رویال سرحال و قبراق از خواب بیدار شد. سرش درست بین دو بالش آبیرنگ قرار گرفته بود. نائومی طبق معمول زیر دوش بود. رویال دستانش را بلند کرد (مانند غواصی که خودش را برای یک شیرجهی جانانه آماده میکند) و گفت: «پاشو، پاشو، پاشو.» اما بهجای بلند شدن، دستهایش را رها کرد تا بیفتند روی تخت. آه کشید. باید از کارش استعفا میکرد؟ آیا باید از کارش استعفا میکرد و مثلا تبدیل میشد به یک استادکار خراطی و صبح تا شبش را در مغازهای میگذراند که از در و دیوارش ابزارآلات خراطی ـ چکش چوبی، اسکنه، ارهمویی و دستگاه چسب تفنگی ـ آویزان است؟ یاد گرفتن کار با چسب تفنگی هم برای خودش عالمی دارد و حتما خیلی جالب است. در طراحی مبلمان گوشه چشمی هم به سبک باروک خواهد داشت و مثلا از چوب صندل سرخ برزیلی و با استفاده از معادلات داوینچی و ارشمیدس کمد مجللی خراطی خواهد کرد با پانزده پایهی مارپیچ. خودش را در حالتهای گوناگون تصور کرد: کنار دفترچهی طراحی سبزرنگش موقع طراحی صندلی راحتی با ضربههای ریز و سردستی مداد روغنیاش، یا بهتنهایی در خیابان پنجاهوهفتم هنگام تماشای مهمانانی که دستهایشان را روی سطح هموار چوب میکشند و لبخند محوی بر چهرهشان میآید که فقط سطح صیقلی چوب میتواند ایجاد کند، یا در نهایت خودش را هنگام چیدن سوهانها سر جایشان در پایان کار و پیادهروی در چمنزاری مهآلود تصور کرد.
نائومی رویال را با درآوردن جوراب پای راستش دوباره از خواب پراند. کت و دستکشهایش را پوشیده بود. امروز صبح محبتش گل کرده بود. گفت: «آفتاب پهن شده رو آب.»
رویال پنج دقیقه بعد جلوی آینه ایستاد و به نقش صورتیرنگ و پرچروک روبالشیاش نگاه کرد که روی گونهاش جا مانده بود. با خودش فکر کرد من انضباط شخصی ندارم و لیاقتم مرگ است. زیر دوش که به موهایش شامپو میزد همانطور که چشمانش بسته بود و کف گرم شامپو سر و صورتش را پوشانده بود یک لحظه خوابش برد؛ به خودش که آمد، یادش نمیآمد آیا واقعا سرش را شامپو زده یا خواب دیده، به همین خاطر محض اطمینان دوباره سرش را شست.
سرکار، سه فنجان چای بالاخره موتورش را راه انداخت (کیسههای سرد چای را میمکید تا بیشترین کافئین ممکن را جذب کند؛ کاری که بدجوری حال منشیاش را به هم میزد). بدینترتیب توانست صبح را باانرژی، هوشیار و محکم سپری کند و یک صفحهی کامل آمار و ارقام اوراق قرضهی شهری را پر کند. با این حال، بعد از ناهار، دیگر بنزینش تمام شده بود. به ماشینحساب نگاهی انداخت. با خودش فکر کرد چارهاش یک چرت کوتاه و مفید است. چرا هیچوقت در کودکی آدم خوابآلودی نبوده است؟
مادر رویال کوچولو وقتی او را در تختخواب میگذاشت این جمله را زیر گوشش زمزمه میکرد. «تو فرسنگها در اعماق دریای آبی نیلگون گرمسیری هستی. تمام مرجانها خوابشان گرفته. صدفها بسته میشوند، کوسهها چرتشان گرفته و همهی ماهیهای رنگینکمانی کوچک در آب آرام گرفتهاند، آرام نفس میکشند و تنها صدایی که میآید صدای شقایقهای دریایی پریدهرنگ است که فش فش فش میروند.» رویال وانمود میکرد که خوابش برده اما زیر پلکهایش یکی از آن ماهیهای تهیخار تلخکامی بود که هزاران سال هوشیار و بیدار میمانند.
تلفن زنگ زد و رویال مبهوت، مثل کسی که تسلیم شده، دستانش را بالا برد. قبل از جواب دادن، با صدای بلند چند نت خواند (لای لای لای) تا رد خواب از صدایش پاک شود. یک گیرهی کاغذ چسبیده بود به پیشانیاش.
صدای ناآشنایی پشت خط گفت: «رویال؟ درک دیپ هستم از شرکت اسلیپشیرز. بهتون زنگ زدم چون فکر کردم احتمالا خوشحال میشید اگه فرصت ثبتنام در برنامهای رو باهاتون در میون بذارم که برای آدمهایی مثل من و شما واقعا نجاتبخشه. آدمایی که بهاندازهی نیاز مغز و بدنشون نمیخوابن. یه لحظه وقت دارید؟»
رویال گفت: «بله حتما.» با خودش گفت: «سعی کن گوش بدی ببینی این آقای سرخوش چی میگه.»
درک دیپ ادامه داد: «اسم این برنامه اسلیپشیرزه و باید بگم که توی مدرسه واقعا من رو نجات داد. در واقع اونقدر عاشق این برنامه شدم که الان رئیس بخش فروش شرکتم. کاری که انجام میدی اینه که یه بیعانه برای یه «بلور خواب» پرداخت میکنی. بلور خواب یه وسیلهی چندوجهی و شفافه که اولین بار تو شهر ال پاسو و برای ناسا ساخته شده تا فضانوردا بتونن زمان پربارتری توی فضا داشته باشن اما الان شرکت اسلیپشیرز امتیاز این برنامه رو خریده و برای عموم ارائهش کرده. برای اینکه با این دستگاه کار کنی باید جلوی بلور خواب زانو بزنی و به دستگاه بگی که میخوای چقدر اعتبار خواب شارژ کنی. بعد بلور، خواب مورد نیاز شما رو میگیره و اون رو محاسبه میکنه و معادل دیجیتالش رو میفرسته به شرکت ما و ما اینجا یه سری آدم داریم که واقعا و به میزان درخواستی به جای شما میخوابن. در نتیجه شما برای انجام دادن اون کارهایی که همیشه دوست داشتی انجامشون بدی زمان کافی پیدا میکنی؛ کارهای شغلی یا گردش تو طبیعت یا هر کاری دلت بخواد.»
رویال گفت: «هر کاری؟»
«بله آقا و کاملا ایمنه.»
«گرونه؟»
«نه برای آدمای مهمی مثل شما.»
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی هفتادوچهارم، بهمن ۹۵ ببینید.
* این متن نسخهی کوتاهشدهی داستانی است که با عنوان Snorkeling در هفتم دسامبر ۱۹۸۱ مجلهی نیویورکر منتشر شده است.