يك هفته بود که وجب به وجب این منطقه را گشته بودیم.
روز آخری بود که کار میکردیم. قرار بود اگر تا غروب کانال را پیدا نکردیم، برگردیم. همگی فقط برای این چند روز مرخصی گرفته بودیم. توی ستون هیچکس حرفی نمیزد. همه دلهره داشتیم.
صبح بود که رسیدیم به میان رملها؛ جایی بین پاسگاه طاووسیه و رشیدیه. سید مراد قبلا همهی هماهنگیها را کرده بود. او بود که خبر را بهمان داد و گفت که منطقه را دارند پاکسازی میکنند و برویم دنبال بچهها: «هنوز نتوانستهایم کانال سلمان را پیدا کنیم. خب، بیست سال گذشته. آن منطقه پر از کانال و خاکریز است. دارم به تکتک بچههایی که باقی ماندهاند، زنگ میزنم. همگی یک هفته برویم آنجا…»
سید مراد عضو گروهی بود که در منطقهی مرزی فکه، به دنبال پیدا کردن باقیماندهی جنازهی شهدای جنگ بود. قرارمان را گذاشتیم توی میدان اصلی شهر. با اینکه همهمان از یک گردان بودیم، اما آن موقعها توی دستههای مختلف بودیم و همدیگر را نمیشناختیم. توی مینیبوس، اولین بار بود که همدیگر را دیدیم.
مینیبوس رسید ته جادهی خاکی. باقی راه را نمیشد با آن رفت. ماشین از همانجا برگشت و ماها وسایلمان را کول گرفتیم و پشت سر سید مراد توی رملها راه افتادیم. همان اول راه، سید مراد برگشت و گفت که فقط پا جای پاهایش بگذاریم: «با اینکه این طرفها پاکسازی شده، اما ممکن است چند تا مین از زیر دست تخریبچیها در رفته باشد. باید مواظب باشیم.»
شاهرخ که ته ستون میآمد و با آن شلوار لی، کولهی سرخرنگی را انداخته بود رو دوش، بلند گفت: «همین مانده بود که حالا، بیست سال بعد از جنگ، بروم روی مین…»
و بلندبلند شروع کرد به خندیدن.
ما چند نفر، بازماندگان گردانی بودیم که سالها پیش توی این رملها جنگیده بودیم و حالا دستهجمعی آمده بودیم تا شاید بتوانیم کانالی را که در آن سه شبانهروز مقاومت کرده بودیم، پیدا کنیم. شب عملیات، پس از چهارده کیلومتر راهپیمایی در میان تپههای شنی و رملی، وقتی توی تنگنا قرار گرفتیم، پناه بردیم به کانالی که کمکم به نام گردانمان مشهور شد. کانالی قد یک آدم و به عرض دو برابر آن.
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هفتادم، مهر ۹۵ ببینید.