هدیهها اغلب قرارند مناسبتی را خاص کنند و برای هدیهگیرنده لحظات پرخاطرهای بسازند اما گاهی یک هدیه تاثیری بسیار بیشتر از اینها به جا میگذارد. تاثیری که فقط در زندگی هدیهگیرنده باقی نمیماند. هارپر لی نویسندهی رمان کشتن مرغ مقلد، که تاکنون بیش از چهل میلیون نسخهاش فروش رفته و تا همین چند سال پیش تنها اثر نویسندهاش بود، در این متن ازیکی از این هدیهها میگوید و از دوستیهایی که دنیا را برای همهی ما به جایی بهتر برای زندگی تبدیل میکنند.
چندین سال پیش در نیویورک زندگی میکردم و در یک خط هوایی مشغول به کار بودم، بنابراین هرگز برای کریسمس به خانهمان در آلاباما نمیرفتم ـ البته اگر اصلا مرخصی داشتم. برای یک جنوبی دور از خانه، کریسمس در نیویورک میتواند مناسبتی تقریبا غمانگیز باشد، نه بهخاطر اینکه وضعیت برای فردِ دور از خانه ناآشنا باشد، بلکه بهخاطر آشنا بودن آن؛ خریداران نیویورکی همان عزم راسخ جنوبیهای کند را از خود نشان میدهند؛ گروههای کُر ارتش رستگاری و سرودهای کریسمس در سراسر دنیا یکساناند؛ در آن وقت سال، خیابانهای نیویورک از همان باران «روستاییِ» ملایمی مرطوب و درخشان میشوند که مزارع زمستانی آلاباما را تر میکند.
فکر کردم دور از خانه دلم برای کریسمس تنگ میشود. آنچه واقعا دلتنگش میشدم یک خاطره بود، خاطرهی قدیمی آدمهایی که مدتها از رفتنشان میگذشت، برای خانهی پدربزرگ و مادربزرگ که پر از عموزادهها میشد و همیشک و راج. دلتنگ صدای پوتینهای شکار بودم، وزش ناگهانی باد خیلی سرد از در باز که راه خود را از میان عطر برگهای سوزنی کاج و سس صدف باز میکرد. دلم برای آن نقاب درستکاری که برادرم شب قبل از کریسمس بر چهره میزد تنگ میشد و برای زمزمهی بم سرود کریسمس «شادمانی برای دنیا»ی پدرم.
در نیویورک، معمولا این روز را ـ یا هرآنچه از آن باقی مانده بودـ با صمیمیترین دوستانم در منهتن میگذراندم. آنها خانوادهی جوانی بودند با دورههای متناوبی که در آن وضعشان خوب بود. متناوب چون سرپرست خانواده برای گذران زندگیشان به حرفهی بیثبات نویسندگی مشغول بود. او باهوش و سرزنده بود؛ تنها عیبش علاقهی مفرط به بازی با کلمات بود.
او خصوصیتی داشت که نهفقط برای یک نویسنده بلکه برای یک مرد جوان و عائلهمند هم عجیب بود؛ خوشبینی بیباکانهای داشت ـ نه از نوع آرزوی چیزی را داشتن باعث محقق شدنش میشود، بلکه از این نوع که هر هدفی را دستیافتنی ببینی و شهامتش را داشته باشی که برای رسیدن به آن خودت را به خطر بیندازی. جسارت او گاهی باعث بهت دوستانش میشد ـ چه کسی در شرایط او جرئت میکرد در منهتن یک ویلا بخرد؟ مدیریت زیرکانهی او این کار را با موفقیت همراه کرد: در حالی که بیشتر جوانها تنها به رویاپردازی در مورد چنین چیزهایی راضی بودند، او رویایش را برای خانوادهاش به واقعیت تبدیل کرد و آرزوی قبیلهایاش را برای اینکه زمین زیر پایش به خودش متعلق باشد جامهی عمل پوشاند. او از جنوبغرب به نیویورک آمده بود و به شیوهی اهالی آنجا زیباترین دختر شرقی را پیدا کرد و با او ازدواج کرد.
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هفتادوسوم، دی ۹۵ ببینید.
*این روایت با عنوان My Christmas in New York در دوازده دسامبر سال ۲۰۱۵ در نشریهی گاردین منتشر شده است.