Lehtinen Sculpture

داستان

تعریف می‌کند وقتی ده‌سالش بوده به دعوت یکی از اقوامش براي تماشای فیلمی به سينما مي‌روند. او هم بلوز راه‌راه آبی می‌پوشد با یک دست کت و شلوار نو و کراوات. البته آن موقع بلد نبوده کراوات ببندد، پدرش سال قبلش فوت کرده بوده و کس دیگری هم در خا‌نه‌‌ی زنانه‌ي آن‌ها ـ اعم از مادر، خاله‌ و خواهرهایش ـ بلد نبوده کراوات ببندد. همه‌شان تمام روز تلاش کردند، هی گره زدند و باز کردند تا عاقبت کراوات چروک و شل شد. بالاخره خاله‌اش کراوات را داخل کیف‌دستی‌اش گذاشت، سوار اتوبوس شد و یکراست رفت مرکز شهر و جلوی ویترین لباس‌فروشی پترسون برادرز ایستاد و كراوات را جوری گره زد که شبیه کراواتِ مانکن توی ویترین شد. بعد دوباره سوار اتوبوس شد و یکراست آمد خانه و کراوات را با سنجاق ته‌گرد به لباس شوهرم وصل کرد. تمام طول فیلم، شوهرم مجبور بوده سرش را سیخ نگه دارد و موقعی ‌که تماشاگران او را هل می‌داده‌اند تا به صندلی‌هایشان برسند، دست‌هایش را روی سینه‌اش قلاب مي‌كرده تا کراوات شل و آویزانش آسیبی نبیند.

سوال‌های زیادی درباره‌ی این قضیه دارم. مثلا چرا پیش یکی از همسایه‌ها نرفته تا کراواتش را ببندد؟ یعنی هیچ دوست مرد یا پسری نداشته؟ اصلا چرا یك پسربچه‌ی ده‌ساله بايد براي تماشاي فيلم کراوات می‌بسته؟ شاید حداقل بهتر بود به جای سوزن ته‌گرد، سنجاق‌قفلی به کراواتش می‌زد و محكمش مي‌كرد.

ولی خیلی هم دلم نمی‌خواهد به این داستان فکر کنم. دو سالي است که ازدواج کرده‌ایم و من دیگر دستم آمده که شوهرم دوست ندارد درباره‌ی خودش حرف بزند. راستش تعجب کردم وقتی داستان کراوات را برایم تعریف کرد. حتي تعجب کردم که چنين داستاني یادش مانده بود.
او چهل سال دارد و پانزده سال از من بزرگ‌تر است. مدیر یك دبیرستان است، مردي بلند‌قامت و رنگ‌پریده‌ که كم‌كم دارد طاس می‌شود و نگاه خسته‌ای هم دارد. همیشه لباس‌های رسمی می‌پوشد، حتی برای دورهمی‌های معمولی مثل مسابقه‌ی فوتبال یا پیک‌نیک، اما معمولا شلخته‌بازي درمي‌آورد مثلا یقه‌اش معمولا لک است، پیراهنش با آتش سیگار سوخته یا شلوارش چروک است. همیشه نیم‌تنه‌‌ی کتش پایین و بالا است و یقه‌‌ی لباسش هم برگشته.

البته حالا ديگر بلد شده کراوات ببندد اما چیزهای دیگری هست که هرگز یاد نگرفته. مثلا بلد نیست شیر آبی را که چکه می‌کند تعمير کند، يا نمی‌تواند توري پنجره‌ها را عوض کند یا زنجیر چرخ ببندد. چرا؟ چون در بچگي پدرش را از دست داده؟ من در خانه‌ای بزرگ شده‌ام که هميشه فکر می‌کرده‌ام مسئولیت این کارها با مردها است، حالا احساس می‌کنم رودست خورده‌ام. حالا یا خودم با بدخلقی این کارها را انجام می‌دهم یا زنگ می‌زنم به کسی تا برايم انجام دهد. به شوهرم می‌گويم نمی‌دانم اگر من نبودم چه كسي مي‌خواست کارها را راست‌وریس کند. او هم همیشه از این حرفم ناراحت می‌شود و همان‌طور که دست‌هايش را توي جیب‌هايش چپانده و آستین‌هايش را تا آرنجش بالا زده از من فرار می‌کند. البته كمي بعد، خودم هم ناراحت می‌شوم چون نمی‌خواهم مغرور و ازخودراضی به‌نظر بیايم.

چند وقتي بود که ماشینم موقع ترمز کردن صدا می‌داد، برای همین مجبور شدم ماشینم را براي تعمیر به اکسون ببرم. آوریل سال پیش بود، یک صبح سرسبز بهاری. اما به‌قدري ناراحت بودم که نمی‌توانستم از چنین صبحی لذت ببرم. تحملش را ندارم كه ماشینم چیزی‌اش شده باشد. با کوچک‌ترین مشكلي به وحشت می‌افتم و خودم را تصور می‌کنم که کنار جاده‌ای تک‌وتنها ایستاده‌ام، کاپوت ماشینم را بالا زده‌ام، دستمال سفیدی كه بالا گرفته‌ام بال‌بال می‌زند اما هیچ‌کس به فريادم نمی‌رسد الا یك زوج تبهکار فراری. داشتم مي‌رفتم سرکار که پشت چراغ تا ترمز کردم یکهو جیغ بلند و ممتدی شنیدم. همان‌جا دور زدم و یکراست رفتم اکسون؛ آن‌جا مرا می‌شناسند. تعمیرکار شیفت ویکتور بود که کله‌ی قرمزی داشت و روی یکی از بازوهايش تصویر یک هویج خالکوبی کرده بود. بهش گفتم: «ویکتور، فقط گوش کن.» و بردمش بیرون، ماشین را عقب و جلو بردم و هی ترمز کردم. ترمزها جیغ می‌زدند، گرچه صدايشان به بلندی قبل نبود. ماشین را خاموش کردم و بیرون آمدم. پرسیدم: «فکر می‌کنی از چیه؟»
ويكتور دماغش را گرفت و کشید. منتظر ماندم. (اگر شوهرم بود حتما ویکتور را تحت فشار می‌گذاشت، کلی اطلاعات بی‌ربط بهش می‌داد و مجبورش می‌کرد یك جوابی سرهم كند. اما من این‌قدر می‌فهمم که بگذارم ويكتور قشنگ فکرهايش را بکند.) بالاخره ویکتور پرسید: «امروز این‌طوری شده؟»
گفتم: «پنج دقیقه‌اس.»

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی هفتادودوم، آذر ۹۵ ببینید.

*‌‌‌ این داستان با عنوان Holding Things Together در شماره‌ی ۲۴ ژانویه‌ی ۱۹۷۷ مجله‌ی نیویورکر منتشر شده است.