پیرمرد، با شانههای کُپافتاده، نوکپا نوکپا مثل کورها، در پیادهروی راستهی لوسترفروشها، راه میرود. مثل بچههایی که کاسهی پر از آش را بااحتیاط حمل میکنند تا لبپَر نزند، گوشی بزرگ هوآویاش را پیشِرو گرفته و دارد پرندههای همرنگ را منفجر میکند. كت پلوخوریاش را پوشیده تا نوهاش جلوی همپاساژيها شرمنده نشود. باید قبل از رسیدن به بوتیک نوهاش، چند مرحله در بازی پیش برود تا بتواند سوالش را به نوه، حالی بکند. پیرمرد قدمهایش را کوتاه و بااحتیاط برمیدارد و عابرها آنقدر نگران کارهای باقیماندهی روزشان هستند که فرصت نمیکنند بوی کهنهی هیمهی سوخته را حس کنند. بویی که با هفتادسال چای ذغالی خوردن در ایوان باغ، در تن پیرمرد ماندگار شده است.
شاگرد صافکاری، موتور گاراژ را برداشته است تا فتوکپیهای گردش بانکی صاحبگاراژ را ببرد برای بانک، ببیند میتواند به اعتبار این استادكار، دهمیلیون تومان وام برای خودش بگیرد یا نه؟! آفتاب، مغز کلهی شاگرد صافکاری را نشانه رفته است و دستمال یزدی که دور پیشانیاش گره زده، عرقهای سر را، در خود میمکد. شاگرد صافکاری فکر میکند از وقتی حجم انبوه موهای خوشفرم فرفریاش را تراشیده، انگار شیطان، دیگر جایی برای لانه کردن پیدا نکرده و دست از سروکلهی زندگیاش برداشته است. برای همین، گرههای کور زندگیاش یکییکی دارند باز میشوند و اگر این وام هم جور بشود، میتواند بدهیهای احمقانهای را که در سالهای فرفری بودن برای خودش به بار آورده است صاف کند.
موتورسیکلت گاراژ، خوشرکاب است اما شمعش خال میزند و گاهی تکصداهای تَرَقهمانندی از لولهی اگزوزش شلیک میشود.
مربي زبان آموزشگاه، از ساعت هفتوبیست دقیقهی عصر دیروز دچار افسردگی شده است. اصرار دارد مکاشفات تلخی را که از دیشب شروع کرده، عمق بدهد. برای همین، پیش از ظهرِ به این داغی، سراغ کافیشاپ، یعنی مکان شروع کابوس آمده است. مربي زبان میخواهد کسی را تماشا کند که عصر دیروز، او را به درهی عمیق و واقعی افسردگی هول داده است؛ پسر جوان صاحب کافیشاپ، با آن موهای مواج، صورت صاف و روشن، بدن ورزیده و از همه بدتر مژههای بلند، برگشته و معصوم.
اینجا اولین کافیشاپ شهر است و هنوز چندان مشتری ثابتی برای خودش دستوپا نکرده است. هنوز صاحب کافیشاپ، تحت تاثیر نظر مشتری و همسایه، در ترکیب دکور دست میبرد.
پیرمرد مرحلهی دوم بازی را با موفقیت رد میکند. نوک انگشتهایش را روی پرندههای همرنگ میزند و آنها را به عدم میفرستد؛ چیزی مابینِ لمسکردن و ضربه زدن! گاهی هم، نفس میگیرد و با همراهیِ هیجانی که یک خشونت قدیمی را میشود زیر ابروهای پُرپشتش دید، انگشت اشارهی دستش را از صفحهی گوشی فاصله میدهد، پنجهی پُرپینهی پیرانه را بالا میبرد، آرام و مقتدر روی صفحه میکوبد.
پنج پسر پیرمرد که دوران کتک زدن و بددهنیهای پدرشان را به یاد دارند، سالهاست با پیرمرد ذرهای رابطهی محبتآمیز و شاد ندارند؛ آنها همهی لذتهایی را که خودشان نبردهاند، ارزانی بچههایشان کردهاند؛ این شده است که نوههای بیخبر از همهجا، محبت کردن را یاد گرفتهاند و زندگی پدربزرگشان را رنگین کردهاند. پسرهای پیرمرد از اینکه یخها آب شدهاند خوشحالاند و گمان میکنند باید خودخواهیهای پیرمرد را مانند رازی با خود به گور ببرند. رسوا کردن پدربزرگ و انتقال کینه به نوهها، آنقدر کار بیهودهای است که هیچکس، هیچگاه به آن، فکر هم نکرده است. مادر خدابیامرزشان بارها گفته بود: «خدا را شکر که دختر نزاییدم والا این شمر، دختر را دق میداد.»
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی پنجاهوهشتم، شهريور ۹۴ ببینید.