در سردترین شب سال، مرد دیوانهای را که از سرما بهشدت یخ زده بود به مرکز درمانی بوستون بردند. پلیس او را برهنه درون یک مقوا، زیر یک پل هوایی پیدا کرده بود. روی مقوا با ماژیک سیاه این کلمات ناخوانا نوشته شده بود: «ماشین زمان.»
مرد دیوانهی یخزده بهطرز عجیبی خوشحال بود. به روانکاوی که برای او گماشته شد گفت که تا همین اواخر باهوشترین مرد تاریخ بوده است، حتی باهوشتر از انیشتین (حالا بگوییم کمی) و نیوتون (حالا بگوییم کمی). اما هوش بیمثالش برایش شده بود نفرین.
به روانکاوش گفت: «اینکه بتوانی ماهیت واقعی هرچیز را بهسرعت درک کنی خیلی بد است.» او بسیار تنها و کسل شده بود. به محض اینکه فکری را شروع میکرده همان لحظه به پایان منطقیاش میرسیده. گفت: «از یک جایی دیگر چیزی برای فکر کردن وجود نداشت، در حالی که دیگران هنوز در اصول اولیه، فرضیهها، و قیاسهای منطقی مانده بودند.»
او مسائل عظیم کیهانشناسی را بررسی کرده و تمامشان را سریعا حل کرده بود. در ماه مِی متافیزیک را به پایان رسانده و بعد به ماهیت زمان رو آورده و امیدوار بوده این موضوع چند هفته ذهنش را مشغول نگه دارد، اما حلش فقط یک بعدازظهر طول کشیده بود. دوباره تنها و کسل شده بود. برای همین هم ماشین زمان را ساخت.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی شصت و نهم، شهريور ۹۵ ببینید.
* این داستان با عنوان The Philosophers: The Madman’s Time Machine در شمارهی ۱ فوریهي ۲۰۱۶ مجلهی نیویورکر منتشر شده است.