هزاروپانصد نفر آمده بودیم تماشا. اخبار استانی نشانمان داد. مجری گفت هزاروپانصد نفر و در همان حال آمفیتئاتر روباز شهرک را نشان داد که آدمها گوشتاگوش نشسته بودند و دست میزدند. توی سن روشن، دخترهای کوچک با دامنهای چیندار پولکدار و روسریهای توری سبدبهدست راه میرفتند و گل میپاشیدند سمت تماشاچیها.
جریان از دو سه ماه پیش شروع شده بود. یکی از نوجوانهای سابق سایتی راه انداخته بود و عکسی گذاشته بود از سی سال پیش شهرک، زیرش هم عکسی بود مال همین اواخر، بعد از زلزله. نظرات زیر عکسها خواندنی بودند. همان عکسها مثل قندی خیسخورده مورچهها را از گوشه و کنار جمع کرده بود. پیرترها و قدیمیها را که اهل اینترنت نبودند با تلفن خبر کرده بودند. یا یکی از اعضای یک خانواده شاخک جنبانده بود و پانزده بیست نفری جمع شده بودند. توی همان سایت ثبتنام کردیم، پول کمی برای هزینههای گردهمایی واریز کردیم به حسابی و تماسها شروع شد. هرکس هر عکسی داشت میفرستاد برای ادمین. عکس دستهجمعی بچگی با عکس چند نفر از همسنوسالهایمان را کنار هم گذاشتند و مسابقه دادند که کی اینها را میشناسد. البته قرار بود صاحبان عکسها اظهارنظر نکنند. خانمی در مورد یکی از بچههای توی عکس نوشته بود: «محمدرضا حیدری. برادرم بود. فوت شده.» آدم شوتی هم زیر عکس تبریک گفته بود به خانم حیدری که برنده شده. خانم حیدری هم نوشته بود: «جایزه و آن شهرک هم ارزانی خودتان.»
آن شهرک، همان موقعها که رونقی داشت و پدر و مادرهایمان را برای کار در معدن و کارخانه و سکونت مجانی در خانههای سازمانی از شهرهای مختلف جذب کرده بود، توی هیچ نقشهای وجود نداشت، چه برسد به بعدها که از روی زمین محو شد. اکثرمان همانجا به دنیا آمده بودیم اما بعد از بازنشستگی والدینمان رفته بودیم و دیگر هرگز به زادگاهمان برنگشته بودیم. عدهای هم که مانده بودند بعد زلزلهی سه چهار سال پیش مجبور شدند شهرک را تخلیه کنند. جو مناسب ایجاد شد؛ دلتنگی، یاد کودکی، عشقهای قدیمی و… آمده بودیم تا یکدیگر را تماشا کنیم. منصور هم گفته بود: «همه جوگیر شدیم. مطمئن باشین بعدا هم دیگه کاری به کار هم نداریم.»
از همان ورودی شهرک فهمیدیم خیلیها آمدهاند. توی اخبار پارچهی زردی را نشان دادند با نوشتهای مشکی: «یاران قدیمی به شهر آرزوها خوش آمدید.» آنجا پارچه را ندیده بودیم اما لابد دم میدان نصب بوده؛ همانجایی که ماشینها صف کشیده بودند و وارد میشدند. به سرنشینهای هر ماشین دستهای کاغذ میدادند که بعدا دیدیم ژتون شام است. از همان میدان تا انتهای خیابان اصلی شهرک یعنی نزدیکیهای دروازهی خروجی که پیشترها نگهبانی داشت و سردری از آهن، ماشینها پارک شده بودند. وحید و منصور ما را توی حیاط مدرسهی راهنمایی پسرانه که دفتر ستاد گردهمایی شده بود، پیاده کردند تا بروند جایی برای ماشین پیدا کنند. یک سمت حیاط چند تا چادر علم کرده بودند برای کسانی که از راه دور آمده بودند و مجبور بودند شب را همانجا بمانند. قبل از اینکه از آنجا بیرون بزنیم، درست وسط حیاط چشممان افتاد به چند سنگ قبر. رفتیم نزدیکتر؛ سنگهای خاکستری تیشهایشده که با رنگ و خطی بچگانه رویشان اسمهایی نوشته شده بود. پرسیدم: «یعنی اینا واقعیان؟» پروین گفت: «فکر نکنم. کی مردهش رو میذاره اینجا آخه؟»
حتی توی خیابانی فرعی که سربالا میرفت تا پارک روسها که سبزی درختهایش دورادور خبر میداد که لابد هنوز هم هست، پر از ماشین بود. از ساختمانها جز یکی دو جا چیزی باقی نبود. راه افتادیم سمت مردمی که توی خیابان اصلی ولو بودند. همان اول کار پروین دستم را کشید سمت دیگر خیابان که به چند زن پرگو و پرجنبوجوشِ مقابلمان برنخورد. گفت حوصلهشان را ندارد؛ همسایههایی قدیمی که حالا هم توی کرج همسایهشان بودند به رسم همشهریگریهای سالهای دور که ترکها و لرها و شمالیها هرکدام هیئت خودشان را داشتند توی مسجد و عزاداری. ما که حتی مداحی از شهر خودمان میآوردیم. هر سال با زنش میآمد و دههی عاشورا مهمان یکی از خانوادهها بود.
به پروین گفتم: «به منصور گفتی؟» کلافه گفت: «بله، بله، سپردم بهش. تابلوبازی هم درنیاوردم.» از چند روز قبل تلفنی بهش گفته بودم، توی هواپیما هم دائم زیر گوشش خوانده بودم که بسپارد شهرام را برایم پیدا کنند. خودش هم لابد دلتنگ کسی بود. وقتی پرسیدم نیشخند زد: «من اونی رو که میخواستم با خودم بردم.»
سربهزیر راه افتادیم سمت انتهای خیابانی که از کنار خرابههای مدرسهی راهنمایی و دبستانمان رد میشد و میرسید به خرابهی کمیته و بیمارستان و ردیف خانههای آخر شهرک که ساکنانش سی سال پیش، شبها عبور قطار را در دوردست از رد روشنایی چراغهایش تشخیص میدادند. در دل تاریکی مثل ماری با پولکهای نقرهای از پشت کارخانه که سه شیفت کار میکرد میگذشت تا مسافران را به تهران ببرد یا زغالسنگها را به کارخانهی فولاد. بهجز ساختمان سیمانی پاسگاه که شبیه قلعه ساخته شده بود و دورتادور استوانهی اصلیاش بالکنی با دیوارهای کنگرهای داشت، بقیه تلی از خاک و آجر بودند که بولدوزرها جمعشان کرده بودند در گوشه و کنار. گفتم: «زیاد اینجاها نمونیم. برگردیم بچهها رو پیدا کنیم.» چپچپ نگاهم کرد. داشت از روی رد سیمانی دیوارها بلوکها را میشمرد تا خانهشان را پیدا کند. بعد جلوی خانهشان که دیگر نبود، ماتش برد. بعد موبایلش را داد تا ازش عکس بگیرم. رفتم عقب تا هم خرابهها و آسمان آبی توی کادر باشد هم خانمی شیکپوش با مانتوی قهوهای کوتاه و کیف و کفش خردلی و عینک آفتابی بزرگ که پشت به خرابهها به دوربین میخندید. همه خوب پوشیده بودیم. میخواستیم بعد از سی سال، نونوار و سرحال به نظر برسیم. آراسته و باکلاس و بسیار دور از آن بچههای پاپتی و سیاهسوختهای که زمانی با دمپاییهای پلاستیکی لابهلای خانههای سازمانی میدویدیم و زمین میخوردیم و زانوی ساییدهی شلوارهایمان پاره میشد. پدر و مادرهای فقیر و بیچیز مرده بودند، خانهها خراب شده بودند و چیزی از نکبت گذشته باقی نمانده بود. پروین بدون هیچ حسرتی به عکسش نگاه کرد. گفت گردنش را تو عکس کج گرفته اما همان را فرستاد برای بچههایش که به ریش او و وحید خندیده بودند که خرابه هم دیدن دارد؟ خانهی وحید پشت مدرسهی راهنمایی دخترانه بود. بعدها به پروین گفته بود از همان وقتها حواسش به او بوده. پروین تا سال آخر دبیرستان به وحید محل نداد اما به قول خودش عقلرس که شد، سبک سنگین که کرد، دید بهتر از این گیرش نمیآید.
من لازم نبود بلوکها را بشمارم. خانهمان انتهای همان ردیف بود، رو به زمین فوتبال که حدود دو متر یا بیشتر از خیابان حاشیهی شهرک پایینتر بود. میشد از چاک در حیاط ببینم که شهرام با پاهای بلندش دنبال توپ میدود. همیشه درست تشخیصش میدادم. موهای پرپشت و بلندی داشت و همهی دخترهای تازهقدكشيدهي شهرک با معیارهای نهچندان زیادهخواهانهی آن سالها گمان میکردند خوب لباس میپوشد. شاید چون مثل بقیه با شلوار خانه توی شهرک راه نمیافتاد. همیشه جین میپوشید و تیشرتهای آستینکیمونوی رنگارنگ. زمین فوتبال را توی تلويزيون نشان ندادند. از دروازهها خبری نبود و بوتههای خار مثل توپی که پایی نامرئی شوتشان کند، از این سر به آن سر قل میخوردند. نشستم جلوی خانهمان. از زیر خردههای آجر، گوشهی پلاکی آبیرنگ به چشمم خورد. پلاک حلبی کج و کوله را بیرون کشیدم و به پروین نشان دادم. سیوچهار، خانهمان. گذاشتمش لای چند تا دستمالکاغذی و فرستادمش ته کیفم. داشتیم برمیگشتیم سمت خیابان اصلی که با صدایی هر دو با هم سر چرخاندیم؛ صدایی شبیه در زدن. انگار کسی با سنگ میکوبید به در آهنی حیاطمان. چند دقیقه خیره ماندیم به دور و اطراف. جز سایههای خودمان که دراز شده بودند روی خردهسنگها و آجرها، چیزی تکان نمیخورد. در سکوت برگشتیم و با توافقی ناگفته اعتنا نکردیم به صدایی که باز هم انگار در میزد. فقط زیرچشمی به هم نگاه کردیم.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی شصت و ششم، خرداد ۹۵ ببینید.