همهمان عادتها و وسواسهایی كه داریم كه میخواهیم از دیگران پنهانش كنیم، چیزهایی كه گاهی خودمان هم از مواجهه با آن سر باز میزنیم. «تاریكخانه» آنجا است كه با این پیچیدگیها و تضادهای شخصیتیمان شوخی كنیم، آنجا كه میشود به خودمان بخندیم. در این بخش قرار است هر شماره، یك نویسنده نقابش را بردارد و تصویر كمتر دیدهشدهای از شخصیتش را برایمان رو كند و رویش را تو روی مخاطبان باز كند.
هرکسی از چیزی میترسد. از این جمله بدیهیتر هم میشود؟! ولی ترسها تومنی دوهزار فرق معاملهشان است. مثلا مرگ یک بار است. مثل چَک خوردنِ نابهنگام از کسی است که یک کشیده به صورت شما بدهکار است. فرض کنید طرف گفته باشد هر وقت دلش خواست، ناغافل و بیهوا، طلبش را صاف خواهد کرد. موعدش که معلوم نباشد بیخیالش میشویم. ترس من هم از چهلسالگی بود. منتهی موضوع به این سرراستی و سادگی نیست. اینکه باور کنی آدم تا چهلسالگی فرصت دارد کامل شود، روزگارت را سیاه میکند. ترس از ناکامل چهلساله شدن، لاکردار، خط پایانِ مشخص دارد. هر روز یک قدم به آن نزدیک میشوید و دستنایافتنی بودنِ کمال، شما را هر روز یک قدم ناامیدتر خواهد کرد. منتها اشراف پیدا کردن بر کل رموز، آگاه شدن بر علتالعلل، یکباره و یکهو اتفاق میافتد. من هم یک روز، موقع هندوانه خوردن بود که فهمیدم بعضی کارهای مورد علاقهام همهشان از چهلسالگی ترسیِ من آب میخوردهاند.
روزی دختر کوچکم از من پرسید: «برای چه ما توی خانهمان اینطوری هندونه میخوریم؟!» راستش ما هرچقدر هم عطش داشته باشیم، تا من تمام تخمهای هندوانه را با نوک قاشق جدا نکنم و به یک هندوانهی کامل با قلهای پاک و بیتخم دست پیدا نکنم، خوردن را شروع نمیکنیم. بعد از سوالِ دخترم، لازم نبود زیاد فکر کنم تا بفهمم در طول زندگیام دچار رفتارهای مشابهی بودهام که آنها هم سوالبرانگیزند:
ششساله بودم. علیآپاراتچی موهای طلایی و صورت ککمکی داشت. از آن نقطههای قهوهای که روی قلهی گونه، مثل دایرههای یک نقاشی کودکانه آدم را مهربان و تودلبرو نشان میدهند. مرا مینشاند توی بالکن، تا رد تماشاچیهای مردمآزاری را بگیرم که وسطهای فیلم، جاهای حساس، با انگشتهای دستشان، سایهی خرگوش میانداختند روی پرده و حال مردم را میگرفتند. این اولین ماموریت آرمانی من در زندگی بود و برای همین در نظرم علیآپاراتچی اولین کسی بود که رسالت پنهان و بزرگ مرا کشف کرده بود. یادم مانده وقتی ریل فیلم پاره میشد، یا میسوخت، با چه سرعتی چسب و وصلهکاری میکرد تا صدای سوت و جیغ تماشاچیها بلندنشده، دوباره فیلم عقابها را راه بیندازد. بله، نگرانیِ من از آن نیممتر فریمهای چیدهشده بود که بر زمین میریخت و لاجرم در اکرانهای بعد دیده نمیشدند. علیآپاراتچی همیشه توی کشوی کوچک چوبیاش مغز پسته داشت. پستههایش با اینکه مغزکرده بود از آن نمکیهایی بود که مکیدنشان قبل از جویدن، کیفورکننده بود. شستش را نرم میکشید روی گره پیشانیام و خاطرجمعم میکرد که این راشها کمبودی در کل فیلم ایجاد نمیکنند و اصلا نبودشان احساس نمیشود. خلاصه نمیگذاشت بالاسر جنازهی آن نگاتیوهای سلولوئیدی بنشینم و عزای ناکامل شدن چیزی بزرگ و باشکوه را بگیرم. اولِ زمستان بود که اعزام شد و برای عید بود که جنازهاش را آوردند. رفتنش باید به من میفهماند که رودست خوردهام، که زندگی قرار نیست بگذارد چیزها تمام و کمال پیش بروند اما همیشه موقع برگشتن به شهر، جنابِ فراموشی اولین کسی بود که به استقبالمان میآمد. چون جمشید آریا، فرامرز قریبیان و سعید راد هنوز بودند که با صد تا تیر هم چیزیشان نمیشد اما با یک رگبارشان صد تا عراقی یا ساواکی نفله میشدند. قهرمانهایی که نمیگذاشتند واقعیت پیش بیاید و چیزی دم گوشم پچپچ کند.
سرخوردگی از ناکارآمدیِ آرمانگرایی را در برخورد با اشیا جبران میکردم. مثلا یادم آمد دبیرستانمان میز و نیمکتهای چوبی بزرگی داشت که مثل سازههای روسی، درشت و محکم، یُغُر و عمری بودند. شاید ده سالی بود که سرپا بودند، برای همین سطوحِ سیلِر کیلِر خوردهشان چرک و تیره شده بود. آنچه نباید میشد، شد. به سرم زد پیچِ مدادتراشم را باز کنم، تیغِ آن را بیرون بیاورم و با سایشِ رندهوار، جِرمها و چرکهای تیرهی میز را بتراشم. بهاندازهی یک کف دست که تراشیدم، تنِ سفید با رگههای گلبهیِ چوبِ روسی که رخ نشان داد، جنونم گل کرد. یک هفتهی تمام سابیدم.
در محضر دخترم و هندوانه، عقبتر که غور کردم، متوجه شدم در نوجوانی تفریح رازگونهی احمقانهام این بوده که هر موقع از دست چیزی کلافه میشدم از پدرم اجازه میگرفتم و به بهانهی دستشویی رفتن، مغازهی کتابفروشی را ترک میکردم، میرفتم مسجد بازار، یواشکی از روی کپهی خاک و شنی که برای بنّایی ریخته بودند نِسَرمِ حیاط مسجد، یک مشت برمیداشتم، میریختم لای موهای سرم. بعد سر صبر و حوصله، کنار بساط کتابها، منتظر آمدن مشتریهایی که نبودند، مینشستم و با نوک انگشت اشاره، ریزههای شن را از بیخ موها پیدا میکردم. لابد باغوحش رفتهاید و نشئگی میمونها را وقت جوریدن دیدهاید. خودم را در این التهاب میدیدم که باید تا قبل از آمدن برادر بزرگترم و تعویض شیفت مغازه، به کلهای بیشن و ماسه دست پیدا کنم.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هشتادودوم، آبان ۹۶ ببینید.