بعضيها تا آداب كاري را بهكمال به جا نياورند انگار تمامش نكردهاند. آداب شكلي از بزرگداشت به خود ميگيرد و ميتواند شأن امري را از حال معمولش فراتر ببرد. در متني كه ميخوانيد علي غبيشاوي از مواجههاش با همين آداب و مناسك در يكي از روستاهاي جنوبي كشورمان ميگويد. جايي كه مردمش با نزديك شدن به عيد سعيد فطر، عوض ضعف و تحليل معمول، نيروي فراتري در خود ذخيره ميكنند.
پایم را که از پلههای قطار تهران ـ خرمشهر روی سکوی سنگی ایستگاه راهآهن اهواز گذاشتم، همان اول صبح تیغ آفتاب جوری سرم را سوزاند که نتوانستم زیاد سر پا بمانم. ساکبهدست نشستم روی جدول باغچهي مسجد ایستگاه و فکر کردم این موقع سال مسافرت به خوزستان کار درستی است یا نه؟
شش سال پیش بود بهگمانم. وسطهای تابستان، بعد از دو سه تا مسافرت چشم باز کردم و دیدم تا آزمون ورودیای که قرار بود یکی از روزهای دههي سوم شهریورماه برگزار شود، فقط چهلودو سه روز فرصت دارم. چهلودو سه روزی که سی روزش ماه رمضان بود.
منابع آزمون را سه ماه قبلتر، از نمایشگاه خریده بودم اما این مدت فقط فهرستها و مقدمهها را دیده بودم و توی فرصتی که باقی مانده بود، به گواهی چهار عمل اصلی، باید روزی هشتاد صفحه مطالعه و خلاصهنویسی میکردم. نمیدانستم زورم به تنبلی و سربههواییام میرسد یا نه اما پشت سر گذاشتن این ریاضت چهلروزه خیلی هم کار ناشدنیای بهنظر نمیآمد. بهخصوص که از سه چهار سال قبلترش، بعد از کوچیدن پدر و مادر و خواهرها از قم به خوزستان، كسي توی خانه نداشتم و دلم به سکوت و دنجیاش قرص بود.
با همهي اینها اما تهِ تهِ دلم از سایه انداختن ماه رمضان بر این سی چهل روز میترسیدم. مجبور بودم تک و تنها با این سی روز کنار بیایم. برای همین نقشههایی برای عادیسازی و هرچه شبیهتر کردنش به چند ده ماهی که تنها زندگیشان کرده بودم، کشیدم و خودم را مجبور کردم باور کنم چیزی برای نگرانی وجود ندارد. اما وجود داشت.
ساعت هفتونیم سومین روز چلهنشینی وقتی ملافه را از روی صورتم کشیدم خودم را سحرینخورده وسط اولین روز ماه رمضان پیدا کردم. وقت اجرای اولین مرحله بود. کتابها و جزوهها و یادداشتهایم را روی میز سفره کردم و شیرجه زدم وسطشان و مثل دو سه روز اول چلهنشینی شروع کردم به مطالعه کردن. بدون چای سحر يا حتی یک لیوان آب، یکنفس تا سهونیم ظهر خواندم و هایلایت كردم و یادداشت برداشتم اما بعد از آن چرتم گرفت. میخواندم و احساس ضعف میکردم و چرت میزدم و حواسم را جمع میکردم و ماژيك میکشیدم و دوباره ضعف میکردم و دوباره چرت میزدم و دوباره از خواب میپریدم و… که با صدای اذان مغرب مسجد محلهمان، توی تاریکی خانه، گیج و خوابزده بیدار شدم. ده دقیقه گذشت تا بتوانم حواسم را جمع کنم و بفهمم نوبت کدام یک از مراحل عادیسازی است.
از آشپزخانهي روبهروی مسجد محل دو پرس غذا گرفتم. یکی برای افطار و یکی برای سحری. بیهیچ کم و زیاد دیگر. برگشتم خانه و سفرهي افطار انداختم. سفرهام نه سبزیخوردن داشت، نه پنیر، نه خرما، نه آبجوش، نه زولبیا بامیه، نه نان داغ، نه آش، نه حلیم، نه فرنی و نه حتی یک لیوان چای. یک ظرف پلوخورش بود با یک لیوان آب. شبیهترین شکل ممکن به یک شام ساده در شبی معمولی. اما آن هم راحت از گلویم پایین نرفت. وقتی ملافه را روی سرم کشیدم که بخوابم به سیوپنج صفحهای فکر میکردم که آن روز از برنامهي چلهنشینی عقب افتاده بودم.
صبح دومین روز ماه رمضان وقتی دوباره بیسحری از خواب بیدار شدم، دو دو تا چهار تا کردم و بهنظرم رسید میشود کمی برنامه را تغییر داد. برای همین دو سه ساعت مانده به افطار، از خانه بیرون زدم و یکییکی آن زلمزیمبوهای سفره را خریدم آوردم خانه و کنار ظرفی يکبارمصرف چیدم. اما باز هم غذا بلعیده نمیشد. آن شب نهتنها نتوانستم سیوپنج صفحهي روز قبل را جبران کنم که بیست صفحهي دیگر هم عقب افتادم.
صبح سومین روز ماه رمضان دوباره بیسحری بیدار شدم. نمیدانم چه اتفاقی افتاده بود که توی آن چند روز یک بار هم برای سحری بیدار نشدم.
بیدار هم که میشدم مثل مردهای کفندزدبرده، زل میزدم به در و دیوار و تکان نمیخوردم. صدای اذان مسجد که میآمد، دوباره درازبهدراز میخوابیدم. صبح سومین روز ماه رمضان که باز هم بیسحری بیدار شدم، همهي نقشههایم برای عادیسازی شرایطِ زمانی یادم رفت و قبول کردم که دیگر نمیتوانم خودم و تقویم را دور بزنم. حتی زرهی از صبر و حوصله به تن کردم و شروع کردم به دنبال کردن سریالهای بعد از افطار و ایستادن در صف هزارنفری نانوایی سنگکی و خرید و آشپزی.
نهمین یا دهمین شب ماه رمضان بود که یکی از همکلاسیهای قدیمیام افطار دعوتم كرد. محمدحسن همهمان، یک هنگ همکلاسی و همتیمی قدیمی فوتبال، را دعوت کرده بود تا بعد از سالها دور هم شامی بخوریم و گپی بزنیم و همدیگر را پیدا کنیم. همهچیز آن میهمانی، غذاها و دسرها و نوشیدنیها و گپ و گفتهای بعد از شام، عادی بود. ولی خنکا و لذتی داشت که کمکم کرد از پس تردیدهایم بربیایم. از خانهي محمدحسن یکراست رفتم بازار شیخان یک ساک بزرگ خریدم. بعد رفتم خانه و دوسوم ساک را پر از کتاب و جزوه كردم و یکسومش را لباس و وسایل شخصیام را چیدم و ساعت پنجونیم بعدازظهر روز بعد، مسافر صندلی ۲۶ کوپهي پنجم واگن نهم قطار تهران ـ خرمشهر بودم.
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی شصت و هفتم، تير ۹۵ ببینید.
سلام . می خواستم بدونم که مجله داستان همشهری در شهر کاشان هم عرضه میشه ؟ اگر بله ، چه تعداد و در چه جاهایی ؟
سلام. بله در شهر كاشان هم توزيع میشود. در مورد نحوه و تعداد میتوانيد با نماينده توزيع شهرتان تماس بگيريد.