک چوپانهاست با گوسفند و زمین و آسمان. صدای کبک از پشت سیاهچادر یعنی بیا شکار. علی، پسر عبدلله، با گله نمیرود. عبدالله ثروتمند است. ثروت عبدالله پول نیست. خرج لباس نمیشود. خرج رفاه زندگی هم. عبدالله هرچقدر ثروتمند باشد روی تخت نمیخوابد. روی مبل نمینشیند. ماشینش را عوض نمیکند. عبدالله چوپان دارد. چوپان داشتن رفاه اوست. نوعی رفاه عجیب و ناشناخته. چوپان که نباشد خودش یا پسرش یا برادرش باید با گله بروند. علی هم که از اول تابستان سرباز است. علی تفنگش را برمیدارد و بیرون میرود. ننهعبدالله سه فشنگ به او میدهد. فشنگها را ادارهی جنگلبانی داده است. طبق یک سهمیهی مشخص.
علی و شوهرم یک ساعتی میروند و برمیگردند. با یک کبک خالخال زیبای بیسر که آن را از پا گرفتهاند. هدیهای که امروز طبیعت به آنها داده است. ننهعبدالله علی را تشر میزند: «سه تا فشنگ حروم کردی یه کبک زدی؟» علی سرش پایین است. حق میدهد به مادربزرگ. کبک را مادرش از دستش میگیرد. سه پرِ خالخال برمیدارم، میگذارم توی کیف پولم. کارم به غایت احمقانه است. از نگاهشان فهمیدم.
اینجا کشتهشدن کبکِ به این زیبایی نه آنقدر غمگین است نه آنقدر عجیب. تعادل آنها و طبیعت تعادل غریبی است. معلوم نیست انسان رئیس طبیعت است یا مرئوس. طبیعت قوانین خودش را دارد. بزرگ است و قوی. میتواند به عرش یا به فرش برساندشان. هر تغییری روی زمین زندگیشان را دگرگون میکند. یک سال زیادی گرم باشد باران نیاید و مرتع سبز نباشد گوسفندها نمیزایند. کم میشوند و لاغر و ارزان. هوا سرد باشد و یخها دیر آب شود هم درآمدشان کم میشود. اندک گندم دیمی که میکارند به اندازهی باران بسته است. آنها برای کوچ، برای عروسی، برای خواب، برای هر کار دیگری به تقویم نگاه نمیکنند. به آسمان نگاه میکنند. به رنگ و حس و حالش. به آسمان و زمين. کرم آسمان و زمین هرچه باشد، زندگیشان بالا و پایین میشود.
عظیمه من را میکشد کنار و میپرسد تو میدانی برای ککومک صورت باید چه کرد؟ نگاهش میکنم. زیباست. صورتش گرد است و چشمهای درشت و روشن دارد. ورزیده و بلندبالاست. پانزده ساله است اما نه مثل پانزدهسالههای شهری. یک زن کامل است. پوستش حناییرنگ و آفتابسوخته است و پر از کک و مکهای تیره و روشن. کیسهای میآورد با چند کرم فرانسوی که برای درمان ککومک خریده. باید دویست هزار تومانی پولشان را داده باشد. اصفهان دکتر پوست رفته و همانجا کرمها را خریده. اما آفتاب صحرا تندتر از آنی است که کرمهای شهری روی آن اثر کند.
فکر نمیکردم این کرمها را اینجا ببینم. اسمارتفونشان را هم. گوشیها را آویزان میکنند به بلندترین جای چادر به هوای آنتن. موتور برق تقریبا بیمصرفشان را هم فقط برای شارژ کردن گوشیها روشن میکنند. گوشیها توی صحرا زنگ نمیخورد. فقط گاهي اساماس تماسهاي از دست رفته ميرسد. اساماس را که میبینند، میدوند روی بلندترین تپهی کناری تا آنتن بیاید و زنگ بزنند. دوستی که ندارند. به فامیل زنگ میزنند. صدا بد و ناواضح میرسد. آنها دنبال ذرهای ارتباطاند. بر خلاف ما آرامشندیدهها که از وقتی آمدهایم گوشیهایمان خاموش است.
امکانات اولیهی زندگیشان با ما فرق دارد. در ندارند، سقف ندارند. یخچال و برق و آب و تلویزیون هم ندارند. اما امکانات ثانویهشان شبیه ماست. لوازم زیبایی و موبایل و لباس و سفر. انگار زندگیهایمان جایی از تاریخ از هم جدا شده و حالا در جای دیگری از تاریخ به هم پیوسته است. زندگی آنها مثل یک فیلم گافدار است. فیلمی از اعماق تاریخ که ناگهان توی آن ماشین مدل جدید میبینی.
مینشینیم روی تکهسنگی به حرف زدن. آفتاب داغ است و عرق ميدود روي پیشانیهایمان. عظیمه باور نمیکند برادر ندارم. میپرسد: «آقات اینها ناراحت نیستند؟» میگوید: «پسر سایهی پدر و مادر است، دختر درخت مردم. ببین عمههای من را؛ هیچکدام اینجا نماندهاند.» حرفهایش اندازهی سنش نیست. میپرسد: «چرا بچه نداری؟» مادر خودش فقط چند سال از من بزرگتر است. میگوید: «یکی دو تا بچه چیه که شهریها دارند؟ باید زیاد بچه بیاوری.» نصیحتم میکند. میگوید اگر بچهها کم باشند، اگر یکیشان مرد، پدر و مادر خیلی غصه میخورند. میگوید: «اگر مرد.» بدون هیچ تعجب و نگرانی از فعل مردن استفاده میکند. مرگ هم برای آنها جزو طبیعت است. جزو قوانین اجتنابناپذیر آن، که زورشان بهش نمیرسد؛ نه چیزی بیشتر.
سگها سروصدا میکنند. نیسان آبی عبدالله نقطهای است در دوردست که دارد نزدیک میشود. عظیمه برمیگردد سر کارش و من برمیگردم به چادر. عبدالله که میرسد و بالای چادر مینشیند، زنش کبک را کبابشده جلوی او و ما میگذارد. کبک سهم بزرگ خانواده است و مهمانها. خوردن گوشت شكار سختم است.عبدالله از روستا جو آورده برای گوسفندها. بچهها میآیند و جوها را خالی میکنند. توی صحرا همه سرشان شلوغ است. همه دارند کار میکنند. فرقش این است که نتیجهی کارشان را به چشم میبینند. برعکس کارهای انتزاعی شهر، کار آنها واقعی است. زن ماست درست میکند و ماست شب سر سفره است. مرد گوسفندها را میدهد و به جاي پول چیز لازمی به صحرا میآورد. عبدالله استخوانها را میاندازد برای سگها. میگوید: «پرسیدهام، راه خوب است. جهانشاه دیروز رفته. فردا راه میافتیم.»
بعد از ناهار میرویم گردش. از تپه میرویم پایین. جایی که بچهها دارند بازی میکنند و اسبها و قاطرها و الاغها آنجا هستند. یکی از اسبها سفید است، دیگری ابلق. اسبها متین و موقرند. سر جایشان ایستادهاند. رو به کوه. الاغها ساده و بازیگوشاند. چشمهایشان به غایت مهربان است و توی صحرا ولاند.تا نزدیک سیاهچادر هم میرسند. هیچکس نگران نیست گم شوند یا جایی بروند. الاغِ جَلدند. قاطرها چموشاند. شر و شور و وحشی.
بچههایی که بازی میکنند پسرند. سه تا پسر. یکی پسر عبدالله و یکی افشار، پسر یدالله که آنقدر کوچک است که هنوز کامل جمله نمیگوید. یک بچهی مظلوم دیگر هم هست که لباسهایش شهری است و او را بازی نمیدهند. پسرعمهشان است. آوردهاند صحرا، پیش مادربزرگش باشد که جان بگیرد. توی چادر یدالله بوده لابد، که تا به حال ندیدهامش. ننهعبدالله تمام بچههای ضعیف و مریض فامیل را میگیرد و با غذا و هوای خوب تقویت میکند و سالم و سرحال تحویل میدهد.
داوود، پسر کوچک عبدالله، کلاس دوم است. تپل و سبزه، با دبیت کوچک بامزهای به پا. درگیر است با قاطر. میخواهد سوارش شود. قاطر رکاب نمیدهد. چوبی دست داوود است که با آن قاطر را میزند. قاطر پا میکوبد به زمین. داوود میخواهد از پشت سوار شود. نمیگذارد. از پهلو هم نمیگذارد. پسر شهری رفته روی بلندی و با چشمهای از حدقه درآمده نگاهش میکند. افشار میآید کمکش. حواس قاطر را پرت میکند و داوود طنابی به گردنش میاندازد. از جلو گردنش را میگیرد و میرود بالا. کمی با قاطر بازی میکند و بعد پیاده میشود و طنابش را گردن تکهسنگ بزرگی میاندازد.
بعد میرود سراغ اسب. سواره میآوردش. اسب بدون زین و یراق و افسار است. پتویی روی پشتش است و طنابی به گردنش. اسب را میدهد به شوهرم. پوزخندی گوشهی لبش است، عین پوزخند عبدالله. شوهرم سوارکار است. گردن اسب را میگیرد و میپرد بالا. جابهجا میشود تا روی اسب بدون زین مستقر شود. بعد یورتمه میرود. روی یال کوه، پنجاه متر جلوتر، و برمیگردد. اسب تربیتشده نیست. زین و افسار ندارد و خوب رکاب نمیدهد.
پایین که میآید افشار گردن اسب را میگیرد و آویزان میشود و مینشیند روی کمرش. قدش کمی از زانوی اسب بلندتر است. پاهایش دور کمر اسب بسته نمیشود. دستش به گردن اسب نمیرسد. اما خودش را میچسباند به موهای یال اسب و تاخت میرود تا ته دره. باورم نمیشود. افشار و اسب دور میشوند. نقطه میشوند. بعد برمیگردند. افشار میپرد پایین و میرود دنبال سنگبازیاش.
آفتاب افتاده. همه برگشتهاند به سیاهچادر. سکوت صحرا کرکننده است. حساسیت گوشهایت را نمیشناسی. هیچوقت خودت را اینقدر نشنیدهای. صدای رد شدن هوا از لولههای تنفسی، صدای قورت دادن، صدای خشخش یقه دور گردن. توی این سکوت گوشها درد میگیرند و سوت میزنند. صداهای نشنیده توی مغز صدا میکنند. مخصوصا غروب که سایهها اینقدر دراز میشوند و روی زمین قد میکشند. میدانی توی شهر چه خبر است و این سکوت غیر منطقیتر مینماید. نور زردِ اریب آفتاب به همهچیز حالِ مالیخولیایی میدهد. هر چقدر آرام حرف بزنی، انگار باز هم باید آرامتر بگویی. صدای پچپچهات را کسی که صد قدمیات ایستاده میشنود. ترسناک است. وقتی صحرا پر است هم کم پیش میآید این سکوت بشکند. در صحرا آدمها حرف نمیزنند. آرام و بیصدا کارشان را میکنند. فاصلهشان از هم زیاد است. تلفن نیست و نیازی به حرف زدن احساس نمیشود.
با صحرا به تعادل رسیدهام. لباسهایم توی تنم راحت شدهاند. آفتاب دارد میافتد و من خوابم گرفته. میدانم امشب، در شبِ صحرا سرگردان نخواهم ماند.
هنوز نیمی از آسمان تاریک است که بیدار میشوم. آغل بزرگ پر است. علی و فاطمه، خواهر کوچکش، میدوند بین گوسفندها. علی پشمهای سرشان را میگیرد و سرشان را بلند میکند و نگاهشان میکند. بعضیها را بین دو پا نگه میدارد، و با خشونتی باورنکردنی سرشان را بالا میکشد و از دارویی که دست خواهرش است بهشان میخوراند. به بعضیها آمپول میزند. همه از یک سرنگ. محو این درمان عجیب و غریبم که مادر علی از سیاهچادر بیرون میآید.
امروز علی با گله میرود چهارمحال. خبر رسیده که راه سبز است و گوسفندها تا چهارمحال غذای خوبی خواهند داشت. یدالله هم با اوست؛ و زنش که در این دوازده روزِ راه، برایشان نان بپزد. دوازده روز در راه سخت است. راه سربالایی و سرپایینی دارد. باید از زاگرس بگذرند. اما عین خیالشان نیست. نه چمدانی همراه دارند، نه آب و غذایی. علی و یدالله سبک میروند. دو اسب و پنج قاطر و سه الاغ همراهشان است و تمام گوسفندها. قاطرها جو میبرند، برای وقتی در راه غذا نیست، و چادر کوچک رنگارنگ ما، برای شبهای راه و کمی نان و کشک. بزغالهها و برهها را سوار الاغ میکنند. برهها و بزغالهها شیرشان را خوردهاند و حالا سرهای کوچکشان از پالانها بیرون است و شلوغی بیرون را تماشا میکنند. امروز راه میافتند و اگر همهچیز خوب باشد، دوازده روز دیگر به باقی خانواده میپیوندند که قرار است ظهر با وانت راه بیفتند سمت چهارمحال.
چوپان را مرخص میکنند. آفتاب چند قدم در آسمان رفته که گله راه میافتد. راهی که گله میرود ماشینرو نیست. وانت از راه دیگری میرود. عبدالله گوسفندهای آغل کوچک را سوار وانت میکند که ببرد و بفروشد. میگوید: «نمیخواهید بروید؟ جانش را دارید؟ چیزی نیست. همهاش دوازده روز است. ببینم کفشهایتان را.» بهمان میخندند. همهشان. عبدالله گاز میدهد. شوهرم میگوید: «کاش میرفتیم.» میگویم: «کاش میتوانستیم.» زنها با سرعت همهچیز را جمع میکنند. زن عبدالله برایم سوغات میآورد. قارا و کشک و ماست و دوغ و کره. باید از اولین روستا یخ بخریم و کره را بگذاریم توی آن، که خراب نشود تا شهر. دوغ هم برای ناهار امروزمان است. بقیه را میشود برد تا تهران.
عبدالله که میرسد دیگر چیزی توی سیاهچادر نمانده. فرش را هم جمع کردهاند و جارو کردهاند و کنار بقیهی وسایل اندکشان گوشهی آغل خالی گذاشتهاند. ستونهای چوبی را برمیدارند و طنابها را از گلمیخهایی که دور چادر توی زمین فرو رفته باز میکنند. سیاهچادر ناگهان روی زمین فرو میریزد. انگار هیچوقت ساکن و استوار، خانهی اینهمه آدم نبودهاست. آدمهایی که هیچ نگران فرو ریختن خانهشان نیستند.
جمعش میکنند و پشت نیسان میگذارند و هر چیز دیگری را که جا میشود کنارش میچپانند. آفتابه و دبهها را با طناب آویزان میکنند به وانت. مرغها و خروسها را لای وسیلهها میبندند و بز پیر جادویی را سوار میکنند. بز همانطور آرام و ساکت روی وسیلهها پشت وانت مینشیند. وانت پر میشود از پشکل و چلغوز. نیسان آبی چسبیده به خاک از پُری. بچهها بالای وسیلهها مینشینند و به شادی هلهله میکنند. آنها ییلاق را بیشتر دوست دارند. خنک است، سرسبز است و خبری از مدرسه در آن نیست. همهاش به بازی میگذرد و دنبال گله رفتن. بچهها ییلاق را به خاطر مهمانها دوست دارند. عمهها، داییها، خالهها. فامیلها که از گرمای شهر و از شلوغی به صحرا پناه میآورند.
سیاهچادر که جمع میشود، تمام نشانههای زندگی آدمها روی زمین تبدیل میشود به صفحهای کمابیش صاف، بیست سانت بلندتر روی خاک. میروند دنبال هوای خوب. رفتنشان منطقی است. منطقیترین کاری که میتوان با زندگی کرد. نمیشود فهمید زندگی آنها طبیعیتر است که خانه و زندگی را برمیدارند و تسلیم طبیعت دنبال آن راه میافتند، یا زندگی ما که ادعای مهار زمین را داریم. تابستانها را با کولر تاب میآوریم و زمستانها را با بخاری، و مثل درخت کاشته به زمین چسبیدهایم.
زن عبدالله و دخترها سوار وانت میشوند. ننهعبدالله میگوید: «با گله که نرفتید، با ماشین بیایید. پشت وانت بلدید بنشینید؟» شوهرم میگوید: «سال دیگر.» ننهعبدالله سوار میشود. عبدالله پشت فرمان مینشیند و افشار را کنار خودش مینشاند. انگار نه انگار پدر و مادرش نیستند. عمو عین پدر است. بچهها برایمان دست تکان میدهند و جیغ میکشند. راه میافتند. وسیلهها به کنار وانت میخورد و تلقتلق میکند. کف وانت گیر میکند به زمین. ولی بالاخره میروند و دور میشوند. صحرا خالی میشود. خالی و یکدست. انگار هیچوقت کسی توی آن نبوده. ما ماندهایم و زمین به این بزرگی که تا چشم کار میکند جنبندهای روی آن نیست.
خانم مرعشی عزیز
روزی که این روایت راخواندم همراه بود بادیدن عکسهای یک هنرمند عزیزدیگر از عشایر.لذتی چند برابر بردم.