به انگيزهاي مهاجرت ميكنيم، خانه عوض ميكنيم اما وقتي به مقصد ميرسيم ميبينيم خوشبختي جايي در همان ديروز جا مانده، جايي حوالي خانهي اول. كدام از ما جرئت رجعت به گذشته را دارد. روايت سلمان باهنر روايت اين جرئت است در مواجهه با شهري كه زماني جاي سرگرداني خواب و خيالهايش بوده. شهري به قدمت نجفآباد.
«سالها است خیلیها به من قول دادهاند که بروند و زنگ آن خانه را برایم بزنند. بارها خواستهام خودم این هدیه را به خودم بدهم اما خجالتیتر از این حرفها هستم که بروم به صاحبخانه بگویم ببخشید من سیواندی سال پیش، روی موزائیکهای قدیمی ایوان این خانه به دنیا آمدهام و حالا آمدهام محل تولدم را تماشا کنم. طرف، در خوشبینانهترین حالت، چند ثانیه سکوت خواهد کرد. به اندرونی برخواهد گشت و موضوع را با اهل خانه مطرح خواهد کرد. پچپچههای احتیاط شنیده خواهد شد؛ بعد، یا صدای کِرکِر خندههایشان بلند خواهد شد، یا پسر بزرگشان در حالی که سعی میکند باعجله شلوارش را روی پیژامه بپوشد، جدی و شکاک میآید ببیند چه ریگی به کفش این مزاحم عجیب است. دلم نمیخواهد مثل بنگاهداران املاک بالای سرم بایستند. دلم میخواهد بگذارند با آرامش تمام، آن هم در نور روز، خانه را باحوصله تماشا کنم. حال و دالانش را، زیرزمین، کَتهی زیر راهپلهی رو به بام، اتاقک سرپله، حتی مستراح خوفانگیز مخروطیشکل عمیق نِسرم حیاط را…»
یک ماه بعد از چاپ شدن نوشتهی بالا در مجلهاي، یکی از بچههای مستندساز تماس گرفت. حاضر بود زنگ آن خانه را برایم بزند به شرطی که من اجازه بدهم در سایه، بدون مزاحمت، فیلمش را بگیرد. به او گفتم که: «من سالها است در تهران ساکنم و خیلی هم آن نوشتهی احساسی را جدی نگیر. چون نویسندهها خالیبندی میکنند و پیازداغش را زیاد میکنند.» این شکستهنفسیها را بهخاطر ضعفم از مواجه شدن با موضوع گفته بودم وگرنه از ته دل از این پیشنهاد خوشم آمده بود. دو دقیقه بعد قرارمدارهایمان را برای سفر به «دیارِ نون» گذاشته بودیم.
رفتیم برای دیدنِ خانهی اول. باتریهای دوربینش را جاساز میکرد و من هم همانجا سر کوچه داشتم به خودم گوشزد میکردم که مبادا زود سروته معاشقه را هم بیاورم. آرام و با تامل! اصلا بگذار از همان سر کوچه تماشا را شروع کنم. پا سست کردم. محله تغییری نکرده بود. فقط زمینِ بایر سر کوچه، خانه شده بود. اولین بار که جرئت کردم از چینهی خشت و گلیِِ زمینِ بایر بالا بروم، زنبورِ سرخ از سوراخی که دستم را در آن گیر داده بودم بیرون پرید. درسی به من داد که عینهو مجید ظروفچی شدم کلهکدو. زمینِ بایر قدیم دو بوتهی آشفتهی انار داشت. آخرین بازماندهی نسل باغاناریهای نجفآباد. هینریش بروگش سفیر پروس در ایران میگوید: «باغهای نجفآباد به قدری وسیعاند که ما مدت سهربع ساعت در کوچهباغهای این شهر با اسبهای خود میتاختیم تا بالاخره به بازار و مرکز شهر رسیدیم.» اما به دورانِ ما همیشهی خدا لحافی از خاک روی آن دو درختچه نشسته بود. هیچ آبی سهم این زمین نبود. گیر افتاده بود میان خانهها و کوچهها.
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هفتادودوم، آذر ۹۵ ببینید.