پیادهروی فقط برای سلامت تن نیست. خُلقمان که از خانه ماندن تنگ میشود برای دیدن ویترین یک مغازه هم شده بیرون میزنیم. همین رفع ملال کافی است تا به شهری که هر روز خانههایش بیشتر میشود تعلق خاطر پیدا کنیم. در متنی که میخوانید کامران سپهران از پیادهرویهاي روزانه ميگويد و از شهروندی که به شهرنشینی تعلق خاطر دارد.
خیلی پیادهروی میکنم اما پرسهزن نیستم یا حداقل طوری رفتار میکنم که بهنظر نیايد دارم گشت میزنم. سلانهسلانه نمیروم، قدمهای تند برمیدارم و هرازگاهی توقف نمیکنم تا اطراف را نظاره کنم. به این ترتیب به همهي غریبههای سر راهم یادآور میشوم که شتابان به سوی هدفی میروم. امری که تا حدودی صحیح است چون میخواهم چیزی بخرم یا مثلا نگاهی به کتابفروشی بيندازم. ولی باید اعتراف کنم این هدفها جور شدهاند که پرسهزن بهنظر نرسم، مقصود اصلی راه رفتن بوده است. برای این از خانه بیرون زدهام.
اشتباه نکنید، من پرسهزنی مخفیکار نیستم. خیلی ساده میخواهم پیادهروی کنم و پیادهروی در شهر یکی از قابلیتهایش این است که به پرسهزنی تبديل شود. حالا گیریم که بشود، گیریم که تمام تهران با دیدن من فریاد برآورد که: «باز این یارو دارد ول میچرخد.» مشکل کجا است؟ مشکل منم که اینجوری بار آمدهام. البته بگویم که اخیرا اندکی خودم را اصلاح کردهام. گاه و بیگاه قدمهایم را آهسته میکنم و با اندکی خجالت ویترین مغازهای را تماشا میکنم. یا مثلا چندی پيش لحظاتی توقف کردم و يك درگیری خیابانی را تماشا کردم که چیزی سر درنیاوردم یا بهتر بگویم اینقدر تحمل نکردم تا سر دربیاورم و راهم را کشیدم و رفتم. ولی همینقدر هم تغییری محسوس محسوب میشود. پیش از این بیشتر شبیه آقای زومر مخلوق پاتریک زوسکینت بودم. مردی که از صبح زود از خانهاش بیرون میزد و همینطور تا آخرهای شب با چوبدستیاش راه میرفت و راه میرفت. هیچ کار خاصي نداشت اما همیشه شتابان و باعجله:
اگر ازش میپرسیدی: «کجا بودید آقای زومر؟» یا «دارید کجا میروید؟» بیصبرانه سرش را جوری تکان میداد که انگار مگسی روی دماغش نشسته باشد و زیرلب چیزی میگفت که یا اصلا متوجهش نمیشدی یا اینکه فقط قسمتهایی از آن را میشنیدی، شبیه به این: «باید سریع از تپهي مدرسه بروم بالا… زود بروم دور دریاچه… الان باید خودم را برسانم شهر… امروز خیلی عجله دارم… یك ثانیه هم وقت ندارم…» و پیش از آنکه بتوانی بگویی: «ببخشید؟ چی؟ کجا؟» چوبدستش را محکم به زمین زده بود و مثل برق رفته بود. ۱[۱] .
به هر حال این درگیری من با پرسهزنی فرع قضیه است. همانطور که گفتم پیادهروی میکنم چون پیادهروی را دوست دارم. پیادهروی در طبیعت را هم دوست دارم. اصلا شاید قدم زدنم در شهر به پیادهروی در طبیعت نزدیکتر باشد تا این پرسهزنی کذایی در شهر. ربکا سولنیت در کتابی دربارهي پیادهروی مینویسد که راهپیمایی در نواحی روستایی و طبیعت همواره واجد بار اخلاقی عشق به طبیعت و تحسین آن بوده است ولی «راه رفتن در شهر همیشه کرداری مشکوک بوده است که این قابلیت را دارد که درجا تبدیل به گشت زدن، تفرج، خرید، شورش، اعتراض، از زیر کار در رفتن، پلکیدن و سایر فعالیتها شود که بهسختی با مایههای اخلاقی حظ طبیعت یارای برابری دارد.» اگر برای غریبهها پیادهروی من باید طی طریقی به سوی کار تلقی شود، برای خودم و نزدیکان ورزشی سبک است. «میروم بیرون راه بروم» یعنی میروم برای سلامت جسمم فعالیتی بکنم. بدین ترتیب آسودهام که کارم اخلاقی است. به این باور دارم. این لذتی که از راه رفتنهای بیپایان میبرم بیشک ناشی از تاثیر مثبت آن بر بدنم است. شور و شوق روحانی من به هنگام پیادهروی یقینا از اینجا آب میخورد.
ادامهی این خودزندگینگاره را میتوانید در شمارهی هفتادويكم، آبان ۹۵ ببینید.