کتابها و جزوههای شیمی و زبان را میریزم توی کولهام. وقت نمیشود اضافیها را جدا کنم. مامان ده دقیقه است توی ماشین نشسته و دو باری هم از آن بوقهای ممتد عصبانی زده. هنوز جزوهی اصلی شیمیام را پیدا نکردهام. پتو و ملافهها را از روی تخت میکشم. ده تا جزوه از بالا و پایین تخت میافتد روی زمین، ولی هیچکدام شیمی نیست. بوق سوم را که میزند اشکان از توی آشپزخانه داد میزند: «بابا برو دیگه. دفترتو پيدا نميكني؟ من زنگ میزنم به خانومتون میگم دعوات نکنه.»
داد میزنم: «آفرین! بامزه بود، بیشتر پنیر بخور.»
آخرین لگد را زیر لباسهای گوشهی اتاق میزنم و بیخیال جزوه میدوم بیرون. مامان میگوید: «حقته یه بار جات بذارم ببینی با مترو کلاس رفتن چه مزهایه.»
شانههایم را بالا میاندازم: «از خدامه با مترو برم.» و بلافاصله از حرفم پشیمان میشوم. بعید نیست فردا صبح گاز ماشینش را بگیرد و من را با این وزنهی صدکیلویی جا بگذارد. کولهام را باز میکنم و سعی میکنم نظمی به داخلش بدهم. مامان صدای رادیو پیام را زیاد میکند. سرم را که بلند میکنم میبینم رسیدهایم به خیابان آزادی. میپرسم: «چرا اینوری اومدی؟»
مامان با انگشتش آن طرف خیابان را نشان میدهد: «خونهشون استاد معینه، گفتم بیاد اینطرف جلوی شریف سوارش کنم.»
غرغر میکنم: «مگه آژانسیم ما؟»
مامان مقنعهاش را عقب میدهد، میگوید: «واسه شما که آژانسم. با این بندهخدا که سوار میشه…» وسط حرفش دستش را میگذارد روی بوق و در حالیکه یک کتف و سرش را از پنجره بیرون داده بهسمت دختری که از جلوی ماشین رد میشود، داد میزند: «آلیس، آلیس!» و ته صدایش جیغ میشود. چند نفری برمیگردند و نگاهمان میکنند. مامان باعجله از توی داشبورد کاغذی پیدا میکند و میدهد دستم: «شمارهش رو بگیر بگو ما زیر پلیم.»
شمارهاش را میگیرم. بوق که میخورد میگذارم روی گوش مامان و میگویم: «اسمش آرتمیسه نه آلیس.»
مامان سرش را تکان میدهد، ولی یکدفعه به من خيره نگاه میکند و میپرسد: «چی؟ آرتیست؟»
کاغذ را میدهم دستش: «بگو زنجانی.»
در همین فاصله خودم و کولهام را بازحمت از بین دو صندلی پرت میکنم روی صندلی عقب. مامان داد میزند: «هوووی! ماشینو داغون کردی، در رو گذاشتهن واسه چی؟»
جوابش را نمیدهم. هردو به پلههای پل نگاه میکنیم بدون اینکه بدانیم آرتمیس چهشکلی است. مامان یکدفعه میگوید: «ببین لاله، دانشگاه شریف همین بغل خونهس. اگه اینجا قبول شی یه قرون هم پول تاکسی نمیدی.»
میگویم: «مگه دانشگاه مدرسهست که هرکی تو محل خودش دانشگاه بره؟ در ضمن شریف معماری نداره.»
مامان همانطور که به روبهرو خیره شده، زمزمه میکند: «دانشگاه تهرانم قبول شی با بیآرتی ده دقیقهست.»
پارسال هم قبل از اعلام رتبهها مامان مسیر اتوبوسی و مترویی تکتک دانشگاهها تا خانه را درآورده بود. منتها رتبهام به معماری نرسید و مامان مجبور است نقشهاش را بر اساس ایستگاههای جدید مترو و اتوبوس تغییر دهد. موبایل مامان زنگ میخورد. یک متر جلوتر از ما دختری با مانتوی خفاشی پلنگی و شال طلایی ایستاده و منتظر است کسی گوشی را بردارد. مامان سرش را از پنجره بیرون میبرد و میپرسد: «خانوم زنجانی؟»
دختر تلق و تولوق به سمتمان میآید و میگوید: «اوا شمایین؟ اولش حدس زدم شما باشید بعد تو ماشین رو نگاه کردم دیدم دو نفرید…»
مامان سرتاپایش را برانداز میکند و همانطور که از ماشین پیاده میشود میگوید: «چه خبره؟ عروسیه؟»
آرتمیس جلوی مانتویش را با دست میگیرد و میگوید: «وا! مگه کلاس خصوصی رو هم باید با مقنعه بیایم؟» و پشت چشمش را نازک میکند. مامان زل زده به کفشهای آرتمیس: «مقنعهت رو چیکار دارم؟ فکر کردی با اون پاشنهها پات به پدال میرسه؟»
تا کمر از شیشه ميروم بیرون تا کفشهایش را ببینم. آرتمیس چشمکی به مامان میزند: «آهان اینا؟ آخه خیلی راحتم باهاشون. راحتترین کفشمه.»
مامان ابروهایش را به حالت تعجب بالا میدهد: «آهان! شماره پات چنده؟»
دختر با لب و لوچهی آویزان میگوید: «آخه مگه کلاس خصوصی نیس؟ چرا سخت میگیرین؟»
مامان در عقب را باز میکند و از من میخواهد کفشهایم را دو ساعتی به آرتمیس قرض بدهم. آرتمیس با بیچارگی به من و کتانیهایم نگاه میکند. درحالیکه با ناخنهای بلند نوکتیزش بندهای کفشم را میبندد میپرسد: «چرا اینقدر سختگیره؟ شما هم جلسهي اولتونه؟» تا میخواهم جوابش را بدهم مامان سوار میشود و کمربندش را میبندد: «بجنبید شب شد.»
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی شصت و هشتم، مرداد ۹۵ ببینید.
جایزه داستان تهران سومین دوره داره ؟؟؟؟؟؟؟ لطفا داشته باشه
جايزه داستان تبديل به رويدادي دوسالانه شده و امسال برگزار نميشود. براي اطلاعات بيشتر ميتوانيد به يادداشت سردبير شماره خردادماه مراجعه كنيد.