میگوید در روزهای خیلی سختی با هم بودهایم؛ در جنگ. و عاطفهمان در صلح از بین نمیرود. میگوید رابطهمان ناگسستنی است. پایداری محبت ایجاد میکند. میگوید خون همهی ما با هم در خرمشهر ریخته شده. پیوند خون هم ناگسستنی است. هفتادوچندساله است اما سربازهای تکاورش را يك به يك نام میبرد. با تمام خصوصیاتشان. هنوز با هم در ارتباطاند. به خرمشهر مثل یک موجود زنده نگاه میکند. موجود زندهای که قرار بوده نجاتش بدهند، بهناچار ترکش کردهاند و باز پسش گرفتهاند. مثلا میگوید: «خرمشهر کمک میخواست. نمیتوانستم برگردم.» یا میگوید: «شما حتما عزیز داری. تنهایش میگذاری؟ عزیز من خرمشهر بود.»
هنوز هم شبیه تکاورهاست؛ بلند و کشیده، با موهای سفید. صاف و استوار راه میرود. شمرده و رسا حرف میزند. دریادار دوم داریوش ضرغامی در هفده روز پایانی مقاومت سيوچهارروزهي خرمشهر قبل از اشغال، فرمانده تکاوران نیروی دریایی منجیل بود. گروهی دويستوهفتادنفره، که بيست روز بعد از شروع جنگ به خرمشهر رسیدند و همراه تکاوران نیروی دریایی بوشهر یکی از اصلیترین نیروهای سازمانیافتهی ارتش در خرمشهر بودند. بهخاطر تمام پیوندهای ناگسستنی، چیزی از روزهای دفاع از خرمشهر را فراموش نکرده. خاطرات را با وضوحی باورنکردنی تعریف میکند؛ شکل خانهها، سلاحها، دستورهایی که داده. از چهرهی شهر در هر روز طوری حرف میزند كه انگار آن را همین دیروز دیده. نه سيوشش سال پیش. تنها چیزی که دوست ندارد دربارهاش حرف بزند شهادتهاست. میگوید و رد میشود. دور از ذهن نیست. پیوند او با تکاورهایش پيوندي ناگسستنی است.
خيلي جوان بودم. مادرم میخواست خرمشهر را ببیند. با هم رفتیم؛ و چه شهری! شاد، شلوغ، پرکار. نشاط شهر یادم نمیرود. مهربانی مردم و زیبایی نخلستانها را هم. مادرم غذای دریایی خیلی دوست داشت. رفتیم رستورانی کنار شط. غذای دریایی سفارش دادیم و بعد لب شط قدم زدیم. مادر سیر نمیشد از قدم زدن کنار شط و تماشای آن. آب تمیز شط شهر را در خود منعکس میکرد و کشتیها را. کشتیهای بزرگ را میدیدیم که از شط میگذشتند. دو ناوی، به سربازهای نیروی دریایی میگويیم، با آن یونیفرمهای زیبا و قد بلندشان همانجا قدم میزدند. مردم به تماشایشان ایستاده بودند. فقط لباسشان نبود، رفتارشان هم با مردم خوب بود. درجه داشتم. اما آن روز دلم خواست لباس زیبای ناویها را بپوشم. شطِ آبی و آرام به آنها میآمد. ساحل در دنیا زیاد دیده بودم، اما آن ساحل چیز دیگری بود. عکس شد توی ذهنم.
سال ۵۹ منجیل خدمت میکردم. در نیروی دریایی ارتش. یگان تکاوران نیروی دریایی تازه در ارتش تشکیل شده بود. هفتصد تکاور در بوشهر داشتیم و دویستوهفتاد تکاور در منجیل که آموزش میدیدند. تکاورهای دریایی آموزشهای سختی داشتند و همین آموزشها آنها را بسيار ورزيده میکرد. فرمانده نیروهای منجیل بودم که خبر دادند جنگ شده و خرمشهر در خطر است. ما ماموریت سرزمینی نداریم. ماموریتمان روی آب است. اما آمادهباش شدیم تا زمانی که نیرو تصمیم گرفت گردان یکمش را حرکت دهد. فکر میکردیم جنگ یکی دو هفته طول میکشد. گردان از بوشهر رفت خوزستان.
گردان که رفت من دیگر نمیتوانستم بچههایم را در منجیل نگه دارم. نمیماندند. درست عین اسب سرکش شده بودند. میدانستند ورزیدگیشان توی خرمشهر به کار میآید. برای رفتن دستور لازم بود. پانزده مهر رفتم تهران. گفتم بچهها طاقت نمیآورند. گفتند گردان خسته شده. تلفاتش زیاد است. زخمی و شهید به کنار، موجی داریم. کمک لازم است. گفتم ما آمادهایم برای حرکت.
نوزدهم مهر ماهشهر بودیم. ماموریت دادند پلی را که عراق ساخته تا از مارد بگذرد بزنیم. مقاومت نیروهایی که در خرمشهر میجنگیدند نگذاشته بود عراق به آن زودی که فکر میکرد شهر را بگیرد. برنامهاش را عوض کرده بود و میخواست از مارد رد شود. ده نیروی زبده برداشتم و راه افتادم. از سلمانیه، عراق را میدیدیم. سر و صدای منطقهی جنگ خیلی بالا بود. آموزشندیدهها طاقت نمیآوردند. غیرنظامیها داشتند منطقه را تخلیه میکردند. از ماشین پیاده شدیم تا منطقه را شناسایی کنیم که ناگهان ده پانزده گاومیش به سمتمان دویدند؛ گاومیشهای غولآسای سیاه که رم کرده بودند و به هر جنبندهای که میدیدند حمله میکردند. گفتم نزنیدشان. مال مردم است. همین روزها برمیگردند سر خانه و زندگیشان. بچهها دویدند بالای تپه. اگر تکاور نبودند نمیتوانستند فرار کنند. گاومیشها آنقدرکله زدند به تپه تا آرام شدند.
منتظر ماندیم تا غیرنظامیها بروند که در درگیری آسیب نبینند. وقتش كه شد ماموریت بچهها را دادم. گفتم بالای تمام نخلها را نگاه کنید دیدهبان عراقی نباشد و آرام راه افتادم. ناگهان دیدم يك نفر با بیسیم پيآر۳۰۷۷بهپشت، دارد میدود و در بیسیم دستور میدهد تکاورها آمدند، حمله کنید. خواستم نگهش دارم، باورش نشد من تکاورم. گفتم اینطوری دشمن میفهمد. گفت تو ترسویی. دوید و رفت و عراق متوجهمان شد. منطقه را گلولهباران كرد. خیلی از غیرنظامیها کشته شدند.
دشمن برای تصرف خرمشهر لشکر سوم زرهیاش را حرکت داده بود. غیر از آن، یک تیپ ویژهی نیروی دریایی داشت، گارد مرزی داشت، جیشالشعبی هم بود با سربازهای متعصب حزب بعث، که قرار بود بعد از اشغال، آنها خرمشهر را اداره کنند. دشت میدان است برای یگانهای زرهی، که عراق خیلی داشت و ما نداشتیم. بعد از انقلاب ارتش هنوز کاملا بازسازی نشده بود. سرباز از فرمانده فرمان نمیبرد. تانکها روغن نداشتند. اسلحهها کار نمیکردند. رفتم ستاد لشکر ۹۲ خوزستان. بلبشویی بود. انبار مهمات را زده بودند. زیر پا پر از نارنجک و تکههای مهمات بود.
خواستم نفربر بيامپي۱ که اسلحه دارد بگیرم و با آن نیروهایم را از ماهشهر ببرم خرمشهر. ندادند. پنج نفربر بدون اسلحه گرفتم و بيستم رفتیم آبادان. نیروهای عراقی بیستوسوم مهر جادهی ماهشهر آبادان را قطع کردند. دیر جنبیده بودیم مانده بودیم. اما رد شدیم. رادیو بغداد حرکاتمان را گزارش میکرد. از تکاورها هراس داشت. اسم فرماندهها را میآورد. اسم من را هم. دشنام میداد. میگفت بیشرم، این حکومت به تو وفا نمیکند. به ما بپیوند.
شبها حرکت میکردیم. نیمهشب بیستم مهر رسیدیم آبادان. با سر و وضع ژولیده، موهای شانهنکرده، حمامنرفته. شهر خاموش و ساکت بود. مردم رفته بودند. کامیوندارها عقب کامیونهایشان را تکهتکه اجاره میدادند و مردم را سوار میکردند و میبردند به شهرهای امن. روزهای قبل دیده بودمشان در جاده. ناگهان پیرمردی آمد جلوی نفربرهای ما. دستش را برد بالا و به نفعمان شعار داد؛ بلند و رسا. مانده بود آبادان فقط برای استقبال از ما. صدای بلندِ همین یک نفر، وسط شهر خاموش، روحیهی بچهها را بالا برد. آماده شدیم برای حرکت.
معنی استقبال گرم را وقتی فهمیدم که بیستویکم مهر وارد خرمشهر شدیم. آتش دشمن به استقبالمان آمده بود. خرمشهر را که دیدم مطمئن نبودم بتوانم جلوی تکاورها خودم را نگه دارم. تمام وجودم اشک میریخت. چرا شهر به این وضع افتاده بود؟ نخلها سوخته، دیوارها گلولهخورده، شهر خاموش و خراب. نه کشتیای روی آب بود نه آدمی توی شهر و نه مغازهای باز بود. فکر و خیال رهایم نمیکرد. میدانستم در مقابل این لشکر بزرگ کار چندانی از ما ساخته نیست. به بچههای گردان بوشهر ملحق شدیم. تکاورها از خستگی از حال میرفتند. آن روزها بیستوچهارساعته جنگیده بودند. قیافههایشان عوض شده بود. هرکدام ده بیست کیلو وزن کم کرده بودند. دیدم اشک گوشهی چشم جانشینم جمع شده. گفتم جلوی بچهها گریه کردی؟ گفت نه، خندیدهام. گفتم اینجا چیزی برای خنده نیست. گفت یکی از بچهها آنقدر خندیده که همه خندهشان گرفته. گفتم سریع او را بياورند. از فشار روانی میدان جنگ دیوانه شده بود. فرستادیمش عقب. قرار شد بچههای گردان بروند استراحت کنند و من و ناخدا صمدی، فرماندهشان، بهنوبت جا عوض کنیم. ماندیم خرمشهر، اما با دست خالی. یک لشکر زرهی مقابلمان بود و ما حتی سلاح سنگین ضد تانک نداشتیم. فقط آرپیجی هفت بود. افسر مهماتم، وطنخواه، خودش آرپیجیها را از گریس درآورد و شست. چارهای نبود. گرفتار بودیم. دشمن در شهر بود.
پنجاه متر جلوتر از مسجدجامع ساختمانی سهطبقه بود. طبقهي اولش نمایشگاه اتومبیلی بود که تخلیهاش کرده بودند. سقفش بلند بود. همانجا را به عنوان ستادم انتخاب کردم. نمیدانستم عملا وقتی نخواهم داشت که آنجا بمانم.
بیستوچهارم مهر عراق تقریبا شهر را گرفته بود. تا پل آمده بودند. برنامهشان این بود که خرمشهر را فتح کنند و تا آبادان بروند. همان روز تک کردیم. مردم هم به ما پیوستند. نیروهای غیرنظامی آموزش ندیده بودند اما همين بودنشان برای ما روحیه بود، بودن ما هم برای آنها. از ستاد لشکر ۹۲ نفربر بيامپي۱ خواستم برای نمایش نیرو. نداشتند. نفربر چرخدار روسی گرفتم. روی آن نه مهماتی بود نه اسلحهای. فقط هیکلش بزرگ بود و میشد با آن نمایش داد. به تکنيسینها رانندگی با این نفربرها را یاد دادم و گفتم از پل وارد شهر شوید. عراق فکر کرد نیروی زرهی پشت ماست. رادیو بغداد هم گفت یگانهای زرهی ارتش ایران وارد جنگ شدهاند. عراقیها تا پادگان دژ عقب رفتند.
کوچه به کوچه جلو میرفتیم و خانهها را پاکسازی میکردیم. هر خانه یک نارنجک. در را باز میکردیم و نارنجک میانداختیم. من خیابان چهلمتری بودم. دو تا از تکاورها، مزینانی و شعبانی، هم با من بودند. مزینانی مشکل خانوادگي داشت. قبل از جنگ برایم گفته بود. وقتی اعزام شدیم، کشیدمش کنار، گفتم نمیخواهد بیایی. آنقدر التماس کرد که مجبور شدم قبول کنم. شعبانی هم خیلی بامعرفت بود. برای بچهها همهکار میکرد. نیروهایم ارزشمندترین چیزی بود که داشتم. من بدون آنها نبودم. با آنها بود که جلوی دشمن ایستاده بودم. با آنها قرار بود خرمشهر را نجات دهم. وقتی از دست میرفتند من تکهتکه میشدم.
توی خیابان چهلمتری جلو میرفتیم که ناگهان توی دیوار خانهاي سوراخی دیدم. عراقیها در آن خانه کمین کرده بودند و از سوراخ تیراندازی میکردند. خودشان دیده نمیشدند؛ آتش گلولهشان پیدا بود. دقت تیر کم بود اما حجم آتش زیاد بود. آتش دشمن که سنگین شد فریاد زدم هرکس هرکجا هست بماند. تکان نخورید. مزینانی همان موقع گلوله خورد؛ در دومتری من. شعبانی هم با او افتاد. وقتی نیروها یکییکی میروند و تنها میمانی چه افکار عجیبی سراغت میآید. چه ناراحتیهایی… اما تکمان موفق بود. بیستوپنجم غیر از گمرک و راهآهن، بقیهی شهر دست خودمان بود.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی شصت و ششم، خرداد ۹۵ ببینید.