تمام کودکیام عاشق اسب بودم. بزرگترين آرزوی بچگیام بود. هميشه در خيالم سوار بر اسب سیاهی بودم که میتاخت و یالهایش به صورتم میخورد. با اسب خیالیام به مدرسه میرفتم. در خيابانها قدم ميزدم. از خودم جدایش نمیکردم. حتي در خواب هم ميديدمش؛ در خوابهایی سیاه و سفید.
تا به خودم آمدم بزرگ شده بودم و سنوسال و شرایطم به چابکسواری نمیخورد. اما سرنوشت من را به آرزویم رساند. قرار شد عکاس فیلم مستند «آتلان» باشم. فیلمی دربارهی اسب. در طول دو سال زمان فیلمبرداری بیشتر سفرها را با گروه بودم و غیر از عکاسی برای فیلم، برای خودم هم عکس میگرفتم؛ عکسهایی سیاه و سفید، برای تصویر کردن خوابهایم. رویاهای کودکی در بزرگی کمرنگ میشوند اما اسب هيچوقت برای من کمرنگ نشد. هنوز هم همان موجودی است که در رویاهایم بود. وقتی به آن نگاه میکنم میخکوب میشوم. تركمنها ضربالمثلي دارند كه خيلي دوستش دارم: «آت آدمينگ قاناتي دي.» بال آدمي اسب است.