فردین نظری| ۱۳۹۲| زندگی دوگانه

روایت

خط‌چين‌هاي ريز سياه روي نقشه، حدود بين‌المللي دور و مشروط و ازپيش تعيين‌‌شده‌اي هستند كه قانونا بايد مردم دو كشور را از هم جدا كنند. اين وسط اما هستند همسايگاني كه دور از اين معناي مكلف كنار هم زندگي مي‌كنند. زندگي براي آن‌ها مثل تكه‌ابري است كه جداسري نمي‌داند و در يك گذر به يك‌اندازه براي هر دو طرف مي‌بارد. روايت جواد محقق روايت شسته‌ شدن همين خط‌چين‌ها است.

سال‌هاي ۶۷، ۶۸ در مدارس ايراني استانبول درس مي‌دادم. مدارس ما در حاشيه‌ي توريستي‌ترين ميدان استانبول، معروف به «سلطان احمد» قرار داشت. يكي از اين مدارس ساختمان چندطبقه‌ي محكم و قديمي‌اي بود كه مقاطع دبستان و راهنمايي و دبيرستان را يكجا در خودش جاي داده بود. آن سال‌ها مقاطع پايين‌تر در آنكارا و استانبول ـ و قبل‌ترش ازميرـ داير بودند اما با توجه به كثرت و قلت جنسيت دانش‌آموزان، دبيرستان پسرانه در آنكارا بود و دبيرستان دخترانه در استانبول. من هم كه به قول‌ دوستان، معلمي آچارفرانسه بودم و سابقه‌ي تدريس اكثر دروس علوم انساني را در مدارس ابتدايي، راهنمايي، دبيرستان، هنرستان و همين‌طور تربيت‌معلم داشتم، در پايه‌هاي مختلف دخترانه و پسرانه درس مي‌دادم.

روزي يكي از بچه‌ها مصاحبه‌اي از من را در مجله‌اي قديمي ديده بود و آن را آورده بود مدرسه و به بقيه نشان داده بود. فردايش كه به كلاس رفتم ديدم بچه‌ها با لبخند مرموز و معناداري نگاهم مي‌كنند. يكي از بچه‌ها گفت: «آقا شما آدم مهمي هستيد؟» گفتم: «چطور مگر؟» مجله را از داخل كشوي ميزش درآورد و گفت: «اين عكس شما است.» يادم نيست ماهنامه‌ي رشد جوان بود يا هفته‌نامه‌ي سروش. دوست نداشتم پيشينه‌ي مطبوعاتي و شاعري‌ام بيشتر از اين لو برود، گفتم: «من معلم مهمي هستم. شايد تنها معلمي كه در همه‌ي دوره‌هاي تحصيلي از دبستان و راهنمايي و دبيرستان گرفته تا هنرستان و تربيت‌معلم درس داده، هم در مدارس شهري و روستايي، هم شبانه و هم روزانه. هم‌ دخترانه و هم پسرانه و گاهي حتي مختلط. هم در ايران و هم در خارج از ايران. پس مي‌توان گفت معلم مهمي هستم. زماني كه در روستا درس مي‌دادم، بچه‌ها از روستاهاي ديگر مي‌آمدند سر كلاسم. وقتي در تربيت‌معلم درس مي‌دادم، دانشجويانم از شهرها و استان‌هاي گوناگون سر كلاسم حاضر مي‌شدند. پارسال كه در مدارس كراچي در پاكستان درس مي‌دادم، دانش‌آموزاني داشتم كه از كشورهاي مختلف در كلاس‌هايم شركت مي‌كردند.»

يكي بچه‌ها كه احساساتي‌تر بود كف زد و بقيه هم شروع كردند به كف زدن. ساكت‌شان كردم و گفتم: «اين‌ها كه چيزي نيست. بگذاريد مهم‌ترينش را برايتان بگويم. حالا هم كه درس مي‌دهم، عده‌اي هر روز از يك قاره به قاره‌اي ديگر مي‌آيند، تا بتوانند سر كلاس‌هاي من بنشينند.»

بچه‌ها حسابي گيج شده بودند، تا اين‌كه يكي از آن ناقلاهايشان سكوت را شكست و گفت: «آقا، اين آخري خالي‌بندي بود؟»
‌‌ 

ادامه‌ی این روايت را می‌توانید در شماره‌ی هفتادم، مهر ۹۵ ببینید.