Getty Image

داستان

مدير پرسید: «پس گاو چي شد؟»

معاون پاسخ داد: «گاو؟»

«بله. پس چي؟»

«اوه، گاوووووو…»

«دو روز پيش به‌تون گفتم.»

« بله. يادم نرفته. تا همين امروز عص…؟»

«نه. عصر نه. تا ظهر بايد توي لابي باشه.»

معاون كه داشت به سمت اتاق خودش برمي‌گشت، آرام گفت: «فكر نمي‌كردم موضوع جدي باشه.» و حسابدار پاسخ داد: «گاو؟»

«بله.»

«يه گاو واقعي؟»

«بله، يه گاو، يه گاو واقعي، يه گاو زنده. يالا دنبالم بيا.»

معاون به سمت در اصلي ساختمان رفت و چشمش به دستيار افتاد كه روي صندلي زهواردررفته نشسته بود و داشت با دماغش ور مي‌رفت. «ناتوارلال، تو هم پاشو.»

هنوز به پايين پله‌ها نرسيده بودند كه دستيار نظافتچي را ديد که از پله‌ها بالا مي‌رفت و خدا مي‌داند داشت با انگشت‌هايش چه حساب و كتابي مي‌كرد. دستیار دست نظافتچي را گرفت و او بدون آنكه اصلا حواسش به عوض شدن مسير باشد، همراه سه نفر ديگر براي پيدا كردن گاو از ساختمان بيرون رفت.

«من هر روز اينجا دو تا گاو مي‌ديدم. امروز تعطيله؟»

«حتما توی نمايشگاهن.»

«نمایشگاه كه هفته‌ی پيش بود.»

«بريم دور و ور ايستگاه رو هم یه نگاه بندازیم.»

ايستگاه يكي دو كيلومتر دورتر بود. حسابدار قدم‌هايش را به سمت مخالف كج كرد و گفت: «من بايد امروز حساب‌هاي دفتر كل رو تموم كنم. آقاي پسونجي گفتن فوریت داره.»

معاون جواب داد: «پيدا كردن گاو هم دستور پسونجيه و بايد تا ظهر تموم بشه.»

«بله، بله. نه، نه. ناهار مي‌بينمتون.»

سه نفر باقيمانده به راه‌شان ادامه دادند. دستيار با دستش عرق روي پیشانی‌اش را با قدرت تمام پاك مي‌كرد. آفتاب بالاي سرشان آمده و با پرتوهايش رمق همه را گرفته بود.

نيمي از راه را رفته بودند و با اينكه همه‌جا حرف و نشان گاو بود، خبري از خود حيوان نبود كه نبود؛ شير گاو، كشك گاو، كره‌ی گاو، چرم گاو، سرگين گاو، تصوير گاو، نقاشي ديواري گاو، مجسمه‌ی گاو، معبد گاو، فروشگاه‌هايي به نام گاو، ذكر خير گاو، گاري‌هاي بدون گاو و مردي كه با دست‌هاي بسته روي يك پا ايستاده بود و مدام تكرار مي‌كرد گاو، گاو، گاو… يك گروه تقريبا ده‌نفري دور مردي كه روي يك پا ايستاده بود، حلقه زده بودند و حدس و گمان‌ها حاكي از آن بود كه مرد از هشت ماه و نه روز و پنج ساعت پيش به همين حالت مانده است.

معاون دهان باز كرد كه «خب، که چی؟ تو واراناسي تو هر خيابون يكي از اين‌ها وايستاده. حتي بعضيا رو سرشون وامي‌ستن. عموي بزرگم يه بار تو معبد به‌مون گفت كه يه نفر از شيش‌سالگي رو دستاش راه مي‌رفته.»

«حالا چند سالشه؟»

«عموم شیش سال پيش مرد و وقتي اين داستان رو شنيده بود، هشت سالش بوده. اون مرده هنوز زنده‌س و الان ديگه بايد صد رو رد كرده باشه.»
مردي كه وظيفه‌ی سخنگويي ماجرا را به عهده گرفته بود و به تمام سوال‌ها پاسخ مي‌داد، گفت: «شما متوجه نيستين. نكته‌ی اصلي اين مرد نيست. اون كلاغه‌ست.»

«كلاغ؟»

«كلاغ دو ماه پيش اومد و هر كاري مي‌كنن، از كنارش تكون نمي‌خوره. يه مدتي هم هست كه همزمان با مرد خم‌ و راست می‌شه. بين سر و صداهاش گاو هم مي‌گه اما به‌انگليسي. چند روز پيش يه آقاي انگليسي اينجا بود و تاييد كرد كه كلاغ به زبون اون‌ها مي‌گه گاو.»

ناگهان زنگ ناقوس كليسا به گوش رسيد. ساعت دوازده بود. آن سه كه انگار مسحور و مدهوش شده بودند، از حلقه‌ی جمعيت جدا شدند و دوباره به سمت ايستگاه راه افتادند.

«اونجا رو. من يكي ديدم.» اين صداي دستيار بود كه به حيواني سفيد و قوي‌هيكل اشاره مي‌كرد. گاوي كه به شاخ‌هايش رنگ قرمز زده بودند، داشت خودش را به یک درخت انجير هندی مي‌ماليد.

«خبري از صاحبش نيست؟»

«نبستنش. بايد ولگرد باشه.»

«دور گردنش زنگوله هست.»

«مهم نيست. نمي‌خوايم بدزديمش كه. خيلي زود برش مي‌گردونيم.»

دستيار كه چند شاخه‌ی پر از برگ از پرچيني در همان حوالي چيده بود، گفت: «همين كافيه؟»

نظافتچي پاسخ داد: «از اين چيزها نمي‌خوره.»

«مي‌خوره. وقت نداريم دنبال علف بگرديم.»

گاو به شاخه‌هايي كه دستيار مقابل چشم‌هايش گرفته بود خيره شد و همين كه برگ‌ها را به نوك دماغش ماليد، گاو دهان باز كرد و بعد خيلي زود همه‌ی برگ‌ها را تف كرد بيرون.

«طناب رو چطوري باید ببندم؟»

«دور گردنش. از پشت گوش‌هاش رد كن.»

معاون طناب را مانند حلقه‌ی گل در دست‌هايش گرفت و جلو رفت. گاو سرش را تكان داد و طناب افتاد روي سرگين. معاون گفت: «اَی!»

دستيار گفت: «شما هندو‌ها كه این‌ها رو می‌خورین!» و معاون بلافاصله پاسخ داد: «نه اون‌قدر كه شما گاوهاي ما رو مي‌خورين!»

به هر جان‌كندني بود، طناب را دور گردن گاو بستند و دستيار براي خريدن علف رفت سمت معبد. پيرزنی كه به ديوار معبد تكيه داده بود، گفت: «دو سكه.»

«همين يه سكه رو بگير. تو كه کاسبی نمي‌كني.»

«اون به خودم مربوطه. من از اينجا تكون نمي‌خورم.»

دستيار سكه را روي زيرانداز پوسيده‌ی زن انداخت و گفت: «هرچي بهت مي‌دن، بگير پيرزن. همين علف‌ها فردا عين صورت تو خشك و پلاسيده مي‌شن.»

گاو با زنگوله‌اي كه زير گردنش سر و صدا مي‌كرد، پشت سر مردها راه افتاد. وقتي به پله‌هاي ساختمان شركت رسيدند، ناگهان ايستاد. دستيار و نظافتچي شروع كردند به هل دادن حيوان كه نگهبان دوان‌دوان از راه رسيد و گفت: «اينجا چه خبره؟ گاو رو با خودتون كجا مي‌برين؟»

دستيار جواب داد: «پيش آقاي تامپسن. ولی از جاش تكون نمي‌خوره.» نگهبان با باتومش چند ضربه‌ی محكم به گاو زد. پيش از آنكه به طبقه‌ی دوم برسند، گاو روي پيراهن دستيار و فرش قرمز سالن انتظار خرابكاري كرده بود. معاون با صداي بلند خنديد و دستيار كه پيش از رسيدن به دستشويي پيراهنش را درآورده بود، گفت: «براي شما كه مسئله‌اي نيست. شنيدم ادرار گاو رو هم می‌خورین، درسته؟» معاون ساكت بود و واكنشي به اين شوخي قديمي نشان نداد.

ادامه‌ی این خودزندگي‌نگاره را می‌توانید در شماره‌ی شصت و نهم، شهريور ۹۵ ببینید.

*‌‌‌ این داستان باعنوان Cow and Company در سال ۲۰۱۶ برنده‌ي جايزه‌ي داستان‌نويسي كشورهاي مشترك‌‌المنافع شد و در ۱۱مي همان سال در نشريه‌ي گاردين منتشر شد. داستان كمي تلخيص شده‌است.