غذاهای هر شهری سواي اينكه اغلب به اندازهی بناهای دیدنی آن شهر قدمت دارند، در دلشان خُلق زیستی و زندگانی مردم آن شهر هم پنهان است. خیلی وقتها آوازهی یک غذاخوري بيش از آنكه به غذاهاي خوش طعم و خوش آب و رنگش برگردد به مرام و مسلك صاحبش برميگردد. تركيب اين دو با هم، روایت یک روز پرسه زدن در اصفهان و سرک کشیدن به غذاها و غذاخوریهایش را خواندنی و دلچسب میكند، خصوصا اگر راهنما یک اصفهانی قدیمی باشد.
برا صُپونه من بِشِدون میگم برین چاحجمیرزا، قَوهخونهي حجمَمّد. این حجمَمَّدی خدابیامرز پَئلانی بود یه زمون. هم خودِش هم بوسورِش۱[۱] دَمی دههي مُحرم که میشد، اَقلیکَم ده تا دیگی پلو بار میذاشتن، اِز کوجا تا کوجا. نرذی میدادن. خودی حجمَمدَم اِز قِدیم مالی هَیئَتی اَبِلفَضل بود. خدا بیامرزِد همه اَسیرانی خاکو. خُب آدِمی بود.
«چاحَجمیرزا» ـ یا همان چاهِ حاجمیرزا ـ قهوهخانه نیست؛ در واقع موزه است. موزهی خصوصی فرهنگ و تاریخ شهر. قهوهخانه داخل یک تیمچه و گاراژ قدیمی است که از همان راهروی ورودیاش، درهای قدیمی و کوزه و بولونی و خمره روی هم سوار شده تا آخر. داخل قهوهخانه هم بیاغراق در کل در و دیوار و سقف، یک جای خالی نمیشود پیدا کرد. همهجا پر است از عتیقهجات؛ تفنگ و شمشیر و خود و سپر و کشکول و لاله و شمعدان و مردنگی و رادیو و لوستر. جابهجا هم قاب عکسهای قدیمی نصب شده؛ از شمایل امام علی(ع) و امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل گرفته تا سیاستمدارهایی مثل امام(ره) و طالقانی و مصدق. از روحانیون معاصر شهر مثل حاجآقا رحیم ارباب و صمصام تا پهلوانها و کشتیگیرهایی مثل تختی و فوتبالیستهایی مثل علی پروین و ناصر حجازی. از هنرپیشههایی مثل ارحامصدر تا هیئتیها و پیرغلامهایی مثل حاج مرشد پنجهپور. وجه مشترک صاحبان این عکسها محبوبیت مردمیشان است.
قبلتر که هنوز تورلیدرها این قهوهخانه ـ که بیخ گوش میدان امام است ـ را کشف نکرده بودند و هنوز از چیلیکچیلیک عکس گرفتن توریستهای خارجی در آن خبری نبود، چاحجمیرزا جای دنجتری بود. گرچه حالا هم صفای خودش را دارد. تا همین دو سه سال پیش هم این موزه رئیسی داشت لاغر و قدبلند به نام حاجمحمد خواجه که خودش یکپا موزه بود. هر وقت خدا که میرفتی قهوهخانه، میدیدی پشت دخل نشسته و یک قلیان قدیمی به چه بزرگی روی زمین کنار پایش است و سر لولهی دراز قرمز هم دستش. موقع حساب که میرفتی دمِ دخل، میپرسید: «چی داشتین؟» مثلا میگفتی: «یه چای دونفره» یا «یه املت.» آنوقت گرهی میانداخت به ابرو و پکی به قلیانش میزد و نگاهی فقیه اندر سفیه به سر تا پایت میکرد و بعد یک قیمت میگفت. هر بار یک قیمت میگفت و به هرکس هم یک قیمت. معلوم نبود چرا و روی چه حساب.
ميانوعده
بعدی که حسابی گشتادونو زِدین و خَسّه وا کوفته شدین، برین پیشی آقارضا یه سیخ به نیش بکشین، یُخده قُوِت بیگیرین. من تا یاد دارم دُکونی آقارضا همینجا بودهس. هر رَش با لاری۲ میمِدَم اِزین را که برم مَچّدشا یا اِزون را مَچِدی حجمَمجعفِر روضه، دَمی دُکون یهذا دلو قلوه میذاش لا نون آمیداد دسَّم میگُف اینو بِسّون، جون و جیلیق داشته باشی میخَی زيري پلي خواجو بوخونی.
آقارضا جیگری را هفت هشت سالی است که کشف کردهایم. بعضی جاها هستند که هزار بار از کنارشان رده شدهای، اما فقط وقتی یک صبح بعد از میدانگردی هوس یک میانوعدهی حسابی میکنی، تازه کشف میشوند. جیگری آقارضا چند قدم مانده به چاهحجمیرزا است. کنار دو سه مغازهی لباسنظامیفروشی. یک دهنهی مغازهی سه در چهار است با کاشیهای قدیمی سفید. جای ثابت آقارضا پشت منقل و دخل همان اول مغازه است. مشتریهایش هم بیشتر کاسبها و اهالیاند. شکل و شمایل مغازه جوری نیست که مسافرها و توریستها چندان رغبت کنند بروند داخلش. در آن یک ذره مغازه، که تازه نصفش را پلههای نیمطبقهی بالا پر کرده، همیشهی خدا رادیوی مرکز اصفهان روشن است. آن هم با صدای بلند. راستش نمیدانم چه حکمتی است که ما هر وقت رفتهایم یکی داشته با لهجهی اصفهانی از حاجآقای داخل استودیو احکام شرعی میپرسیده. از سرِ تصادف است یا هرچه خدا عالم است. صدای مسئلهگو و خطیب و واعظ را فقط هرازگاهی صدای آقارضا قطع میکند که به عابری «بفرما» میزند یا جواب رفیق و آشنا را میدهد، با فریاد بلند و عباراتی نظیر «چاکری حجمِیتی!» و «رو گولیای چِشَم!» و نظایر این.
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی هفتادودوم، آذر ۹۵ ببینید.