۱۳۵۶، نجف‌آباد. داستان‌نویس و مدرس داستان و فیلم‌نامه‌نویسی. فارغ‌التحصیل ادبیات نمایشی از دانشگاه هنر تهران. نویسنده و کارگردان انیمیشن‌های «گریز» (برگزیده‌ی جشنواره‌ها‌ی لایپزیگ آلمان و فیلم ملل اتریش) و انیمیشن سینمایی «قصه‌های بهجو» (راه‌یافته به بخش بین‌الملل جشنواره‌ی فیلم کودک اصفهان) بوده و نمایش‌نامه‌های متعددی ازجمله «سلول» و «وقتی میاد ما خوابیم!» را نوشته است.

آبان ۱۳۹۶

هرکسی از چیزی می‌ترسد. از این جمله بدیهی‌تر هم می‌شود؟! ولی ترس‌ها تومنی دوهزار فرق معامله‌شان است. مثلا مرگ یک بار است. مثل چَک خوردنِ نابهنگام از کسی است که یک کشیده به صورت شما بدهکار است. فرض کنید طرف گفته باشد هر وقت دلش خواست، ناغافل و بی‌هوا، طلبش را صاف خواهد کرد.

آذر ۱۳۹۵

رفتیم برای دیدنِ خانه‌ی اول. باتری‌های دوربینش را جاساز می‌کرد و من هم همان‌جا سر کوچه داشتم به خودم گوشزد می‌کردم که مبادا زود سروته معاشقه را هم ‌بیاورم. آرام و با تامل! اصلا بگذار از همان سر کوچه تماشا را شروع کنم. پا سست کردم. محله تغییری نکرده بود. فقط زمینِ بایر سر کوچه، خانه‌ شده بود. اولین بار که جرئت کردم از چینه‌ی خشت و گلیِِ زمینِ بایر بالا بروم، زنبورِ سرخ از سوراخی که دستم را در آن گیر داده بودم بیرون پرید.

شهریور ۱۳۹۵

پیرمرد از خیر فروکش کردن درد می‌گذرد و به هول دادن موتورسیکلت ادامه می‌دهد. پیراهن بلند، روی شلوار نخی؛ ریشی اندازه‌ی دانه‌ی ‌جو و موی سری هم‌رنگ و قد برنج دانه‌بلند؛ تصویر همیشگی حاج ناصر فرهمند است.

شهریور ۱۳۹۴

پنج پسر پیرمرد که دوران کتک زدن و بد‌دهنی‌های پدرشان را به یاد دارند، سال‌هاست با پیرمرد ذره‌ای رابطه‌ی محبت‌آمیز و شاد ندارند؛ آن‌ها همه‌ی لذت‌هایی را که خودشان نبرده‌اند، ارزانی بچه‌هایشان کرده‌اند؛ این شده است که نوه‌های بی‌خبر از همه‌جا، محبت کردن را یاد گرفته‌اند و زندگی پدربزرگ‌شان را رنگین کرده‌اند. پسرهای پیرمرد از این‌که یخ‌ها آب شده‌اند خوشحال‌اند و گمان می‌کنند باید خودخواهی‌های پیرمرد را مانند رازی با خود به گور ببرند.

مهر ۱۳۹۳

ناگهان ضربه‌‌ی محکمی به گردنش می‌خورد. تلو‌تلو می‌خورد. قبل از این‌که فرصت کند برگردد، دستانی قوی، سرشانه‌هایش را می‌گیرد و بدنش را به سه‌کُنجِ درِ اولین مغازه می‌چسباند. ضارب، هیولامَردی است که به‌تمامی سایه‌وار دیده می‌شود.

عزیز الوندی

مهر ۱۳۹۲

من نگذاشتم معافت کنند. شنفتی؟ من! گفتم این پسره به وجناتش نمی‌خوره جرات داشته باشه خودش رو خلاص کنه. تو آدم زندگی هستی. این نشد، اون. برو، برو تا تهش، برو خوش باش!