Anni Lepala

داستان

لائورا نمي‌دانست با هیولای داخل کمدش چه کند. هیولا نباید آن‌جا می‌بود. او دیگر دختربچه نبود. زنی بالغ بود که کاری تمام‌وقت داشت و خانه‌ای مستقل که خودش با درآمد شغل تمام‌‌ وقتش خریده بود. یخچالش پر از خوراکی بود، ظرف‌هایش روی آب‌چکان بودند و شلوارهایش اتوکشیده. با آن‌همه کار برای انجام دادن و دوستانی برای تفریح کردن، دیگر وقت یا تمایلی برای سر و کله زدن با هیولاها نداشت. تازه، دنیا همین‌طورش هم به قدر کافی پر بود از داستان‌های ترسناک؛ دزدها، متجاوزان به عنف، قحطی‌ها و جنگ‌ها. هر روز در مسیر رفتنش به اداره، آدم‌هايي را می‌دید که بسیار بداقبال‌تر از او بودند و می‌دانست اگر لحظه‌ای توقف کند، او هم مانند آن‌ها خواهد شد و برای همیشه گرسنه خواهد ماند. احتمال می‌داد که چند تایی داستان ترسناک در درونش کمین کرده‌ باشند و بعضی شب‌ها اوقاتش را صرف اين می‌کرد كه اين داستان‌ها را حدس بزند.

با وجود اين، هیولا در زمان مناسبی وارد زندگی‌اش شده بود. تازه سگش را به‌خاطر غده‌های سرطانی چشم‌هایش خلاص کرده بود و اخیرا هم از نامزدش جدا شده بود، چون فکر می‌کرد که لائورا مادرش است. به نامزدش گفته بود که دچار سوءتفاهم شده، که او جای مادرش نیست و بعد وسایل او را جمع کرده بود، ناهاری برایش پخته بود و برای همیشه او را از زندگی‌اش بیرون کرده بود. بعد از خلاص کردن بامبل‌بی و راهی کردن نامزدش، آپارتمانش خالی شده بود و ملافه‌هایش سرد شده بودند. وقتی که سرکار نبود، روی کاناپه‌اش لم می‌داد و با خودش می‌گفت که غمگین نباشد، که هنوز چیزهای زیادی در زندگی هست.

تنهایی او را بیمار و رنگ‌پریده کرد. هیچ‌چیز نمی‌توانست حالش را بهتر کند. در این فکر بود که شاید تنهایی تمام‌مدت کنارش بوده، اما او از مواجهه‌ی رو در رو با آن طفره می‌رفته است.

سر و کله‌ی هیولا در بدترین شب لائورا پیدا شد. زیر نور لامپ سقفی مشغول شمردن سوسک‌‌های مرده بود که خس‌خس خفه‌ای از داخل کمد به گوشش رسید. ترسید، چون فکر ‌کرد موش است، یا بدتر، يك‌جور حیوان موذی شهری که در میان بتون‌ها سخت‌جان شده و از زباله‌ها تغذیه کرده، از آن نوعی که می‌توانستند دیوارها را بجوند و خبرشان در صفحه‌ی اتفاقات عجیب روزنامه چاپ می‌شد. لائورا به طرف کمد رفت و برای این‌که چیزی که داخلش بود غافلگیرش نکند، دستگیره را به‌آرامی چرخاند. وقتی در کمد را باز کرد، هیولا را دید که روی جعبه‌‌ی کفش‌هایش، لابه‌لای لباس‌هایی که از روی قلاب‌ها افتاده بودند، چنبره زده بود. اندازه‌ی یک راکون بزرگ بود، اما بدنی نرم و بی‌مو داشت و بافت پوستش شبیه دلمه‌های کهنه‌ی خون و زخم بود. ‌گوش‌های خفاشی داشت و پوزه‌ای منقارمانند که دندان‌های تیز و نامنظمش از آن بیرون زده بودند. چشم‌هایي درخشان و گرد و دست‌هایی با چنگال‌های خمیده و دراز و چالاک داشت.
‌‌ 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی هفتادم، مهر ۹۵ ببینید.

*‌‌‌این داستان با عنوان The Monster در سال ۲۰۱۳ در نشريه‌ي Electric Literature منتشر شده است