Igor Vitomirov

داستان

شارلوت در پاسخ جمشید که پرسیده بود: «کجا؟» گفت: «یه‌ جای تراپیکال؛ باهاماس، آکاپولکو، هاوایی، لاپاز. حوصله‌ی موزه و بنای یادبود و ابنیه‌ی تاریخی رو ندارم. خودم چيزي نمونده تاريخي بشم. يه جايي‌كه قطره‌هاي بارون گرم‌تر از درجه‌حرارت بدنم باشه. سرمای این زمستون لعنتی هنوز از تو استخونام بیرون نرفته. یه جایی‌که مثل سگ عرق بریزم و زیر بارون تراپیکال شيرجه بزنم توي استخر.» و پشت‌بندش یکی از آن خنده‌های معروفش را رها کرد در اتاق. جمشید از جلوی مونیتور که یک میدان شلوغ پر از کبوتر را نشان می‌داد، بلند شد و گفت: «انتخاب با توئه عزیزم، هرجا دوست داشته باشی. فقط جایی باشه که بتونم چهل‌و‌دو تا شمع برای کیک تولدت پیدا کنم. در ضمن یادت باشه من پنج‌ روز بيشتر مرخصی ندارم.»
شارلوت وانمود می‌کرد دارد به مرد گوش می‌دهد و پاکت کارت‌های تبریک را یک‌به‌یک باز می‌کرد. نگاه سریعی به آن‌‌ها می‌انداخت و ردیف هم می‌چیدشان بر لبه‌ی چوبی قفسه‌ی کتاب. بعضی از کارت‌ها لبخندی به لبش می‌آورد اما با گشودن کارتی که از پاکت صورتی‌رنگی درآورد، لبخندش ناگهان به خنده‌ای تبدیل شد کشدار و کارت مستطیل‌شکل را گرفت طرف جمشید.
روی کارت، بالای تصویر زنی پیشگو با حروف رومی نوشته بود: «پیشگویی باقي‌مانده‌ی عمر شما توسط مادام سونیا.» زن که نمی‌توانست جلوی خنده‌اش را بگیرد، با دست به جمشید اشاره کرد که کارت را باز کند. کارتون رنگیِ وسط کارت پیرزنی را نشان می‌داد در صندلی عقب یک اتومبیل که موبایلش را گرفته بود جلوی دهان و داشت به متصدی اورژانس ۹۱۱ می‌گفت: «ماشین منو دزد زده، همه‌چیز رو برده‌اند، ترمز، فرمون، کلاچ، حتی ترمزدستی رو هم برده‌‌اند!» و زیر آن با حروف درشت‌تری نوشته شده بود: «به کلوپ ما خوش آمدی، تولدت مبارک.» زن خنده‌اش که بند آمد گفت: «دیدی چرا می‌خوام برم یه جای تراپیکال؟ چشم به هم بزنم تبدیل شده‌‌ام به پیرزن توی کارت‌پستال و فرق جلو و عقب ماشین رو نمی‌دونم. من به پنج‌ روز هم راضی‌ام. می‌ریم لاپاز. خیلی دور نیست. نصف روز می‌ریم، نصف روز برمی‌گردیم. چهار روز و چهار شب هم بخوربخور و…»
پسر دانشجویشان آمده بود برساندشان فرودگاه. زن و شوهر مثل مسافرها نشستند صندلی عقب شاسي‌بلند و دخترشان که تازه از دبیرستان برگشته بود، نشسته بود جلو و سربه‌سر برادرش می‌گذاشت. دختر را قرار بود برادرش در راه بازگشت از فرودگاه بگذارد پیش خاله‌اش که تنها نباشد.
در فرودگاه کوچک لاپاز که از هواپیما پیاده شدند حتی یک لکه ابر هم در آسمان دیده نمی‌شد. زن وقتی پاسپورت مُهرشده‌اش را از مامور فرودگاه تحويل گرفت، پرسيد: «ببخشيد سينيور، فصل بارندگي در اين منطقه چه فصليه؟» مامور با لبخندی موذیانه جواب داد: «همیشه‌ي خدا.» شارلوت به‌محض شنيدن «همیشه‌ي خدا» طوری گفت «گراسیاس سینیور» که انگار باران را مامور اداره‌ي مهاجرت مکزیک نازل می‌کند و بعد رو به جمشید با صدایی ذوق‌زده‌ گفت: «شنیدی جمشید؟ اینجا همیشه‌ي خدا بارون می‌آد.»
«خب، سیاتل هم همیشه‌ي خدا بارون می‌آد.»
نگاه معنی‌دار شارلوت باعث شد که جمشيد خنده‌اش را درز بگیرد و برود سمت چمدان‌ها.

سفر لاپاز بخشی از هدیه‌ي تولد شارلوت بود. سه روز پیش در حیاط خانه‌شان جشن گرفته بودند. شارلوت خیال داشت پاسخ هدایا و کارت‌های تبریکی را که گرفته بود، پشت کارت‌پستال‌های مناظر لاپاز بنویسد و از مکزیک پست کند. فرستادن کارت‌پستال از کارهای مورد علاقه‌ي شارلوت بود؛ در بیست ‌سال گذشته هرجا رفته بودند، شبی را در اتاق هتل به نوشتن ده‌ها کارت‌ از مناظر محل اقامت‌شان اختصاص می‌داد. کاری که حوصله‌ي جمشید را گاهی سر می‌برد و شوهر سعی می‌کرد با تماشای فیلمی قدیمی خودش را سرگرم کند.
در زندگي زناشویی، شارلوت و جمشید به مرحله‌ای رسیده بودند که از سر‌به‌‌سر گذاشتن همدیگر لذت مي‌بردند، اما هر دو مواظب بودند به مرز بدخلقي نرسد و مشاجره‌اي در پي نداشته باشد. با اين‌همه، هر‌از‌گاهي كنترل از دست‌شان در مي‌رفت و اگر يكي ترمز را به‌موقع نمي‌كشيد، چه بسا كار به جاهاي باريك كشيده مي‌شد. در اين سفر اما رسما تصميم گرفته بودند از پرداختن به هر موضوعي كه مي‌توانست به مشاجره بينجامد پرهيز كنند. كاري كه با روحيه‌ي متلك‌پران شارلوت تناقض داشت. مثلا وقتي جمشيد قبل از سفر گفته بود: «به جاي بارون تراپيكال چرا نمي‌ري يه دوش آب گرم بگيري و ما رو تا لاپاز نكشوني؟» شارلوت به‌سختي خودش را كنترل كرده بود و ساكت مانده بود.

به هتل كه رسيدند، شارلوت يكراست رفت توي اتاق. رفت تا پيراهن و شلواري را كه از شرجيِ هوا نم برداشته بود، عوض كند. جمشيد با دو ليوان قهوه آمد، دلخور گفت: «اين بازيِ اتاق‌هاي سيگار ممنوع و رستوران و بار سيگار ممنوع به اينجا هم كشيده. فقط خدا نكنه يه‌ آمريكايي‌ يه غلطي بكنه، فرداش مي‌بيني از بوركينافاسو تا تامباكتو همه دارن اداش رو درمي‌آرن.»
شارلوت كه خيال نداشت ممنوعيت سيگار را توی چشم جمشید کند، گفت: «هوا كه گرم و خوبه، توي بالكن بكش. اتاق‌مون هم بوي سيگار نمي‌گيره. اصلا توي اين هواي شرجي اگه ممنوع هم نبود من نمي‌گذاشتم توي اتاقي كه مي‌خوابيم سيگار بكشي.»
با خستگي سفر، شام‌شان را كنار استخر بردند و همان‌جا خوردند.
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی شصت و پنجم، ارديبهشت ۹۵ ببینید.