زنان عرب در کنار رود نیل از مجموعه نقاشی‌های ژان لئون ژروم|۱۸۷۰ میلادی. انستیتو هنر […]

روایت کهن

گزيده‌‌ی يكی از قصه‌های جوامع‌الحكايات و لوامع‌الرّوايات

جواهرشناسي عازم بارگاه پادشاه ولايتي ديگر است و پيش از عزيمت توصيه‌هايش را براي نامگذاري فرزندي كه در راه دارند با همسرش در ميان مي‌گذارد غافل از اينكه دست تقدير سرنوشت ديگري را براي او و خانواده‌اش رقم زده است.
بسياري از داستان‌هاي قديمي ايراني قصه‌ي تقديرند. قهرمان به سودايي پا از خانه بيرون مي‌گذارد اما نمي‌داند كه در هر قدم، بازي‌گردان بازي زندگي او اتفاق و سرنوشت است نه خودش. هر بار كه او برنامه‌اي مي‌ريزد يا راه را براي رسيدن به هدفي انتخاب مي‌كند، در مسيري خلاف مصلحتش گام مي‌گذارد. اين مخالف‌خواني‌هاي سرنوشت قهرمان را در تارهاي حيرت و يأس درمي‌پيچد تا اينكه يكباره از روزنه‌اي كه انتظارش نمي‌رود، باز همين سرنوشت به نجات اين قهرمان مستاصل مي‌شتابد.
آنچه در پي مي‌خوانيم قصه‌اي از كتاب جوامع‌الحكايات است با چنين طرح و روايتي.

آورده‌اند که در ایّام ماضی مردی بود جوهری، در معرفت جواهر استاد و ماهر، و در علم صناعت او را بصارتی تمام و کامل. اتفاق افتاد که یکی از پادشاهان از ولایتی دیگر او را طلب کرد تا جواهر و نفایس خانه‌ی خود را بر وی عرض کند، تا آنچه خرج را شاید جدا کند و آنچه لایق خزینه باشد پیدا کند.

جوهری روی بدان طرف نهاد و زن او حامله بود. زن را گفت: «چون مدت حمل تو به سر آید و پسر آید، او را بر سبیل فال روزبه نام کن، و اگر دختر آید لایق و موافق چنان‌که دانی نامی معین کن.» چون جوهری برفت و مدتی برآمد، او به یک شکم دو پسر آورد. یکی را روزبه نام کرد و دیگری را بهروز.

و جوهری یک سال زیادت در خدمت پادشاه بماند، و پیوسته زن به وی نامه نوشتی و از حال فرزندان اعلام دادی. مرد را آتش عشق اولاد مشتعل بود. بعد از یک سال از پادشاه اجازت مراجعت خواست. پادشاه گفت: «البته تو را اجازت نخواهیم دادن و صواب آن است که معتمدی بفرستی و زن و فرزندان تو را اینجا آورد.» گفت: «یک چندی دیگر صبر کنم باشد که اجازت یابم، که از زاد و بوم مفارقت بی‌ضرورت، از عقل دور است.» یک سال دیگر صبر کرد و اجازت خواست، مفید نبود و هم‌چنین مدت شش سال آنجا بماند، و فرزندان او قرآن بیاموختند و خط و ادب تعلیم گرفتند. و جوهری را آرزوی فرزندان به‌غایت رسید و چون پادشاه اجازت نمی‌داد به‌ضرورت کس فرستاد تا زن و فرزندان به نزدیک او آیند.

چون فرزندانش به نزدیک شهر رسیدند، بر در شهر رودی بزرگ بود. آنجا نزول کردند و جوهری را از قدوم خود و فرزندان اعلام داد. جوهری بر اسب سوار شد و به استقبال فرزندان بر لب رود نزول کرد. و آن دو فرزند او به تماشا به لب رود بازی می‌کردند با یکدیگر، جوهری چون ایشان را ندیده بود نمی‌دانست که فرزندان اویند، پس وضو ساخت و به موضعی دیگر به نماز مشغول شد. صُرّه‌ای زر داشت آنجا بگذاشت. باز پس آمد و صرّه بطلبید و نیافت. آن دو کودک را دید که آنجا بازی می‌کردند. گفت: «من آنجا صرّه‌ای زر گذاشته‌ام، شما نیافتید؟» گفتند: «ما ندیدیم.» جوهری گفت: «بر لب این آب جز شما کسی دیگر نیست، زر بازدهید تا از تشدید و عقوبت برهید.» کودکان چون زر نداشتند جز انکار از ایشان چیزی در وجود نیامد. مرد جوهری تیزخشم و شتاب‌کار بود، هر دو کودک را در آب انداخت.
ساعتی بود که مادر فرزندان برسید، مرد احوال فرزندان پرسید. گفت که: «بر لب آب به تماشا رفته‌اند.» مرد چون صفت ایشان بشنید دست بزد و جامه بدرید. پس ساعتی بسیار بر فراق فرزندان بگریست و گفت: «مرا حیات به سبب فرزندان خویشتن بود. اکنون چون ایشان را به باد دادم، صواب آن است که از این ولایت برویم.» و هم از راه روی به شهر دیگر نهادند.

و از اتفاقات عجیب، آن کودکان را آب بر کنار انداخت. هر یک بر طرفی. پادشاه آن ناحیت به شکار آمده بود. کودکی دید لطیف‌صورت متناسب‌خلقت. از وی پرسید که: «تو کیستی؟» آن کودک حال خود بازگفت. پادشاه را دل بر وی بسوخت. او را پرسید: «تو را چه نام است؟» گفت: «بهروز.» پادشاه گفت: «نام تو را به فال گرفته و تو را به فرزندی پذیرفتم.» و او را با خود به دارالملک برد. و آن برادر دیگر را جماعتی از راهداران بیافتند و برگرفتند و گفتند: «صواب آن است که این را بفروشیم و از بهای او مبالغی مال به حاصل کنیم.» پس او را به شهر آوردند و از اتفاقات عجیب، مرد جوهری هم بدان شهر رسیده بود.

روزی در بازار نخّاسان ref]1]برده‌فروشان[/ref] گذر کرد و آن روزبه را ـ که پسر او بود ـ دزدان به نخّاس آورده بودند. شفقت پدری او را باعث آمد که آن غلام را بخرد. پس زر بداد و آن غلام بخرید و به خانه آورد. چون مادر را نظر بر فرزند افتاد نعره بزد و در سر و روی فرزند افتاد و جوهری را گفت: «این فرزند تو است.» جوهری چون پسر را بدید بشاشت نمود و مهر او در دل پدر افزون گشت و زن را گفت: «چون یک فرزند بازیافتیم، صواب آن است که به خدمت همان پادشاه بازرویم.» پس عزم خدمت آن پادشاه کردند، و چون به درگاه رسیدند حال خود تقریر کردند. پادشاه جوهری را تشریف داد و در رواتب ۲‏[۱]‎ او درافزود.

و مرد جوهری روزبه را علم خود می‌آموخت و صلاح و فساد آن به وی می‌نمود، چندان‌که او را در آن علم بصارتی حاصل شد. پدر او را مایه داد و به بازرگانی فرستاد. و از اتفاق بدان شهر آمد که برادر او آنجا بود. و در آن شهر پادشاه وفات یافته بود و بهروز را ولی‌عهد کرده بود و بهروز پادشاهی می‌راند. و رعایا را آسوده می‌داشت.
 

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی شصت و ششم، خرداد ۹۵ ببینید.

*‌‌ جوامع ‌الحکایات و لوامع‌الرّوایات، سدیدالدّین محمّد عوفی، جزء دوّم از قسم سوّم، با مقابله و تصحیح امیربانو کریمی و مظاهر مصفّا، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی: ۱۳۸۳

  1. ۱. مواجب [⤤]