یلدا که میشود خراسانی شبچراغانی میکند، اصفهانی تازه دامادشده خوانچه به خانهي عروس میبرد، همدانی بر پارچهی نبریده و آبندیده سوزن میزند و فال میگیرد، خوزستانی هندوانه تزئین میکند که در تابستان احساس تشنگی نکند، قزوینی شب را با شبچره سر میکند تا ننهسرما گریه کند و باران بگیرد. یک شیرازی هم مثل فروغ کشاورز، از شب يلداي سیوهفت سال پیش ميگويد كه لسانالغيب شهرشان جمعي را دور يك سفره حفظ كرده.
در خانهی ما آیینها ذوقی و یکخطدرمیان برگزار میشد. نوروز سفتوسخت بود، چهارشنبهسوری هم جاي خودش را داشت، آتشبازی و قاشقزنیاش سهم ما بود فالگوشش سهم بزرگترها اما شب یلدا طرفدار نداشت. آنموقعها مثل حالا نبود كه شب یلدا مراسم پرزرقوبرق و پرتدارکاتی باشد يا بافتنی طرح انار و هندوانه برای بچهها بافته شود. عبارت یلدامبارک هم در کار نبود. مبارک فقط مال نوروز بود.
آن شب هم قرار نبود يلدا برایمان جدي شود. تازه از مدرسه رسیده بودم خانه، غروب بود. مادرم نبود. خیلی غمگین بود روزهایی که میرسیدم و چراغ خاموش بود. کلاس سوم دبستان بودم. عاشق کتاب نبودم اما چیز دیگری نبود سرم را گرم کنم. برادرهایم بازیام نمیدادند. حوصلهام سر میرفت میرفتم آنطرف خیابان کتابخانهی کانون پرورش فکری. کتابهای جمشیدشاه و عمونوروز را خوانده بودم. نقاشیهای فرشیدمثقالی را خیلی دوست داشتم. تازه با آیینها آشنا میشدم و با مادرم چک میکردم ببینم اینها درست میگویند یا نه. بعضی وقتها میگفت الکی است و از خودشان درآوردهاند.
من و بامداد و پیمان تصمیم گرفتیم یلدا بگیریم. پیمان پنج سال از من بزرگتر است، عقلش به هندوانه میرسید و رفت خريد. کتاب حافظ و آینه هم داشتیم. روپوشم را درآوردم. سفرهی صورتی چهارخانهای که دورش گیپور سفید بود انداختم وسط خانه. اجازه نداشتم سرخود به طبقهی دوم که مهمانخانه بود بروم وگرنه صدالبته آنجا قشنگتر بود. فرشهای دوازدهمتری کاشی طوسی داشت که عشق مادرم بود و میز ناهارخوری و مبلهای مخمل سبز. یک تابلوي رنگروغن در ابعاد شصت در هشتاد از پرترهی نیما یوشیج در عبای شتری هم بود که عبوس و متفکر نگاهت میکرد. طبقهی پایین نشیمن و آشپزخانه و بریزبپاشگاه ما بود. سفره را انداختم و پیمان و بامداد با هندوانه و انار آمدند. ما نسل جدید ميخواستيم یلدای بینقصی اجرا کنیم اما آجيل نبود. مادرم قایم کرده بود.
زنگ زدند، افافي در کار نبود. باید طول حیاط را میرفتی تا در را باز کنی. نگاهها راه افتاد، پیمان به من، من به بامداد، بامداد به پیمان تا اینکه بالاخره خودم رفتم در را باز کردم. سرد بود، شیراز شبهای سردی دارد، از هوای گرم خانه به سرمای حیاط رفتن آسان نبود ولی ذوق داشتم. بچه بودم و جشن و دورهم بودن را دوست داشتم. منتظر مادرم بودم ولی عمهخجسته دم در بود.
عمهخجستهی من همیشه پیر بوده. این خاطره مال سیوهفت سال پیش است ولی هنوز عمهخجستهی من همانی است که بوده، پیرتر نشده چون همان زمان هم پیرترین بود. آن صورت و قامت جایی برای چین خوردن و خم شدن بیشتر ندارد. حافظهی بینظیری دارد. تا به ياد دارم خیلی به درد و مرضهايش اهمیت میداد. مادرم معتقد بود نازکِش دارد و ناز میکند. نازكشش حسن پسرش بود كه پشت سر عمهخجسته آمد تو. در آن شب یلدایی بيستوپنجساله بود و معلم روستا؛ رفتارش با شاگردهایش خشن بود و پسگردنی میزد بهشان. فقط به عمهام خوب میرسید و ناز میکشید. بعدها که در رودخانه غرق شد مادرم گفت آه بچهها گرفتش. عمهخجسته کل طول حیاط، با هر قدم یک ناله ميکرد تا وارد هال شد.
«وای عمه، وای قربونت بشم، وای عمه مردنیه دیگه، وای عمه سال آخرشه، عمه عیدو نمیبینه.»
ادامهی این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی هفتادوسوم، دی ۹۵ ببینید.