فاصلهي كلاس درسي در نيويورك تا كميني در تيررس داعش، بيشتر از چيزي است كه نقشه نشان ميدهد يا موبايل و هواپيما وانمود ميكند؛ فاصلهشان فاصلهي ملالِ امنيت است تا اضطرابِ خطر، فاصلهي زندگي در مركز يا لبهي ظرفيتها، فاصلهي جنگل ترديدهاي مدرن و يقيني كه ناگزير از بدويتِ جنگ ميرويد. فاصلهي تو و كسي كه فكر ميكني ميشود به خاطرش گلوله خورد.
همهچیز توی نور غروب قرمز بود، انگار یك سایبانِ بزرگِ سرخ روی منهتن خیمه زده باشد. از پنجرهی دفترم در دانشگاه زل زده بودم به این منظره. داشتم سعی میكردم اگر بتوانم ـ كه نمیتوانستم ـ خودم را جمع و جور كنم و بروم سر كلاس كه به دانشجوهای ارشدم نویسندگی خلاق درس بدهم. چند دقیقه قبلش میم كه مستندساز جنگ است و آن موقع باهاش كار میكردم از بغداد بهم زنگ زده بود: «سالار! دیروز برای چند دقیقه مطمئن بودم دارم آخرین سیگار زندگیام را میكشم.» شك نداشتم این آخرین سیگار یكی از همان بهمنكوچكهایی بوده كه میم روزی سه چهار پاكتش را تمام میكرد. امكان نداشت جایی برود و از اینها همراهش نباشد. هر سفری كه میرفتیم همین وضع بود و باعث میشد آلرژیام بدجوری عود كند. آن یكی دو نخ سیگارِ بهخصوص را اما میم پشت یك نخل در حالی كه تكتیرانداز داعش یك ربع ساعتِ تمام باهاش بازی بازی كرده بود، كشیده بود. یك ربع ساعت اگر در جوفالصخر باشی، وسط میدان جنگ، و بدانی هر لحظه ممكن است شكار یك تكتیرانداز شوی به اندازهي یك عمر به آدم میگذرد. این منطقه ـ در شصتكیلومتری شمال بغدادـ جایی بود كه رزمندگان شیعه در یك نبرد تنبهتن توانسته بودند از داعش پسش بگیرند و در دو روز كاری را بكنند كه آمریكاییها با همهی نیروی نظامی و تكنولوژی پیشرفتهشان نتوانسته بودند یا نخواسته بودند در بیشتر از یك دهه بكنند.
چنین چیزی را توی نیویورك، چطور ميتواني با ده دوازده دانشجوی فوقلیسانس در میان بگذاری؟ اصلا میتوانی؟ نمیتوانی و دوگانگیهایی مثل این بعید نیست آدم را دیوانه كند. آن روز غروب وقتی داشتم میرفتم سر كلاس یک حس اینطوری داشتم. باید میرفتم با صورتهایی بیخبر از همهجا چشمتوچشم میشدم كه شهریهی كامل دانشگاه را داده بودند و منتظر بودند دربارهی داستانهای امیدواركننده و گاهی کسالتبارشان تحلیلی بشنوند.
سال بعدش این گیجی را چند بار به شكلهای دیگری تجربه كردم. وقتهایی بود كه توی فرودگاه جيافكي در نیویورك از پرواز بغداد یا اربیل پیاده میشدم، تاكسی میگرفتم و به راننده میگفتم مستقیم برود دانشگاه، چون كلاس داشتم و باید درس میدادم؛ باید زود جلد عوض میكردم و میشدم استاد دانشگاه. یك زندگی موازی بود و هست. و بعد وقتی پایت را میگذاری توی كلاس، وقتی دانشجوهایت غر میزنند كه پرینتر دپارتمان دو روز تمام خراب بوده یا توی مترو چقدر هوا گرم بوده واقعا نمیدانی چی بگویی. بگویی همین الان از جایی آمدهای كه «همه»چیز «خراب» و ویران بوده؟ و آن غذاخوری ارزانقیمتِ محبوبت در بغداد تا همین حالایش دو بار منفجر شده؟ بگویی در شهری كه تو از آن آمدهای مردانی را میشناسی كه مجبورند هر روز در هوای چهل درجه جلیقههای هشتكیلویی ضد گلوله تنشان كنند؟ نمیشود كسی را بابت اینكه دركی از این جملهها ندارد سرزنش كرد. پس دهانت را میبندی و وقتی ازت میپرسند: «سفرتان چطور بود استاد؟» لبخند میزنی و میگویی: «بد نبود. ممنون.»
اصلا چرا این كارها را كردم؟ شاید چون دلم میخواست و میخواهد این موقعیت را بشناسم؛ اینكه تهِ طاقت آدمها كجا است؟ و البته اگر بخواهم روراست باشم این هم بود كه جنگ علیه داعش و آنهایی كه پشتشان هستند مسئلهام شده بود. تا آن موقع چندتایی كتاب چاپ كرده بودم، بهعنوان یك نویسنده ناراضی نبودم و میدانستم كرسیای كه در دانشگاه دارم آرزوی خیلیها است. اما انگار چیزی كم بود. میگویند قلم از شمشیر برندهتر است. شاید اینطور باشد. لااقل فكرش قشنگ است. اما این فكر قشنگ هيچ وقت مرا راضی نكرده، و هر سال دریغ از پارسال. بهعلاوه بعضی وقتها آدم فقط دلش میخواهد بفهمد دمِ تیر و لبِ تیغ بودن چهجوری است؟ همین. دلش میخواهد بفهمد وقتی خطر میشود یك گلوله و به سمتت شلیك میشود شجاعت چه معنایی دارد؟ آدم دلش میخواهد برود توی دلِ ماجرا و سر دربیاورد چی آدمها را وا میدارد بهخاطر یكی دیگر بروند جلوی گلوله؛ از دل و جان و بدون اینكه لحظهای در چیزی تردید كنند.
ادامهی این خودزندگینگاره را میتوانید در شمارهی هفتادويكم، آبان ۹۵ ببینید.