Robin Wragg

روایت

مثل اقلیم که می‌تواند طبع و مزاج ما را شکل دهد، زندگی‌ شغلی آدم‌ها هم با دیدن و شنیدن چندباره‌ی چیزهای دوروبرشان شکل می‌گیرد. فرزند یک خانواده‌ی حسابگر تاجر می‌شود و فرزند یک آپاراتچی سینما کارگردان. در متنی که می‌خوانید مرتضی کاردر به‌مناسبت هفته‌ی کتاب از یک خانواده کتابفروش می‌گوید. روایت پسری که آن‌قدر دوروبرش گالینگور و شومیز و طلاکوب می‌بیند تا کتاب‌باز می‌شود.

من کتاب ‌خواندن را با کتاب‌های علمی شروع کردم. با کتاب‌هایی درباره‌ی دایناسورها و فسیل‌ها و پلانکتون‌ها و نفت و زمین و مرکز زمین و زمین‌شناسی و… آن زمان خواندن کتاب‌های این‌جوری برای نوجوانان درسخوان نوعی فضیلت محسوب می‌شد.

کم‌کم رفتم سراغ کتاب‌های نوجوان که انتشارات مدرسه منتشر می‌کرد. زیر شمشیر غمش داود غفارزادگان، معمای مسیح ابراهیم حسن‌بیگی، وجدان محمود حکیمی، کشتی پهلو گرفته سید مهدی شجاعی که آن روزها تازه منتشر شده بود و پشت سر هم تجدید چاپ می‌شد و…

اما این کتاب‌های نوجوانانه راضی‌ام نمی‌کرد. باید می‌رفتم سراغ کتاب‌های جدی‌تر. کتاب‌هایی که کتاب‌بازها درباره‌شان حرف می‌زدند. دلم می‌خواست از بحث‌هایشان سر دربیاورم. برای همین شروع کردم به خواندن کتاب‌های آدم‌بزرگ‌ها، کتاب‌هایی که نمی‌فهمیدم.

وقت‌هایی که بابا مرا پشت دخل کتابسرا تنها می‌گذاشت می‌رفتم و یکی از این کتاب‌ها را انتخاب می‌کردم. نگاهی به جیبم می‌کردم و هر کتابی که ارزان‌تر بود برمی‌داشتم.

یک‌ بار بیست تومان پول داشتم. کتاب تعیین خط زوال آقای حسن‌زاده آملی را خریدم. تعیین خط زوال درباره‌ی چی بود؟ نمی‌دانستم، ولی فکر می‌کردم که چون آقای حسن‌زاده آملی نوشته حتما کتاب مهمی است و باید خواند و روزی به کارم می‌آید. بعد انسان و ایمان شهید مطهری را خریدم. دوازده تومان بود. جلد اول یک سلسله کتاب بود با عنوان مقدمه‌ای بر جهان‌بینی اسلامی. انسان و ایمان ارزان‌ترین‌شان بود. گفتم حالا که پول دارم این کتاب را می‌خرم و بعد کتاب‌های دیگر این مجموعه را دانه‌دانه اضافه می‌کنم. پولش را می‌گذاشتم داخل دخل کتابفروشی و اسمش را در دفتر فروش می‌نوشتم. کتاب را می‌گذاشتم گوشه‌ای که بعدا سر فرصت بدون این‌که بابا بفهمد ببرم خانه و لابه‌لای کتاب‌های مدرسه‌ام قایم کنم. کتابخانه‌ی مخفی من روزبه‌روز چاق‌تر می‌شد.

بابا چند سالی تا سال ۶۰ در کتابفروشی مهر کار می‌کرد. کتابخانه‌اش مختصر بود. بزرگ‌تر که شدم یادم می‌آید همه‌ی کتاب‌هایش روی طاقچه‌ی اتاق پذیرایی جا می‌شد. یک قرآن بزرگ با خودآموز خانم رنجبر، یک مفاتیح‌الجنان کوچک با جلد آبی فیروزه‌ای، یک فرهنگ فارسی عمید یک‌جلدی، چهار جلد اصول کافی، قصص الانبیای ابواسحاق نیشابوری، یک جلد از رساله‌نوین، یک جلد از تفسیر پرتوی از قرآن آقای طالقانی، چند جلد کتاب از بی‌آزار شیرازی که فکر می‌کنم مال مامان بود، کودک نیل یا مرد انقلاب مصطفی زمانی، داستان‌های‌شگفت آیت‌الله دستغیب، یک جلد از کتاب معرفت نفس. یک جلد رساله امام خمینی (ره)، یک جلد کتاب خورشید مغرب محمدرضا حکیمی، نهج‌الفصاحه و چند کتاب ریز و درشت دیگر که همه مال دوره‌ی جوانی‌اش بود. بابا کارمند آموزش و پرورش که شد کتابفروشی را ول کرد اما همیشه نوستالژی آن دوره را داشت. بچه که بودم همیشه با عشق و حسرت خاطرات دوران کتابفروشی مهر را برایم تعریف می‌کرد. دوست داشت دوباره کتابفروش شود. می‌گفت بازنشسته که شدم یک روز کتابفروشی می‌زنم.

ادامه‌ی این روایت را می‌توانید در شماره‌ی هفتادویکم، آبان ۹۵ ببینید.