کرهی شمالی کشور واقعیتهای عجیب است. کشور مردمی جداافتاده از دنیا. غیر از مقداری اطلاعات محدود و مبهم، کسی چیزی از این کشور نمیداند. آدمها از کرهی شمالی بیرون نمیآیند و اگر بیایند حرف نمیزنند. کرهی شمالی در این دنیای اخبار، در سکوت کامل خبری است. جزیرهای جدا از همهی دنیا که نه میشود به آن وارد شد، نه میشود با آدمهایش ملاقات کرد نه چیزی از دربار عجیب پیشوایش فهمید.
اما چند سال پیش ناگهان روزنهای به دربار کرهی شمالی باز شد. سوشی همان چیزی بود که توانست از مرزها و دیوارها بگذرد و راهی به دربار کرهی شمالی باز کند. کاری که پیش از این هیچکس و هیچچیز نتوانسته بود انجام دهد. غذا مرز نمیشناسد. یک هوس، میل به سوشی، تمام سختگیریهای رهبر سابق کرهی شمالی را به باد داد. سوشی پای آشپزی ژاپنی را به دربار رهبر سابق کرهی شمالی باز کرد که اطلاعات مهمی را از این کشور افسانهای بیرون آورد. این متن دربارهی این آشپز است. فوجیموتو؛ که وقتی اولین بار برای قراردادی یکساله به کرهی شمالی رفت، نمیدانست سرنوشتش به سرنوشت این کشور گره میخورد.
سرآشپزِ رستورانِ سوشی داشت آپارتمانش را ترک میکرد که متوجه غریبهای بیرون خانه شد. از روی کت و شلوار سیاه و بددوختش فهمید اهل کرهی شمالی است و همین نگرانش کرد. سرآشپز حتی حالا در میانهی ششمین دههی زندگیاش نیز نیرومند و قوی بود: شانههایی ستبر و سینهای فراخ داشت؛ یک روز مجبور میشدند برای جدا کردن حلقههایش از انگشتان درشتش آن حلقهها را ببرند. دیگر خیلی وقت بود جلیقهی ضدگلوله نمیپوشید. آخرین بار حدود ده سال قبل بود که یکی از کرهی شمالی برای دیدنش به ژاپن آمد و هدف آن دیدار فقط کشتن او بود.
غریبه نزدیکتر شد. یک روز گرم در ماه ژوئن سال ۲۰۱۲ بود. سرآشپز در شهر ساکو در ژاپن زندگی میکرد، یک شهر معمولی و دورافتاده پر از بازارهایی در فضای آزاد و تجهیزات زنگزدهی ساخت و ساز. جایی که آپارتمانهایش ارزان و بینام بودند و این خیلی به کار سرآشپز میآمد. نور خورشید در پس قلهی دوردست کوه آساما رنگ میباخت. هر دو مرد عینک آفتابی به چشم زده بودند.
غریبه گفت: «موضوع خانوادهات است. کسی هست که میخواهد تو را ببیند.»
سرآشپز به مرد گفت: «برو پی کارت.» و مرد بیهیچ کلامی رفت و ناپدید شد.
یک ماه بعد، اوایل ماه ژوئیه، مرد دیگری از کرهی شمالی، کت و شلوار سیاه بر تن، به در خانهاش آمد. مرد را شناخت، پیش از آنکه از دست پیشوای عزیز فرار کند و به ژاپن بازگردد، این مرد را در ضیافتهای خاصی که کیم جونگ ایل و همراهانش در آن شرکت میکردند دیده بود.
مرد گفت: «فوجیموتو، با من بیا» و با هم به هتلی ساده در نزدیکی ایستگاه راهآهن ساکودایرا رفتند. آنجا مرد بستهی پارچهای سرخرنگی به سرآشپز داد که وقتی بازش کرد دید دعوتنامهای است به صرف ناهار، در پیونگیانگ، همراه کیم جونگ اون، پیشوای جدید کرهی شمالی. همراه دعوتنامه، یادداشتی از پیشوای جدید بود: «باید به قولی که به من دادی عمل کنی. به پیونگیانگ بازگرد. سفر امن تو را ضمانت خواهم کرد.»
فریب دادن مردم و بازگرداندن آنان به کرهی شمالی برای اینکه اعدامشان کنند یا به اردوگاههای کار اجباری بفرستند، حقهی محبوب رژیم بود. فوجیموتو خود بارها شاهد این اتفاقات بود و در آن لحظه با خود فکر کرد اگر دوباره به کرهی شمالی برود همین اتفاق برایش رخ میدهد.
گرچه سرآشپز از دست کیم جونگ ایل گریخته بود نسبت به پسر او احساس محبت میکرد. برایم تعریف کرد: «از هفتسالگی تا هجدهسالگیاش همبازی و مراقب او بودم. گفته بودم زود برمیگردم. قول بود. برمیگردم.»
سرآشپز در نهایت وفاداری وسایلش را جمع کرد و عصر همان روز برای رفتن به کشوری بلیت خرید که سالها قبل از آن گریخته بود.
کنجی فوجیموتو نام مستعار سرآشپز است. او یازده سال سرآشپز، ندیم و همراه کیم جونگ ایل بود. او داخل قصرها را دیده بود، بر نریانهای سفید سوار شده بود، سیگار کوبایی کشیده بود و دیده بود چطور در اطرافش، آدمها یکبهیک غیب میشوند. یکی از وظایف فوجیموتو پرواز با جتهای کرهی شمالی به سرتاسر جهان و تهیهی مواد لازم برای ضیافتهای شام بود: برای خاویار به ایران میرفت، برای ماهی به توکیو، و اگر پیشوای عزیز دلش همبرگر مکدونالد میخواست، فوجیموتو بود که باید به پکن میرفت و یک مکبرگر بزرگ سفارش میداد.
مطابق اسناد ردهبالای افشاشده در ویکیلیکس، فوجیموتو پس از فرار، تبدیل شد به گرانبهاترین سرمایهی سازمان اطلاعات ژاپن برای کسب خبر دربارهی خانوادهی کیم؛ فرمانروایان کشوری که سخت میشد اطلاعاتی از آنان به دست آورد. کشوری که نمیدانیم چند نفر در آن زندگی میکنند (نزدیکترین حدس: حدود بیستوسه میلیون نفر)، معلوم نیست در قحطی دههی نود چند نفر از گرسنگی مردند (شاید دو میلیون نفر) و نمیدانیم همین حالا چند نفر از شهروندان کرهی شمالی بدون برخورداری از حق محاکمهی عادلانه یا صدور حکم یا امکان بهرهمندی از اعتراض به حکم صادره و فرجامخواهی، در اردوگاههای کار اجباری به سوی مرگ میروند (شاید دویست هزار نفر). ما حتی سن کیم جونگ اون، پیشوای فعلی این کشور، را نمیدانستیم تا وقتی که کنجی فوجیموتو تاریخ تولد وی را فاش ساخت (هشت ژانویه، ۱۹۸۳).
آنچه از کرهی شمالی میدانیم حاصل عکسهای ماهوارهای و گفتههای فراریانی مثل فوجیموتو است اما هرگز نمیتوان از صحت این اطلاعات کاملا مطمئن شد. کرهی شمالی قدرتی هستهای است اما هنوز چراغ راهنمایی و رانندگی ندارد. دفتر تلفن مشاغل در آنجا اختراع نشده است. کرهی شمالی کشوری است که کارخانههای قدیمی ساخت شوروی بهسختی کار میکنند تا یخچالهای نوی مدل سال ۱۹۶۳ تولید کنند. کسانی که از کشور میگریزند بیشتر اهل مناطق روستاییاند، جایی که زندگی خطرناکتر است. از آنجا که مردم بهندرت از پایتخت فرار میکنند، داستانهایشان نگفته میماند، و اینگونه در قلب کشوری که همین حالا نیز هالهای از ابهام به دور خود دارد، رازی بزرگ پنهان باقی میماند. به همین دلیل داستان فوجیموتو از کمیابترین داستانها است.
زمستان گذشته، برای مصاحبه با فوجیموتو به ساکو پرواز کردم. برای نوشتن یک رمان، شش سال دربارهی کرهی شمالی تحقیق کرده بودم و تا آن زمان با کارشناسان، امدادگران فراریان، و هرکسی که داستانی دربارهی زندگی در این کشور داشت، صحبت کرده بودم اما با فوجیموتو گفتوگویی نداشتم. وقتی به شهر رسیدم دسامبر بود و باد برفی کثیف را از روی ماشینهای پارکشده و شاخههای بیبرگ و عریان درختان سیب به هوا بلند میکرد. دوست فوجیموتو در اینجا صاحب یک رستوران کارائوکهی درب و داغان بود، که کلا پنج تا چهارپایههای بلند داشت در چنین مکانی با هم ملاقات کردیم. هوای رستوران آنقدر سرد بود که بخار نفسهایمان را میدیدیم. توالت سوراخی در کف زمین بود که ادرار چون موجی بخارآلود در آن میریخت و پیش از آنکه یخ بزند در تاریکیاش گم میشد.
فوجیموتو برایمان قهوه درست کرد تا کمی گرم شویم. با کمک مترجم از او پرسیدم سال ۱۹۸۲، وقتی برای آموزش مهارت تهیهی سوشی به سرآشپزان جوان در پیونگیانگ قراردادی یکساله امضا کرد، از کرهی شمالی چه میدانست؟
گفت: «چیز زیادی نمیدانستم جز اینکه کیم ایل سونگ پیشوای کشور بود. دربارهی مدار ۳۸ درجه۱ هم میدانستم. همین.»
حتی به خاطر نداشت قبل از سفرش، یک کرهای را از نزدیک دیده باشد اما در کشور خود آرام و قرار نداشت و خب حقوق پیشنهادی هم خیلی خوب بود. پس چاقوها و لباسهایش را جمع کرد، همسر و دخترانش را در ژاپن تنها گذاشت و به پیونگیانگ پرواز کرد.
ماه آگوست به آن کشور رسید، وقتی که پایتخت سرزنده و شاداب بود. روزهای تابستان بلند بودند و هنوز زمان کار سخت خرمن پاییزه که تمام اهالی پیونگیانگ مجبور بودند در آن شرکت کنند، فرا نرسیده بود. خانوادهها برای گردش به تپهی مانسو میآمدند و زوجهای جوان در امتداد رودخانهی تایدونگ قدم میزدند. در طول روز فوجیموتو ده ساعت پیوسته در مدرسهی آشپزی میماند و به شاگردان مشتاق، هنر سوشی را میآموخت. شبها نیز به هتل پیونگیانگ میرفت؛ جایی که او و دیگر مهمانان، اکثرا کارشناسان فنی و مهندسان چینی که برای کار به کرهی شمالی آمده بودند، زندگی میکردند. فوجیموتو در آنجا با گیتاری که از بهترین فروشگاه زنجیرهای پیونگیانگ خریده بود، تصنیفهای قدیمی ژاپنی را مینواخت.
پاییز که رسید، آموزش به سرآشپزان بخش ساحل شرقی، در شهر ساحلی وونسان، را آغاز کرد. یک روز چند مرسدس سیاه به مدرسهی آشپزی آمدند. پلاک نخستین خودرو ۱۶-۲ بود؛ تاریخ تولد کیم جونگ ایل. در خودروی دوم، پنج زن نشسته بودند که از تایلند ربوده شده بودند تا بهعنوان برده کار کنند. از فوجیموتو خواستند سوار خودروی سوم شود.
فوجیموتو در مهمانخانهی پرزرقوبرقی در وونسان برای گروهی از مدیران که قرار بود با کشتی تفریحی به آنجا بیایند، سوشی آماده کرد. میکوشید با استفاده از عبارت گروه مدیران، برای گروهی متشکل از ژنرالها، مقامات حزب و مقامات دولتی یک واژهی مناسب و بیخطر به کار برد؛ به عبارت دیگر برای همراهان شخصی کیم جونگ ایل و منظور از مهمانخانه هم مجموعه قصرهایی بود آراسته با مرمر، روتختیهای نقرهدوزی، نقاشیهایی از گل ارکیده معروف به کیمیلسونگیا به رنگ سرخابی روشن و سقفی به رنگ سرخ شفق، انگار هواپیمای لیبراچی۲ به مقبرهی لنین خورده باشد.
ساعت دوی صبح، سرانجام کشتی مدیران پهلو گرفت. فوجیموتو مشغول سرو سوشی برای مردانی شد که معلوم بود تا آن موقع هم خیلی بهشان خوش گذشته است. رفتهرفته متوجه شد این مهمانیها معمولا پشت سر هم برگزار میشوند، گاهی چهار مهمانی متوالی در چند روز پشت سر هم.
تمام مردان یونیفرمهای نظامی به تن داشتند غیر از یک نفر که مشخص بود مقامش از دیگران برتر است و گرمکنی معمولی پوشیده بود. این مرد دربارهی ماهی بسیار کنجکاو بود. از فوجیموتو دربارهی برشهای خاصی که از گوشت ماهی آماده میکرد پرسید.
فوجیموتو پاسخ داد: «این تورو است.»
مابقی شب، مرد دائما فریاد میزد: «یک توروی دیگر.»
روز بعد وقتی فوجیموتو داشت با ماماسان۳ صحبت میکرد، در دست او روزنامهی رسمی رودونگ سینمون را دید که بر صفحهی اولش تصویری از آن مرد گرمکنپوش منتشر شده بود. فوجیموتو به ماماسان گفت که این همان مردی بوده که شب قبل برایش شام آماده کرده است.
فوجیموتو دربارهی لحظهای که از هویت آن مرد آگاه شد گفت: «اول تن آن زن بیچاره به لرزه افتاد، بعد هم تن من.»
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هفتادوسوم، دی ۹۵ ببینید.
* این ناداستان با عنوان Dear Leader Dreams of Sushi در سوم ژوئن سال ۲۰۱۳ در نشریهی GQ منتشر شده است.