شهرناز زرکش| بخشی از اثر

داستان

حسابی دماغم را چسباندم به لولای در بلکه چیزی ببینم. هیچ‌کدام در دیدرسم نبودند. بعد عطیه بلند شد و پشت به در ایستاد. مانتوی عنابی‌رنگی را از چوب‌ لباسی که به آن آویخته بود نگه داشته بود جلوي خودش. گفت: «فردا اینو می‌پوشم.»

پروین گفت: «مدلشو از بوردا برداشتی؟»

عطیه چوب لباسی را دورتر گرفت و براندازش کرد: «قشنگه، نه؟ رنگ، مدل… همه‌چی سلیقه‌ي خودشه. به من بود با اون پارچه آبیه می‌دوختم.»
پروین از روی تخت عطیه بلند شد و به مانتو دست کشید و برگشت سر جايش. عطیه خم شد روی سینی که زیر پایشان بود و لیوان خودش را برداشت. پروین هم خم شد به برداشتن لیوان و من از درز بین دو لولای در می‌دیدم که لیوان‌های شربت یخ داشت هنوز و دور لیوان‌ها از خنکی یک لایه مه بسته بود. پروین جرعه‌ای سر کشید و به در نگاه کرد. خودم را بی‌اختیار عقب کشیدم. چند لحظه‌ای فقط صدای گرداندن یخ در لیوان بلوری آمد و بعد پروین بود که گفت: «بریم خرازی برای مانتو دکمه بخریم.»

دوباره از شكاف در سرک کشیدم. پروین خم شده بود سمت عطیه. عطیه هم خم شد و چیزی به هم گفتند که نشنیدم و بعد آن‌قدر آهسته حرف زدند که هیچ‌چیز دیگر هم نشنیدم.

پشت در وا رفتم. چند وقتی بود که رفتار عطیه عوض شده بود. کمتر حرف می‌زد و بیشتر با لبخند محوی گوشه‌ي لبش زل می‌زد به جایی نامعلوم. به قول مامان سرش این‌جا دلش در جای دیگر شده بود. مدام نوار کاست این خواننده‌های به قول مامان مفنگی را می‌گذاشت به پخش صوت و باهاشان می‌خواند. حواس‌پرت هم شده بود، پلو را شفته می‌کرد، خورشت را می‌سوزاند و کلید خانه را جا می‌گذاشت. دیگر از بیرون رفتن‌های دونفری و یخ‌دربهشت‌خوری‌های عصرانه در ساغری‌سازان و بگو بخندهای سر چرخ‌خیاطی هم خبری نبود. از همه‌ي این‌ها بوی ناخوشایند غریبه‌ای به مشامم می‌خورد که هیچ خوشم نمی‌آمد. حوصله‌ام از عصر کشدارِ لیچ تابستان سر رفته بود. محمدحسن از صبح دم‌به‌دقیقه بالا آورده بود. مامان هم نشسته بود کنار رختخوابش و تا بی‌حال و پریده‌رنگ از مستراح برمی‌گشت، هل‌نبات و عرق‌نعناع و آویشن به خوردش می‌داد. دوباره برگشتم سمت در. چیزی ندیدم. بعد یک‌مرتبه عطیه با صدای بلند گفت: «یه چیزی پروین… می‌دونستی چرا دیوارهای این خونه این‌قدر قطورند؟»

پروین بلند و کشدار گفت: «نه… نمی‌دونم چرا.»

عطیه گفت: «چون اون اول‌ها که این خونه رو ساختن لای جرزش جنازه می‌گذاشتن. یعنی جنازه که نه، دختربچه‌ها دو رو زنده‌زنده می‌گذاشتن اون‌جا. می‌دونی چرا؟»
‌‌ 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی هفتادم، مهر ۹۵ ببینید.