دیشب در چهارباغ برف باریده است و اوس مرتضی درفشی در حالی که سعی میکند لیز نخورد آرام و بااحتیاط، یک دست به دیوار، یک پا بلند و بعد پایی دیگر بهطرف مغازهاش میرود، سرش را بالا میکند و میبیند روی عکسهای سینما همایون هم برف باریده و خیس شدهاند. به هنرپیشهها میگوید: «خُب چاییدین!» و میخندد و آرامتر راه میرود. هنوز برای باز کردن مغازهی کفاشی «خوشقدم» زود است. کلید در قفلِ در بهسختی میچرخد و باز میشود. کرکره را بالا میدهد و وارد میشود: «سَردِس!»
کفشش را از پا بیرون میآورد. بسمالله میگوید و پابرهنه نیمچهنیمچه میدود روی سرمای کاشیها. کلید را میزند و مغازه روشن میشود.
کفشها، جعبههای چهلوچهار و چهلودو، سیوهفت و سیونه. به آنها سلام میکند. میخندد و میگوید: «سلام چیطورین خوشپاوا؟» و تندتر از قبل میدود پشت میز و مقوا را بیرون میکشد. دفتر بزرگ را روی میز میگذارد. از زیر میز چکمهی ساقبلند قهوهای را بیرون میآورد و دمپایی بهپاکرده میرود چکمه را میگذارد وسط ویترین. مقوا را پهن میکند کنار در. سقف را نگاه میکند که شکم نداده باشد. نمنما نشده باشد.
دستهایش را بههم میکوبد و شادمانه به ردیف کفشها نگاه میکند: «خب، دیشب پا تو کفشی هم نکردین؟»
میآید والور را روشن میکند. به درجه نگاه میکند. نفت هم دارد. با خیال راحت روی چهارپایهی اصلی مینشیند. دفترش را باز میکند. ورق میزند. به تصویری که از دورِ پای آقای حسینی کشیده نگاه میکند: «۴۳ بزرگ، شِبرو، متولد ۱۳۰۷»
ورق میزند. تصویر پای آقای محمدی سدهای که با خودکار قرمز کشیده: «۴۱، معمولی، متولد ۱۳۱۲، تلفن ندارد»
«آقای کیوان، متولد ۱۳۱۰، قوز کنار پای چپ بزرگتر از راست، یک هوا، تلفن صبحها بانک ملی مرکزی»
خسته میشود و دفتر را میبندد. کتری را آب میکند میگذارد روی والور، برف دوباره آرامآرام میبارد.
«امروز زود اومِدم بیبینم چکمه راس پای کیه. اِگه رفت رفته. موند مونده تا کی. حالا حالاها.»
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هفتادودوم، آذر ۹۵ ببینید.