david daruelle

داستان

بالاخره کریسمس شد و برای تعطیلات آمد خانه. تا پایش را گذاشت تو، مادر صورت گرمش را چسباند به صورت یخ‌کرده‌ی او و گفت: «خوش اومدی به خونه الکساندر.» عجیب بود، تنها کسی بود که اسمش را کامل می‌گفت.

مادر چند شاخه گل خریده بود و با همان سلیقه‌‌ا‌ی که هر چیزی را در خانه‌اش زیبا و جذاب می‌کرد آن‌ها را گوشه‌کنار خانه چیده بود. الکس ده‌ساله بود که پدرش مرد. مادرش دست‌تنها بزرگش کرده بود. با این حال تمام سعی‌ مادر این بود که به حریم شخصی پسرش احترام بگذارد و فضولی زندگی‌اش را نکند. الکس به‌خاطر همان چند باری که مادرش سوال کرد و او چیزی از خودش بروز نداد، همیشه احساس گناه می‌کرد. به هر حال تک‌بچه‌ بود و زندگی‌اش مورد توجه مادر.

مادر نشست روبه‌رویش پشت میز آشپزخانه و گفت: «خب، مدرسه چه خبر؟» چمدان‌ها توی راهرو تلنبار بود. الکس طوری قوز کرده بود انگار صندلی برایش کوچک است. اصلا به طرز عجیبی کل خانه در قیاس با سقف بلند بنای قدیمی خوابگاهش در واسر، کوچک به‌نظر می‌رسید ــ دانشگاهی ‌که حالا دانشجوی سال دوم بود.

این صحنه –یعنی خودش و مادرش روی همین صندلی‌ با همین حالت نگاه مادر– روزهای کودکستان را به خاطرش آورد که برمی‌گشت خانه و پدر و مادرش پشت میز آشپزخانه، همین سوال را ازش می‌کردند. همیشه هم شانه می‌انداخت بالا و چیزی نمی‌گفت اما بعضی وقت‌ها واقعا فکر می‌کرد که نکند مامان و بابایش کل روز پشت میز منتظر او می‌نشینند و فقط راجع به او حرف می‌زنند. همه‌ی این توجهات انگار مال این بود که آن‌ها انتظار بیشتری از او داشتند جای این‌که بیاید و از جزئیات کم‌اهمیتی مثل کاردستی‌ گاو یا دودو تا چهارتاهایش بگوید. برای همین معمولا چیزی نمی‌گفت. آخرسر هم شانه‌ای بالا می‌انداخت و با گردن کج می‌رفت توی اتاقش که ته یک دالان دراز تاریک بود. با این‌وجود همیشه این تصویر را که هر جفت‌شان کل روز در مورد او جلسه می‌گذاشتند دوست داشت.

حالا مادرش باز توی همان حالت پشت میز آشپزخانه نشسته بود و می‌خندید و داشت همان سوال‌ها را می‌کرد. طبق معمول دلسوزانه و کمی اضطراب‌آور. عشقی که ابراز می‌کرد بیشتر از آن بود که الکس بتواند پاسخ بدهد. گفت: «واقعا چیز زیادی واسه گفتن ندارم» ولی داشت به دوست سابقش اسلون فکر می‌کرد. اسلون در بالتیمور زندگی می‌کرد. تا قبلش فقط یک شهری بود که بود اما حالا و در همین لحظه که الکس می‌دانست اسلون آن‌جا است، بالتیمور شده بود یک شهر فریبنده. الکس گفت: «تازه داره دستم می‌آد دانشجوی کالج بودن یعنی چه. کار سختی نیست.»
«مطالعاتت چطور پیش می‌ره؟»

الکس توی هم رفت. کلمه‌ی «مطالعات» برای کاری که داشت می‌کرد زیادی بزرگ بود. «فعلا تنها چیزی که مطمئنم اینه که نمی‌خوام برم جامعه‌شناسی.»

«دانشگاهت چطوره؟»

«خوابگاهش خیلی خوبه اما شب‌ها تنها جایی که می‌شه یه چیزی گرفت دستگاه فروش خوراکیه.» مکثی کرد و ادامه داد: «ولی کلاس‌هاش خوبه.» فکر کرد یک چیزی بگوید مادر خوشش بیاید.

اسلون واقعا اولین دختر دانشگاه بود که الکس بهش علاقه‌مند شده، پس اولین دختری هم بود که با او به هم زده بود. اسلون شعر می‌گفت و گیاهخوار بود. بیرون خوابگاه هم ‌جایی گرفته بود که برای یک دانشجوی سال‌دوم حرکت جسورانه‌ای بود. آپارتمانش آن طرف جاده بود اما همین که بیرون پردیس دانشگاه بود یک حال مخفی‌کارانه‌ای داشت. درست قبل از تعطیلات بود که اسلون گوشی را داد دستش و تلویحی گفت با یکی دیگر آشنا شده. گفت باید یک شانس دیگر به خودش می‌داده. الکس فکر کرد تعطیلات عذاب‌آوری پیش رو دارد.

مادر چانه‌اش را گذاشت روی دو تا نرمه‌‌ی کف دست‌هایش و دست‌هایش را فنجان کرد دو طرف صورت. انگشت‌هایش که تا بالای گونه‌ها می‌رسیدند انگار صورتش را قاب گرفته بودند. خیلی زیبا بود اما خشنودترین حالتش هم سایه‌ای از غم داشت. شوهرش ده سال پیش از سرطان مرده بود و الکس یاد نمی‌آورد این جدیت در صورت مادرش بعد از آن اتفاق پیدا شده یا از قبل بوده. شاید خوشحالی همیشه یادآور یک از دست دادن بوده. دیگر ازدواج نکرده بود، حتی آپارتمانش را رنگ نکرده بود. الکس نگاهی به چشم‌های زلال‌ مادرش کرد و لبخند زد. بعد به انتهای راهرو پناه برد.

اتاقش فرق کرده بود. سال اول دانشگاه تقریبا هر فرصتی پیدا می‌کرد از نیویورک می‌خزید برمی‌گشت پکیپسی. اولین تعطیلات کریسمس برایش یک‌جور تعلیق و تسکین بود. اتاقش انتظارش را می‌کشید. مادرش انتظارش را می‌کشید. خانه‌ای که از وقتی رفته بود میان زندگی معلق بود، دوباره به جریان زندگی افتاده بود اما حالا برگشتن به خانه فرق داشت. الکس نمی‌توانست این غرابت را هضم کند. اتاق دقیقا همانی بود که ترکش کرده بود اما این ‌بار بی‌روح و بی‌‌اشتیاق؛ می‌توانست به تصرف هرکسی از راه می‌رسید دربیاید.

الکس در نور سر شب بیرون زد و پیاده تا کافه‌ی‌ درشکه در خیابان آمستردام رفت. تنها کافه‌ای بود که در همسایگی‌اش باقی‌ مانده بود و هنوز یک جذابیتی داشت اما آن ‌روز تقریبا خالی بود. نوشیدنی‌ای سفارش داد و به خودش توی آینه‌ی پشت کانتر نگاه کرد. اولین سیگارش را در چهارده‌سالگی از پاکت دانهیل عهد بوق کشوی میز، میان یک مشت فریم شکسته‌ی عینک و تنظیف پیپ و انواع دکمه و دیگر دست‌ساخته‌های پدرش، پیدا کرده بود و کشیده بود. کلکسیون عجیبی از خنزرپنزرها بود. همه هم یک‌جا بودند؛ از هر خرده‌ریزی به‌قدر کفایت نبود تا هرکدام کشوی خودشان را داشته باشند. چهار سال بعد از مرگ پدرش بود که پیدایشان کرد. این گنج، غافل از گذر زمان، دست‌نخورده باقی مانده بود. سیگاری که الکس یاد می‌آورد خشک خشک بود. احتمالا پاکت دانهیل هنوز همان‌جا باشد. کشو همیشه بسته بود.

چند روز اول برگشتنش بیشتر تنها بود. برعکس پارسال همین موقع، سعی کرده بود تماسش را با بچه‌های دبیرستان قطع کند. به اسلون فکر ‌کرد، خیابان‌ها را زیر آفتاب روشن ظهر زمستان گز کرد و بعد ساعت‌ها دور‌وبر سوراخ‌سنبه‌های خانه‌ چرخ زد تا پستوها و قفسه‌هایی را که سال‌ها سراغ‌شان نرفته بود وارسی کند. آپارتمان با رنگ‌های ترک‌خورده و پوسته‌شده، با صندلی‌های چوبی زهواردررفته که نصف نشیمنگاه‌ حصیرباف‌شان شکسته بود، پر بود از کتاب. جلد خیلی‌هایشان قرمز تیره یا سبز لجنی بود یا عنوان‌هایی مثل اصول پاتولوژی، خون‌شناسی بالینی یا یک کتاب قطع بزرگ با عنوان ترسناک «قلب». پدرش روان‌پزشک بود. الکس انگار دنبال نشانه‌‌هایی باشد با علاقه‌ی خاصی قفسه‌ها را بررسی می‌کرد. فقط یکی از قفسه‌ها سرتاسرش یک دوره‌ی بیست‌وچهارجلدی زیگموند فروید چیده شده بود؛ خاک‌گرفته‌ با گالینگور آبی رنگ‌پریده.
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی هفتادوسوم، دی ۹۵ ببینید.

*‌‌‌ این داستان با عنوان A Different Kind of Imperfection در یازده فوریه‌ی ۱۹۹۱ در مجله‌ی نیویورکر منتشر شده است.