باید روی خودم كار كنم. بايد از خانه بيشتر بزنم بيرون. خدا كند فروش نرفته باشد. خانمه كه گفت: «نگهش میدارم، مال شما.» نه بابا… نفروخته. صدايش جوان بود. لابد از اينهاست كه ماهي يك بار میگذارد گردن شوهره كل ميز و مبل و سرويسها را بريزد دور. میگذاريمش گوشهی هال. رو به تلويزيون. اصلا ِست نباشد با بقيه. همين تک بودن قشنگش میكند. این سوا، آن نيم ِست مسخره هم برای خودش سوا. عوضش راحت است. سمت پنجره دراز بكشم نگاهم به آفتاب است كه روی ديفنباخياها ولو شده. آنطرفي دراز بكشم كتابخانه را میبينم؛ هاشور رنگبهرنگ عطفها. عوضش درجستجوها هی جلوی چشمماند. هرطور شده میخوانمشان همين امسال. اين آشغالها را قطع كنم، تمركزم بهتر میشود و میخوانمشان. هر هشت جلدش را تهِ تهش دوماهه میخوانم.
ايستگاه شريعتی خلوت است. بيخود راه افتادم. بايد صبر میكردم غروب مجيد هم میآمد. نه. نمیآمد باهام كه. دیر میشد. رو هوا میزنند همچین چیزی را. زرنگی کرد گذاشت گردن خودم. «ببين، بپسند، كارت بكش. هر کاری فكر میكنی آرومت میكنه بکن.» اَه! بدم میآيد از اين «ببين، بپسند، كارت بكش.» ترفندش است، انگار بچه گول میزند. يکكم خودم را جمع و جور كنم میروم سركار. دستم میرود توی جیب خودم.
مدادهای هردوشان لنگهی هم است؛ مارکها يكی. اما از آن كه قيافهي بهتري دارد و شال سبز سرش است میخرم، بنفش میخرم. آن يكی بدتركيب است. زير ابروها را برنداشته. زيربغلش را هم زِرتزِرت میخاراند. اَه، از پشت لباس خاكیاش معلوم است هرجا گير بياورد زرتی پلاس میشود كف زمين. بد نگاه میكند؛ عنق، طلبكار. اصلا من ظاهربين و سطحینگر. آره، هركي خوشگلتر جنسش اصلتر. اَه… ول كن.
روی نرمهی کف دستم امتحانش میكنم.
«گاشه واقعا؟»
«آره خانم. از استانبول میآرم. مشكیش هم میخوای؟»
مچم را زير نور میچرخانم. رنگها زير نور مهتابی واگنها حقهباز میشوند. استانبول؟ میآرم؟ تو؟ كلا همهشان يك آشغالاند؛ بنجولهای چینی.
«نه، همين بسه. ببين تقلبی نباشهها! من حساسيت دارم.»
«نه بهخدا! خودم از همين میكشم خانم. نيگا.»
چشمهايش يك پرده از چشمهای من روشنترند. به عسلی میزنند. بد هم نيستها. مغازه عين همين را دو برابر میدهد. ول كن. بنفشِ عاطی را هم كه كشيدم آمد به چشمم. جفتشان پياده میشوند. كاش سبز هم گرفته بودم. دوباره نگاه کرد! شيطان میگويد بروم چشمهايش را دربياورم. بیشعور. از دروازهدولت تا اينجا چشم برنداشته از من. شالم را میدهم عقبتر و زل میزنم تو چشمهايش. ببين. خوب نگاه كن. ريخته… همهاش ريخته. بقیهاش هم میریزد. این چهار تا شِوید را هم به زور حجمدهنده پوش دادهام. میفهمد و نگاهش را میدزدد. ازخداخواسته جواب سوال بغلدستیاش را میدهد: «نه عزيزم. بعدی شريعتيه.» صدای بدي ندارد. قيافهاش هم بدک نيست. ولی الاغ زده موهايش را سوزانده. تا ريشه دكلره كرده گند زده تو سرش. حیف این موها! دلم يكهو برايش میسوزد. شرمنده شده. اينجور وقتها مجيد میگويد: «كنجكاوی است سارا. قصد بدی ندارند.» ندارند؟ چطور ندارند؟ ذوقمرگ میشوند میبينند همچين زنی بختش محکم زده تو سرش. اصلا به كدام سارايی تو دنيا میآيد كچل باشد؟ كدام؟ ها؟
میگويد عادت كن! نه نمیكنم! عادت نمیكنم. به اين نگاههای ماتِ مسخره، به اين ديد زدنهای دزدكی زنها و مردها عادت نمیكنم. به اينهمه فضول كه دارند میتركند بپرسند چطور شد اينريختي شدهام ولی رويشان نمیشود عادت نميكنم. میگويد: «من تو رو همينجوری ديدم… همينجوری دوستت دارم. با همين موهای كمپشت…»
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی شصت و ششم، خرداد ۹۵ ببینید.