جستار

نوشتن همیشه در مشت نویسنده نیست. گاهی نویسنده‌ای مدت‌ها پشت در بسته‌ی نوشتن باقی می‌ماند. این ناتوانی در نوشتن آن‌قدر شایع است که اصطلاحی تخصصی برای خودش پیدا کرده: انسدادِ نوشتن. اورسلا کی لوگین، نویسنده‌ی آمریکایی، در این متن از گرفتار شدن در چنین انسدادی می‌گوید و اینکه چطور در نظر او داستان‌نويسي رابطه‌ای مستقیم با تن نویسنده دارد. تنی که در گذر زمان تغییر می‌کند و با پیر شدن و ازکارافتادگی ترسی به جان نویسنده می‌اندازد که شاید دیگر نتواند مثل گذشته‌ بنویسد.

در حال حاضر چیزی نمی‌نویسم. حالا که چیزی نمی‌نویسم، چون از ننوشتن دلگیرم، به‌جایش این‌ها را می‌نویسم اما اگر چیزی برای نوشتن نداشته باشم، خب چیزی برای نوشتن ندارم. چرا نمی‌توانم صبورانه انتظار بکشم تا چیزی برای نوشتن پیدا کنم. چرا صبر کردن این‌قدر سخت است؟

چون کار دیگری را به این خوبی بلد نیستم و هیچ کار دیگری هم وجود ندارد که به این خوبی باشد. ترجیح می‌دهم بنویسم تا كار ديگري بكنم.

نوشتن مثل شامی دلچسب یا رفتن زیر آفتاب به شکلی قابل لمس و محسوس لذتی بی‌واسطه نیست. نوشتن کار سختي است، بدن را درگیر فعالیتی می‌کند که رضایت‌بخش نیست و چیزی جز رکود و تنش به بار نمی‌آورد. نوشتن بیشتر اوقات با عدم قطعیت در روش‌ها و نتایج همراه است و اغلب با نوعی نگرانی شدید احاطه شده است (باید این را قبل از مردن تمام کنم، در حالی که نوشتنش هم آخر به کشتنم خواهد داد). به هر حال، در حین نوشتن دچار نوعی نشئه هستم که نه لذت‌بخش است و نه چیز دیگر. کیفیتی هم ندارد. یک‌جور غفلت از خویشتن است. موقع نوشتن از بودن خودم یا هر بودن دیگری غافلم، مگر از بودن میان کلمات. چون کلمات صدا دارند، با هم قافیه می‌سازند، به هم می‌چسبند، جمله می‌سازند و البته غافلم از بودن در داستانی که دارد طرح‌ريزي مي‌شود.

پس نوشتن نوعی گریز است؟ (امان از لحن خشک این کلمه) رهایی از نارضایتی‌ها، نارسایی‌ها، پریشانی‌ها؟ بله، تردیدی نیست. نوشتن جبرانی است برای عدم تسلط بر زندگی، جبرانی برای ناتوانی. می‌نویسم، پس من قدرتمندم، پس من احاطه دارم، من واژگان را انتخاب می‌کنم و داستان را من شکل می‌دهم. من؟

من؟ اما این من کیست؟ وقتی می‌نویسم این من کجا است؟ دنبال ضرباهنگ‌ها است. دنبال کلمات. حرف حرفِ آن‌ها است. این داستان است که قدرتمند است. من فقط آنی هستم که دنبالش می‌روم، ضبطش می‌کنم. این شغل من است و وظيفه‌ي من اين است كه آن را به بهترين نحو انجام بدهم.

ما گریز و جبران را فقط در معني منفی‌شان به كار مي‌بريم. برای همین است که نمی‌توانیم از آن‌ها برای تشریح نوشتن استفاده کنیم که کنشی مثبت است و نمی‌توان آن را به چیزی جز خودش تقلیل داد. ساختن در معنای واقعی رضایت‌بخش است؛ رضایت‌بخش‌تر از هر چیزی که سراغ دارم.

وقتی چیزی برای نوشتن ندارم، جایی هم برای گریز ندارم، چیزی برای جبران ندارم، چیزی ندارم که کنترل کنم، قدرتی ندارم که با کسی قسمت کنم و رضایتی هم ندارم. فقط باید همین‌جا بمانم، فرتوت و نگران و سردرگم و بیمناک از اینکه هیچ‌چیز سر جایش نیست. دلم تنگ می‌شود برای آن رشته‌ی کلمات که از دلِ روز و شب می‌گذرند و مرا به هزارتوی سالیان می‌رسانند. دلم داستان تعریف کردن می‌خواهد. چه چیز قرار است قصه‌ای برایم به ارمغان بیاورد؟

اگر فرصت مشخصی برای نوشتن داشته باشم، اغلب می‌نشینم و بي‌وقفه فكر مي‌كنم، شخصیت‌ها و موقعیت‌های جالبی می‌سازم که از دلش ممكن است قصه‌ای دربيايد. می‌نویسم و می‌پردازم‌شان اما چیزی نمی‌روید. به جای اینکه منتظر بنشینم تا اتفاقی بیفتد، می‌کوشم اتفاقی رقم بزنم. قصه‌ای ندارم. کسی را ندارم که داستانم قصه‌ی او باشد.

جوان که بودم، وقتی که می‌دانستم داستانی برای نوشتن پیدا کرده‌ام در ذهن و تنم موجودی خیالی می‌یافتم که می‌توانستم خودم را در وجودش متجلی کنم، که با او به شکلی تنانه، عمیقا و مجدانه همذات‌پنداری کنم. خیلی شبیه عاشق شدن بود، شاید هم خود عاشق شدن بود.

این سویه‌ی جسمی داستان‌نویسی است که هنوز هم برایم حالتي رازآلودی دارد. از شصت‌سالگی به بعد در نهایت شعف دیدم که دوباره دارد اتفاق می‌افتد (با شخصیت‌های تیئو و هاوزیوا در مجموعه‌ی چهارراه برای گذشت). می‌گویم در نهایت شعف، چون اینکه بتوانی شب و روز با شخصیتی همزیستی کنی، بگذاری شخصیت در تو زندگی کند و جهانش با جهانت یکی شود و بر آن اثر بگذارد واقعا منشا شعفی زنده و بي‌نهايت است ولی نه در مسیر دریا با شخصیتی چنین رابطه‌ی عمیقی داشتم، نه با اکثر شخصیت‌های دیگر داستان‌هایم در ده یا پانزده سال گذشته. با این حال خلق و نوشتن شخصيت‌هاي اين داستان‌ها هم به اندازه‌ی هر چیز دیگری که نوشته بودم هیجان‌ داشت و رضایتي كه از آن داشتم رضایتی واقعي بود.

هنوز هم وقتی شخصیت مرد است حس می‌کنم این تجسم یا همذات‌پنداری در شدیدترین حالتش است ـ وقتی که تن شخصیت کاملا تن خودم نیست. در دست‌درازی یا جهش به جنس دیگر هیجانی ذاتی نهفته است (شاید به همین خاطر شبیه عاشق شدن است) همذات‌پنداری‌ام با شخصیت‌های زن متفاوت است. جنبه‌ی قوی‌تری دارد. در میان بدنم است، جایی که در ورزش تای‌چی مرکز تن است، جایی که چیref]1]چی در فرهنگ سنتی چین به انرژی حیاتی هر موجود اشاره دارد.[/ref] قرار گرفته. این همان نقطه‌ای است که زنان من در آن زیست می‌کنند.
 

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی شصت و ششم، خرداد ۹۵ ببینید.

*‌‌ ‌این متن در سال ۲۰۰۴ با عنوان Old Body Not Writing در کتاب The Wave in the Mind منتشر شده است.