sanja marusic

داستان

شبی که خانه‌ام منفجر می‌شود ده‌ساله‌ام. صدا شبیه صدا نیست، مانند ارتعاشی قوی است که قلبم را در سينه می‌لرزاند. با صورت زمین می‌خورم. عجیب است که صدمه نمی‌بینم و سینه‌خیز روی فرش خودم را روی آرنج‌هایم به راهروی ورودی خانه می‌رسانم. قسمتی از خانه ـ جایی که قرار است اتاق‌خواب پدر و مادرم باشد ـ ناپدید شده. فرار می‌کنم. زنجیر تانک‌هایی که محله‌مان را شخم زده‌اند آسفالت خیابان را چین انداخته‌‌است. خندقی می‌بینم، پایین می‌پرم و مسیر یکنواختش را به‌سمت مرکز شهر دنبال می‌کنم.

در عمق زمین در پناهگاه عمومی، جمعیت همکلاسی‌هایم را دور می‌زنم. برای راندن دوچرخه‌ی ثابتی که آن جعبه‌ی سیمانی بدون اکسیژن را روشن می‌کرد با یکدیگر رقابت می‌کنند. جانشین زنگ‌تفریح ـ سرگرمی خوشایندی علیه ملال و ترس. به من اجازه می‌دهند بدون نوبت سوار شوم و آن‌قدر تند پدال می‌زنم که چراغ‌ها با بیشترین انرژی می‌درخشند و مفصل‌هایم به‌خاطر تحرک ناگهانی سفت می‌شوند. تنها وقتی پدال زدن را متوقف می‌کنم متوجه خونی می‌شوم که در باریکه‌هایی قرمز از گوش‌هایم روی گردنم جاری شده است. مادرهای بچه‌های دیگر حالم را می‌پرسند. دوست ندارم در موردش صحبت کنم.

مردم شهر در حال ناپدید شدن‌اند. مجبورند به سمت شرق بروند. مردم هنگام انفجارهای شبانه به بخار خون بدل می‌شوند. خوش‌شانسیم که صرب‌ها برج تلویزیونی را منفجر می‌کنند، که نمی‌توانیم اخبار را بگیریم و تصاویری را ببینیم که باقی اروپا نظاره می‌کند و نادیده می‌گیرد؛ تصاویری از همسایه‌هایمان، با سرهایی تراشیده و اندامی نزار، در اردوگاه‌هایی که دولت صربستان در همان برنامه‌های خبری ادعا می‌کند وجود خارجی ندارند.
صبح به‌طرف خانه‌ی بهترین دوستم داوور می‌دوم. وقتی به آن‌جا می‌رسم با این فکر که خانه را رد کرده‌ام، مسیر را برمی‌‌گردم. بمباران منظره را غیر قابل شناسایی کرده است‌. خانه را پیدا نمی‌کنم. اما سرانجام داوور را می‌بینم. ازش می‌پرسم چه اتفاقی برای خانواده‌اش افتاده و او باقی روز حرفی نمی‌زند.

تمام کسانی که باقی ‌مانده‌اند یونیفرم‌هایی با سایه‌های مختلف رنگ زیتونی می‌پوشند. حتی به ما هم کوچک‌ترین لباس‌های شبه‌نظامی که در دسترس است داده می‌شود. تی‌شرت‌های استتاری و کلاه‌هایی که از مجارستان در ون‌هایی با پنجره‌های پرده‌پوش به داخل قاچاق شده‌‌اند. من و داوور با بقیه‌ی اهالی شهر جلوی قرارگاه پلیس به‌خط می‌شویم. آن‌جا گروهبان بین افرادی که از ما خیلی قوی‌ترند اسلحه توزیع می‌کند. موهایم را زیر کلاهم مخفی می‌کنم و امیدوارم که گرد‌وخاکِ روی صورتم دختر بودنم را مخفی کند.

گروهبان وراندازمان می‌کند و به‌مان می‌گوید اسلحه به همه‌مان نمی‌رسد، اما وقتی درگیری دوباره شروع بشود، تعدادی در دسترس خواهد بود. من و داوور در آبراه جلوی ساختمان مدرسه دو تا مسلسل پیدا می‌کنیم. جایی که عادت کرده‌ایم شب‌‌ها را زیر میزهایش بگذرانیم، میزهایی که وقتی به مدرسه می‌رفتیم مال خودمان بودند. وقت غروب به اجساد لگد می‌زنیم و جیب‌هایشان را در جست‌وجوی مهمات می‌گردیم.

با لباس‌هایی که به تن‌مان زار می‌زند و کلاشنیکف‌هایی که به پشت پاهایمان می‌خورد در راهروهای آخرین خواربارفروشی سالم شهر پرسه ‌می‌زنیم. مواد مورد نیازمان را جمع می‌کنیم و بارمان را به قسمت غذای حیوانات خانگی می‌بریم‌ که هیچ‌کدام از کارکنان نظارتی بر آن ندارند. با دندان‌هایمان به جان بسته‌بندی‌ها می‌افتیم. بسته‌ای سوپ خشک را بین خودمان دست‌به‌دست می‌کنیم. سرهایمان را عقب می‌‌بریم تا سوپ خشک شور را که بوی گند پیاز می‌دهد توی دهان‌مان بریزیم. این کار در کرواسی، در پاییز ۱۹۹۱، دزدی محسوب نمی‌شود.

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی هفتادودوم، آذر ۹۵ ببینید.

*‌‌‌ این داستان با عنوان Notes on a War-Torn Childhood در سال ۲۰۱۳ در نشريه‌یElectric Literature منتشر شده و ترجمه‌ي آن با اجازه‌ي نويسنده انجام شده است.