حسرت كارهاي نكرده، حرفهاي در گلو مانده، همراهيهاي تمامنشده بخشي از وجود آدم را خالي ميكند. انگار تكهاي از روحمان باشد كه گوشهاي جا گذاشتهايم و وقتي دوباره سراغش ميرويم چيزي بيشتر از يك آه پيدا نميكنيم. روايت حميدرضا شاهآبادي روايت همين حسرتها است؛ وقتي نه ميتواند فراموش كند نه آههاي زندگي امروزش را با گذشته طاق بزند.
سی سال پیش بود، شاید بیشتر؛ مثلا سیویک یا سیودو سال پیش. ما جوان بودیم. میرفتیم سفر. در همان هیئت سی یا سیویکی دو سال پیشمان. جوانهایی پرجنبوجوش و پرسروصدا. «ما» یعنی من و چهار تا از دوستانم غروبنشده در کوپهي پنجنفرهي قطار جا گرفته بودیم. شاد و سرخوش از هر دری حرف میزدیم و خوش میگذراندیم. چند ساعتی را همینطور پشت سر گذاشتیم تا که هوا تاریک شد و نمیدانم در کدام ایستگاه بود که سر و کلهي او پیدا شد. «او» یعنی مردی سیوچندساله و قدبلند و لاغر، با سبیلی نسبتا پرپشت، چشمانی که یادم نمیآید چهشکلی بودند و لباسی که شاید در یک پیراهن سفید ساده یا یک تیشرت یقهگرد روشن و یک شلوار سیاه خاکگرفته خلاصه میشد. حالا بگیرید یک جفت کفش کتانی چینی از آنها که خط باریک سبزرنگی دورش داشت و آن سالها مد بود هم پوشیده بود. در کشویی کوپه را آرام کنار کشید و سر کممویش را آورد تو و سلام کرد و در حالی که به صندلی ششم نگاه میکرد گفت: «آقایون اجازه میدن؟»
لحن صدایش و طرزی که کلمات را در گلویش میگرداند شبیه جاهلهای قدیم بود. در عین حال سعی میکرد مودب صحبت کند. ما سروصدایمان را قطع کردیم و به او نگاه کردیم که حالا نیمتنهي لاغرش را هم تو آورده بود.
در را بیشتر کنار زد و دوباره سلام کرد و وارد کوپه شد. شاید چیزی توی دستش گرفته بود، مثلا از آن کیفهاي مسافرتی پلاستیکی سیاه و چرکمرد که زیپش نیمهباز است و از کنار دستههای کهنهاش نخهای سفید بیرون زده. آرام نشست روی صندلی. نفسی تازه کرد و بعد به صورت تکتک ما نگاه کرد و پرسید کجا میرویم. جوابش را دادیم. او هم برایمان آرزوی سفری خوش کرد. میخواستیم به حال و هوای خودمان برگردیم که سر حرف را باز کرد. یادم نیست چه گفت. هرچه گفت قاپ جمع را دزدید. یعنی ما دیگر حرف خودمان را نزدیم. نگاه کردیم به او. حرفهایش را شنیدیم و جوابش را دادیم. حتم آدم خوشصحبتی بود که توانسته بود پنج جوانک شوخ و شنگ را آرام خودش کند. یادم نیست چه میگفت اما یادم است که کار به مشاعره کشید. گفت بیايید مشاعره کنیم. هرکدام یک بیت بخوانیم و جوابش را از دیگری بگیریم. بدمان نیامد. او یک بیت خواند. شاید من و شاید دیگری جوابش را دادیم. بیت بعد و بیت بعد. مرد غریبه خیلی شعر بلد بود. برای هر بیت که میشنید و برای هر حرف پایان ردیف، چند بیت از چند شاعر را رو میکرد که ما در عمرمان نشنیده بودیم. اینطوری ما خیلی زود از میدان به در رفتیم و او خودش بهتنهایی ادامه داد. شعرهای کلاسیک، شعرهای نو، شعرهای سپید، از حافظ و سعدی و مولوی گرفته تا مشیری و شاملو و توللی و ابتهاج. خواند و خواند و خواند تا آنکه ما جوانکهای دنیاندیده محو او شدیم. خیره شده بودیم به او که کلمات عاشقانهي موزون را از میان لبهای ترکخوردهاش بیرون میداد. کلماتی که انگار وقتی از میان کبودی لبها بیرون میآمدند هزار رنگ میشدند و آدم را سحر میکردند. هوای کوپه پر از شعر شده بود که ضربهای به در خورد. بعد در کشویی باز شد و مامور قطار آمد تو و خواست که بلیتهایمان را نشانش بدهیم. ما پنج تا بلیتهای خودمان را دادیم به مامور قطار و او سوراخشان کرد. اما مرد غریبه بیهیچ حرکتی سر جایش نشسته بود. مامور قطار كه از او بلیت خواست خیلی آرام گفت: «بلیت ندارم.»
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی هفتادويكم، آبان ۹۵ ببینید.