سیده غزاله غضنفری| بخشی از اثر

داستان

‌آقای رحیمی، درست در روزی که قرار بود بچه‌اش غیب شود، به بازار رفت. زنش سمت چپش راه می‌رفت، دخترش سمت راست و خودش وسط بود، انگار می‌ترسید گم شود. هی از یک جای بازار بیرون می‌آمدند و چند متر جلوتر از یک ورودی دیگر داخل می‌رفتند. درست مثل سوزن‌نخی که از بافت ریز و درهم پارچه رد می‌کنی و کمی جلوتر دوباره می‌چرخانی و فرو می‌کنی به جان پارچه.

خودش سی‌وچهار سالش بود، زنش سی‌وچهار سالش بود و دخترش که هنوز غیب نشده بود، شش سال بیشتر نداشت. بچه اصرار داشت راه برود و برای همین، او کمی شانه‌اش را آورده بود پایین تا راحت‌تر دستش را بگیرد.

وقتی پیچیدند توی یکی از دالان‌ها، نور از بین طاق‌های گنبدی‌شکل راه گرفته بود داخل. زن جلوی یکی از حجره‌ها ایستاد. پدر و دختر هم چند قدم که جلو رفتند، برگشتند. از سر تا ته مغازه فرش بود و یک مرد با لباس راه‌راه آبی و سیاه ایستاده بود وسط‌شان. سقف فرش بود و کف فرش بود. مرد جوری ایستاده بود که به‌نظر می‌رسید دقیقا از هر طرف به یک اندازه با جنس‌هایش فاصله دارد. کفش نداشت. آقای رحیمی چشم‌هایش را تار کرد، مثل وقت‌هایی که سر کار به عکس‌های سه‌بعدی ِ ته مجله‌ها نگاه می‌کرد. داشت سعی می‌‌کرد مرد را هم فرش ببیند. یک لحظه موفق شد و صاحب مغازه در تار و پود طرح‌ها گم شد. شد قالیِِ لاکی، قالی ِ هزار شانه، قالی با ته‌رنگ گلبهی و نقش‌های ریز متقارن.

دوباره راه افتادند. دختر چند دقیقه یک بار دستش را عوض می‌کرد و کف آن یکی را تندتند روی لباسش می‌کشید تا خشک شود. بر سینه‌ی لباس دو ردیف پولک برق می‌زد. یکی‌شان افتاده بود و جایش برای همیشه خالی بود.

او کارش را دوست نداشت. حسابدار سوم یک شرکت خصوصی بود. دلش می‌خواست شعبده‌باز شود، حتي شده شعبده‌باز سوم. هر بار می‌آمد بازار تهران سعی می‌کرد مردمی را که در آن راه می‌روند بشمرد. نمی‌توانست. آدم‌ها جا‌به‌جا می‌شدند.

خودش آرام بود، زنش آرام بود و حتي دعواهایشان آرام بود. شب قبل کمی بحث کرده بودند. هر وقت حرف‌شان می‌شد، دست زن و بچه‌اش را می‌گرفت و می‌آورد اینجا. هیچ‌کدام‌شان درست نمی‌دانستند چرا.

یک بار دیگر خودشان را شمرد. هنوز سه نفر بودند. آجیل‌ها، پسته‌ها و توت‌های خشک در سینی‌های گرد مسی کپه شده بودند روی هم. چند لحظه نگاه‌شان کرد تا مطمئن شود پایین نمی‌ریزند. بعد وارد یک هزار‌توی دیگر شدند. همه‌جا پر بود از آدم، حجره و از ورودی‌های مختلف، افراد جدیدی سر می‌خوردند و به این رودخانه‌ی پر از سر می‌پیوستند. سرهای با چادر، سرهای با روسری، سرهای بی‌روسری. او به جای پولک خالی به پیراهن دخترش نگاه کرد و بعد لک آلوچه را از کنار لب بچه پاک کرد. زنش گفت: «این چند؟»

مغازه‌دار گفت: «هشتاد.»

«این چند؟»

«صدوبیست.»

«اون چند؟»

«صدوبیست.»

آقای رحیمی به هزاران طاقه پارچه‌ای که حجره‌دار داشت نگاه کرد و حساب کرد که این دیالوگ می‌تواند تا ابد ادامه داشته باشد. بعد به چپ نگاه کرد که دو نفر داشتند دعوا می‌کردند. بعد به راست که دو نفر داشتند قربان‌صدقه‌ی یکدیگر می‌رفتند و در آن وسط چیزی دید که تمام آن جماعت را برایش بی‌صدا و بی‌حرکت کرد. مردمک چشم‌هایش روشن‌تر شد. دست خیس دختر را در دست‌های مادرش چفت کرد و گفت: «من همین نزدیکم.»
تارهای صوتی‌اش خیلی ریز در گلویش می‌رقصیدند. زنش سری تکان داد که یعنی باشد. دختر سعی داشت با کشیدن یک کفش زیر زبانه‌ي چسب‌دار آن یکی، لنگه‌ای را از پایش دربیاورد.

آقای رحیمی به بساط دست‌فروش نزدیک شد و چیزهایی که زندگی‌اش را برای همیشه تغییر دادند از نزدیک دید. وسايل شعبده‌بازی چیده شده بودند کنار هم. کلاه، کارت‌های جادویی و گوی کثیفی که روزی به رنگ عاج بوده است. دست‌فروش شبیه جادوگرها نبود. هر دو چشم را داشت، هر دو دست را و هر دو پا را. سرش را با پارچه نبسته بود. ناخن‌هایش دراز نبودند و به چشم‌هایش سرمه نکشیده بود. شبیه این شعبده‌بازهای مدرن هم نبود. کت مخمل سرمه‌ای نداشت یا یک عصای مشکی بلند. پیراهن خاکستری‌اش را انداخته بود روی شلوار پارچه‌ای. جیب پیراهن به‌خاطر چند تا هزار‌تومانی، کارت و قبض باد کرده بود. موهایش از گرما پیچیده بودند توی هم. روی خودش و وسايلش یک لایه‌ی نازک خاک بود. آقای رحیمی جنس‌ها را جابه‌جا کرد و ذرات معلقی که به‌نظرش جادویی می‌آمدند در هوا رقصیدند. یک لحظه برگشت و به زن و بچه‌اش جلوی حجره نگاه کرد. زن دست کشید به پارچه. بچه دست کشید به پارچه و چیزی به مادرش گفت که شنیده نمی‌شد. دست‌فروش که هنوز باور نداشت این مرد گنده قرار است از او خرید کند، لم‌داده توضیح داد.

«این کلاه دو لایه داره. می‌تونی توش خرگوش غیب کنی.»

«خرگوشش رو هم دارین؟»

«خرگوش خاصی نمی‌خواد. باید بخری. بهتره کوچیک باشه.»

آقای رحیمی کلاه سیلندری را برگرداند و یک کارت از روی زمین برداشت. آن را بین انگشت‌هایش چرخاند و یاد نه‌سالگی‌اش افتاد؛ وقتی در استخر ِ روباز، مردی دست خالی‌اش را آورده بود جلو و یک کارت را از پشت گوش او درآورده بود. مردی که دیگر هیچ‌وقت ندیدش، با آنکه تمام آن تابستان را به استخر رفت. بعد یک تکه پارچه‌ی مخمل سیاه را از بین وسایل بیرون کشید.

«یکی با این تا حالا چند تا آدم غیب کرده.»

آقای رحیمی نگاهی به زن و بچه‌اش انداخت که هنوز سرشان گرم بود.

«چند تا؟»

«نمی‌دونم الان مرده. پسرخاله‌م از خارج آورده.»

پارچه یک متر در یک متر بود. همه‌اش مخمل و همه‌اش سیاه. فقط چیزی با نخ، خیلی ریز، رویش دوخته شده بود. یک نام: «هودینی.»
لذت پرید زیر ته‌ریشش. سرخی آمد توی صورت و باعث شد لکه‌ی کوچکی که نزدیک لبش بود، کمتر دیده شود. شعبده‌باز را می‌شناخت. هری هودینی با نام واقعی اریک ویس، سال ۱۸۷۴، در بوداپست مجارستان به دنیا آمده بود. وقتی اولین نمایشش را در نه‌سالگی اجرا می‌کرد این اسم را انتخاب کرده بود. ترکیبی از نام دو شعبده‌باز معروف فرانسوی و آمریکایی که به‌شدت به آن‌ها علاقه داشت. اسم مستعاری که برای همیشه رویش ماند.

او پارچه را خرید. تا کرد و به‌زور فرو کرد توی جیب کتش. وقتی برگشت احساس کرد زنش زیباتر شده است و طره‌ی مویی که افتاده روی پیشانی‌اش، واقعا به او می‌آید. احساس کرد دخترش حق دارد تا صبح غر بزند، مغازه‌دار از صمیمی‌ترین دوستانش است و طاقه‌های رنگی پارچه‌هایی که روی پیشخان باز شده‌اند، ابریشم خالص‌اند. بعد بی‌اختیار زد پشت کمر مغازه‌دار و گفت: «تخفیف بده.»
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی شصت و نهم، شهريور ۹۵ ببینید.