ساعت شش صبح جمعه، هجدهم اردیبهشت سیزده سال پیش، وقتی همراه با شانزده هفده نوجوان شانزده هفدهسالهی خوابآلودهتر از خودم سوار آن مینیبوس ایویکوی اگزوزترکیده شدم و مینیبوس از جلوی مدرسهی علمیهمان در انتهای زنبیلآباد قم راه افتاد طرف تهران، نه من و نه هیچکدام از آنها نمیدانستیم داریم کجا میرویم و در نمایشگاه چه چیزی در انتظارمان است.