محمدرضا هاشمی | بخشی از اثر

داستان

‌تا می‌توانم گام‌هایم را بلند برمی‌دارم و آبرومندانه می‌گریزم. سر پیچ خیابان احساس می‌کنم جوانکی در تعقیبم است. اگر فقط یکی دو ماه دیگر متصل کارم را بکنم، می‌توانم یک دکان دروازه‌آهنی بخرم. زمستان‌ها گرمش می‌کنم و ناچار نیستم هر روز این کتاب‌های سنگین را به خانه ببرم و بیاورم. در این سن و سال، این هوا برایم سردی می‌کند. دیگر طاقت لب خیابان نشستن را ندارم. یک تابلوی بزرگ هم بالای دروازه‌ی دکانم می‌چسباندم که «معالجه‌ی آسان سحر و جادو. دعای دلگرمی و محبت و رفع جنیات. در اینجا به‌آسانی معالجه می‌شود.» آن وقت هر روز صبح که به دکانم بیایم قفس بودَنه‌ها را از شاخه‌ی درختی که مقابل دکانم است آویزان می‌کنم. با رنگی دیگر بالای تابلو می‌نویسم: دکانِ عتیق آغای تعویذنویس. درشت‌خط. آخ اگر فقط یکی دو ماه دیگر مامورهای شهرداری دردسر نمی‌شدند. زیرچشمی پشت سرم را می‌بینم و تیزتر راه می‌روم. جوانک هنوز از پشتم می‌آید. داخل جوی پر از کثافت تف می‌کنم و از رویش رد می‌شوم. سر زانوهایم درد می‌گیرد. مقابل دکانی می‌ایستم که نسوان پلاستیکی زیر نور چراغ‌های ویترین برق می‌زنند. چند دقیقه‌ای همین‌جا صبر کنم شاید مامور شهرداری مرا گم کند. به پیراهن‌های چین‌چین و زرورق‌دار عروسک‌های پشت ویترین نگاه می‌کنم. توبَه توبَه! چه چیزهایی که این بشر درست نمی‌کند. به این فکر می‌کنم که گندم هم وقت جوانی‌اش به همین خوش‌تركيبي بوده؟ باید فکر کنم تا صورتش که بیشتر وقت‌ها پوشیده در بُرقع بود یادم بیاید. هر روز صبح از اولین اتوبوس پایین می‌شد. از روی پل هارتَن خودش را این سوی دریای کابل می‌رساند و از میان دستفروش‌ها و سه‌چرخه‌های مسافرکش می‌رفت سر وظیفه‌اش در بخش نسائی و ولادی شفاخانه‌ی ابن‌سینا. سایه‌ای روی شیشه‌های دکان می‌افتد.

«عتیق آغا! نامِ خدا عجب تیز می‌روین!»

به عقب برمی‌گردم. همان جوانکی است که از پشت سرم می‌آمد. یادم می‌آید گندم هم در راه‌گشتن چالاک بود. این را وقتی فهمیدم که در کوچه‌های خیس و گل‌آلود گام‌های بلند برمی‌داشتم و از چاله‌های پر آب جست می‌زدم تا به پای گندم برسم. جوان بودم و می‌توانستم حتی ساعت‌ها بدوم. دست گذاشته بودم روی برگه‌ي کاغذی که تعویذی دلگرمی روی آن نوشته شده بود و هزار روپیه خرجش کرده بودم. و رسیدم. همان دمِ راه‌پله‌های شفاخانه. پریدم روی پله‌ها و راهش را گرفتم. ترسید. بی‌گپ‌و‌سخن سیلی محکمی زد و ناسزایی گفت. دست روی جیبم کشیدم تا مطمئن شوم تعویذ دلگرمی داخل جیبم است. سر جایش بود. با پشت دست دور دهانم را پاک کردم و همان‌جا ماندم تا ظهر شد. سایه‌ی شفاخانه تا نیمی از خیابان را گرفت و از ظهر هم رد شد. ماندم تا گندم از کارش رخصت شد. خسته از کار پله‌های شفاخانه را پایین آمد و رفت سمت چهارراهی. من هم به دنبالش راه افتادم. به چهارراه نرسیده، از وسط خیابان رد شد و لبه‌ی چادرش گرد و خاک جدول پیاده‌رو را روفت و زیر درختی بی‌برگ ایستاد. بدون اینکه به آن طرف خیابان نگاهی کنم، راهم را می‌رفتم. سر چهارراه، دست راست که پیچیدم، خواستم گردنم را بچرخانم ببینم هنوز زیر درخت است یا نه؟ نچرخاندم. کاغذ تعویذ را پاره‌پاره کردم و رفتم کراچی پاکستان. پیش استاد مشعوف دینهو. با لباس‌های پاره‌پاره و لب‌های چاک‌خورده دکان استاد مشعوف دینهو را در بازاری کهنه پیدا کردم.

استاد گفت: «تا که از جانب معشوق نباشد کششی، کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد.»

پرسیدم: «چه کنم؟»

گفت: «سه سال باید زانوی تلمذ بزنی.»
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی شصت و هشتم، مرداد ۹۵ ببینید.