صمد قربان‌زاده

داستان

خواب می‌بینم پرنده‌ای هستم سفید با پاهایی بلند، چیزی شبیه لک‌لک یا حواصیل، با شا‌‌ه‌پر‌های سیاه، با بال‌هایی کشیده که فاصله‌ي دو سرشان از هم دو متري مي‌شود. آرام پرواز می‌کنم و چشم می‌گردانم ببینم می‌توانم ماهی، خرچنگ یا خوردنی‌اي چیزی توی تالاب پیدا کنم. جفتم را هم از همین فاصله می‌بینم. از کاکل کوتاه پشت گردنش می‌فهمم دارد نگاهم می‌کند، پروازم را دنبال می‌کند. چشم‌هایش را از این فاصله نمی‌بینم اما می‌دانم دوستم دارد، شاید حتي بیشتر از تخم‌هایی که رویشان نشسته.

یک ماهی هست كه توی خواب‌هايم پرنده‌ام، يك لک‌لک بزرگ. توی بیداری اما مردی قد‌کوتاهم. چهار پنج سالی است ازدواج کرده‌ام، با دخترعمویم. آن موقع كه ‌گفتند عقدمان در آسمان‌ها بسته شده از اختلاف سلیقه و جنگ و دعوا برای امرار معاش و اجاره‌خانه و چي و چي‌هاي بعدي بی‌خبر بودند. بچه‌ای هم نداریم. از روی چوب‌خط‌هایی که زده‌ام و یادداشت‌هایی که توی سالنامه‌های این دو سه سال نوشته‌ام، مي‌بينم پول خرید یک پرايد را داده‌ایم ویزیت دکتر.

آشیانه‌مان جایی است بین چند تا از بلندترين شاخه‌های يك درخت چنار، مشرف بر تالابی که نمی‌دانم وسعتش تا کجا است. ساختن لانه را نه به‌ یاد دارم و نه فکر می‌کنم کار خودمان باشد. اولین بار توی همین لانه بود که خواب دیدم لک‌لکم. نشسته بودم کنارش، او هم داشت با نوک بلندش، پرهای بلند پهلوهام را مرتب می‌کرد؛ همان کاری که مادرم می‌کرد، وقتی سرم را می‌گذاشتم روي دامنش. از لانه كه پریدم توی آسمان احساس عجیبی داشتم. نیمی پرنده بودم و نیمی آدم. باد می‌خورد زیر سینه و پهلوهايم؛ مثل وقت‌هايي كه پشت موتور توی اتوبان می‌رانم تا چیزی را به‌موقع برسانم دست صاحبش. وقت‌هايي كه دنبال خواسته‌های ریز و درشت آدم‌ها (مثلا خريد نان تازه براي پيرزن محل) دود و دم ماشین‌ها مي‌‌نشيند روي صورتم. نه فرمان دوشاخه‌ی موتورسیکلت را مي‌ديدم، نه سفیدی و پهنای بال‌هایم را. بیدار شدم و کورمال‌کورمال، طوری که آذر بیدار نشود، از تخت آمدم بیرون. رفتم توی هال، ایستادم کنار پنجره. سیگاری روشن کردم و دودش را از لای پنجره‌ي نیمه‌باز طوری بیرون ‌دادم كه دوباره برنگردد تو و نرود توی اتاق‌خواب، پیش آذر. نگاهم به آسمان بود. نه ابری، نه ستاره‌ای، نه پرنده‌ای. شب از نیمه گذشته بود، اما هنوز می‌شد صدای بوق و حرکت اتومبیل‌ها را شنید.

آذر چیزی از این پروازهای شبانه نمی‌داند. حتی آن بار هم که آمد پيشم و صدایش زدم «پرنده‌ی زیبای من» باز نفهمید. حتما یک بوهايي برده که می‌گوید: «رفتارت تازگی عوض شده» اما به رويم نمي‌آورد چه چیزِ رفتارم، فقط غر مي‌زند. از همان يك جمله‌ می‌توانست بفهمد كه اول از همه حرف زدنم عوض شده.

خواب و بیداری‌ام قاتی شده. آن‌قدر که بعضی وقت‌ها روی موتورسیکلت، جای جلو به آسمان نگاه می‌کنم. چشم می‌دوزم به تکه‌های ابر، یا پرواز پرندگان مهاجری که گهگاه می‌بینم در آسمان. علت خواب‌ها را نمی‌دانم. برمی‌گردد به کودکی‌ام؟ به روزهایی که يادم نيست؟ يا به زندگي‌هاي دیگری که می‌گویند آدم‌ها دارند. مثل آن فیلم کُره‌ای که با آذر دیدیم. دخترك چشم‌بادامی به پسری که عاشقش بود مي‌گفت: «برو، هیچ‌وقت هم برنگرد. حتی اگه توی زندگی‌های بعدی هم من رو دیدی، خواهش می‌کنم دنبالم نیا.»

هر دو توی اتاق‌خواب بودیم. فیلم که تمام شد آذر کانال عوض كرد اما من رفتم توی فکر. اگر چند زندگی داشته باشم این زندگی قبلی‌ام است یا آن يكي که تویش پرنده‌ام. آذر همسر اول‌ِ من بوده یا آن لک‌لک سفیدی که روی تخم‌ها می‌نشیند و سرش را بالا می‌گیرد و از توی لانه، بین آن‌همه پرنده‌ی مهاجر، عاشقانه نگاهم می‌کند.
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی شصت و ششم، خرداد ۹۵ ببینید.