Jeff Randall Rosenfield | بخشی از اثر

داستان

‌آن سال‌ها یکی از گله‌های عمو این بوده که چرا پدر ننه‌ی مریض‌احوالش را بی‌کس‌و‌کار در خراسان جا گذاشته است و اینکه خدا عالم است ننه‌ی بیچاره‌ام درغربت چه حالی داشته و کجا به خاک رفته است. عمو در آخرین سفرش به ایران، اغلب تیمارستان‌ها و قبرستان‌های خراسان را زیر پا گذاشته و نتوانسته بود ردی از بی‌بی پیدا کند. برای پدر یک طومار فحش و ناسزا فرستاده بوده که بی‌غیرت چه بلایی سر ننه‌ام در غربت آورده‌ای که مرده یا زنده‌اش معلوم نیست. گویا وقتی نامه‌ی عمو توی کوه‌های محل ماموریت پدر بهش می‌رسد، به هم‌قطارهایش می‌گوید: «کاش یکی پیدا شود به این ماه‌پیشانی بگوید بعد از این‌همه سال انگار یادش آمده ننه‌ای هم داشته. باید دیگر حالی‌اش شده باشد که من آن‌قدرغیرت دارم که هرجا رفته‌ام ننه‌ام را با خود برده‌ام، حتی حالا که سرگردان کوه و کتل شده‌ام تا نسل یاغی‌جماعت و گردنه‌بندها را براندازم از فکر ننه‌ام بیرون نمی‌روم، برای همین با تیمسار قرار و مدار گذاشته‌ام در عوض اینکه من جانم را کف دستم گذاشته‌ام تا کوه و دشت خراسان را از یاغی‌ها و اشرار پاک کنم، آن‌ها هم وظیفه‌دار هستند هوای ننه‌ام را در تیمارستان داشته باشند. حالا که دستم گیر است، همین که از این ماموریت فارغ شوم، سراغ ننه‌ام می‌روم و نوکری‌اش را می‌کنم، حتی اگر هم نتوانم بروم چشم‌به‌راهش نمی‌گذارم‌، به یکی از بچه‌ها سفارش می‌کنم برود ننه‌ام را از خراسان به خانه برساند، چه کنم که دیگر زنم تحمل فحش‌های ننه‌ی ناخوش‌احوالم را ندارد، چقدر باید گه و تفش را پاک کند و فحش‌های بی‌عرضی بخورد. من که نباید توقع بیجا ازش داشته باشم.» هرچند که این حرف‌ها هیچ‌وقت به گوش عمو نرسید، چون آخرین بار که عمو با قهر به کویت رفت، دیگر پشت سرش را هم نگاه نکرد و کاغذ ننوشت.

ظاهرا فرماندهان تا مدت‌ها خلف وعده نکرده و به دکترها و پرستارها سفارش کرده بوده‌اند هوای پیرزن را در تیمارستان داشته باشند، ولی همیشه وضع یک طور نمی‌ماند به‌خصوص وقتی که پدر در آن صحرا ماندگار شده بود و فرماندهان هم منتقل شده و پی کارشان رفته بودند و حتما دکترها و پرستارها هم جابه‌جا شده‌ بوده‌اند، بی‌بی به مریض بی‌ماخذ و پرونده‌ای بدل می‌شود که هیچ‌کس نمی‌دانسته کیست، به‌خصوص که خودش هم نمی‌دانسته از کجا آمده است، گویا از گذشته‌اش فقط حسرتِ کشیدن یک سر تنباکوی برازجانی در یادش مانده بوده است. شاید به همین دلیل بوده که حداقل برای اینکه گوش‌شان از پرخاش‌ها و فحش‌های چارواداری بی‌بی آرام بگیرد، هر بار او را به يك تیمارستانی منتقل می‌کرده‌اند.
آن روزها پدر همه‌اش در حال تعقیب و گریز یاغی‌ها بوده، هر بار با دسته‌ی تفنگچی‌هایش در کمین اشرار توی تنگه یا دره‌ای استتار می‌کرده است. گویا در وضعیت همین کمین و ضد کمین‌ها بوده که هدف قرار می‌گیرد. آن هم وقتی که ریویشان وسط یک دشت ویل دچار نقص فنی شده و زمینگیر بوده‌اند. توی گرمای صحرا هم که خیلی زود بوی مرده بلند می‌شود و جسد پدر هم جایی از صحرا بوده که انگار خورشید از صبح طلوع می‌کرده تا فقط به آنجا بتابد؛ گیرم سایه‌ی بلوطی مثل شمدی رویش را پوشانده بوده، آفتاب صحرا هم که رطوبت تن مرده را می‌مکد و توی هوا پخش و پلا می‌کند تا لاشخورها را خبر کند. ظاهرا وقتی هم‌قطارهای پدر با بی‌سیم از تیمسار اشکان فرمانده ناحیه، تعیین تکلیف می‌کنند، تیمسار به ابواب جمعی گروهان و دسته‌ی مستقر در آن نقطه از صحرا دستور می‌دهد که فعلا جسد را همان‌جا بسپارند به خاک تا در فصل مساعد به شیراز برگردانده شود و به زاد و رودش تحویل شود. نفرات دسته هم از ترس خبردار شدن لاشخورها فی‌الفور پدر را با همان فرنج سوراخ‌سوراخ و واکسیل خون‌آلود در سایه‌ی همان بلوط می‌سپارند به خاک.

پدر یکی از ژاندارم‌های کار‌بلدی بود که نسل اشرار کوه‌های بینالود و شیرباد و فلسکه و قوچگر را برداشته بود‌، می‌توانست روزها و شب‌های زیادی را بی‌قوت‌و‌غذا توی اشکفت صخره‌ها و کهورها و بلوط‌ها مثل سنگ بی‌حرکت بماند و کمین کند و بی‌پرس‌و‌جو یاغی‌ها را با تفنگ برنوی کوتاه بزند و زنده یا مرده‌شان را بیندازد توی ریو و ببرد فرماندهی ناحیه و از تیمسارها برای خود و دسته‌ی نفراتش نازشست بگیرد. برای همین هر بار اگر سر و کله‌ی یاغی‌ای در ولایتی پیدا می‌شد او را با دسته‌ی نفراتش به آنجا می‌فرستادند. گویا آن روزها پدر و دسته‌ی نفراتش در ماموریتی تازه به حوالی خاش یا ایرانشهر اعزام شده بوده که نمی‌توانسته در خراسان باشد و به ننه‌اش سر بزند.

خیلی پیش از این‌ها وقتی که بی‌بی به‌قول مرحوم مادرم دچار درد گران می‌شود، پدر و دسته‌ی نفراتش مامور به خدمت در ناحیه‌ی خراسان شده بوده و ما ساکن آنجا شده بودیم. دقیقا یادم نیست در بیرجند بودیم یا طبس یا بجنورد، چون آن سال‌ها هر از چند صباحی پدر به یکی از نقاط خراسان منتقل می‌شد؛ من بچه بودم و مدرسه هم نمی‌رفتم. آن‌طور که مادر می‌گفت پدر به هیچ‌چیز فکر نمی‌کرده جز اینکه هر بار با دسته‌ی نفراتش با تجهیزات رزمی و مخابراتی سوار بر ریو اعزام شود به منطقه‌ی عملیاتی! پدر حتی مابین ماموریت‌هایش هم مجال پیدا نمی‌کرده است تا گاهگداری سراغ از ننه‌اش بگیرد و ببیند مرده یا زنده‌اش کجا است، آن روزها اشرار و یاغی‌ها مثل مور و ملخ کوه‌ها را قرق کرده بودند؛ به‌قول مادر یاغی‌ها هر بار گردنه‌ای را کور می‌کرده‌اند تا مسافران را لخت کنند و من نمی‌دانستم گردنه‌ها چطور کور می‌شوند. مادر از همه‌چیز با‌خبر بود، می‌گفت یاغی‌ها بعد از اینکه به روی مسافرهای بیچاره تفنگ می‌کشند لخت‌شان می‌کنند، بعد اتوبوس را آتش می‌زنند و لباس‌ها و دار و ندارشان را برمی‌دارند و در کوه‌ها گم و گور می‌شوند. آن‌طور که پدر برای مادر گفته بوده است، این دیگر یک صحنه‌ی عادی بوده که چهل پنجاه نفر آدم لخت و پتی‌، گشنه و تشنه زیر برق آفتاب روی صخره‌های کوهی منتظر فرجی نشسته باشند.
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی شصت و هشتم، مرداد ۹۵ ببینید.