بعضي حالها را نميشود راحت توصيف کرد. کلمات معمول کم ميآورند و کلمهاي تازه بايد اختراع شود. هر زباني از اين کلمهها دارد. کلمههايي که نميشود توضيحشان داد، بايد تجربه شوند. والريا لوئيزلي، نويسندهي مکزيکي، در اين روايت از رابطهاش با يک کلمه ميگويد و جستوجويش براي يافتن معني؛ معناي يک کلمه، معناي حس و حالش و معناي تجربيات وصفناشدني.
کالهمريدا ـ به سمت شمال
حدود ساعت شش عصر، وقتي آخرين لايهي آفتاب از اشياي اتاق نشيمن دست ميکشد و تنها کارکرد نور چراغ ميشود محوتر کردن مرز مبهم ميان اشيا، نيازي در من بيدار ميشود براي بيرون زدن از خانه. شايد دليلش اين باشد که با ظهور اولين سايههاي شب ماده به جنبش ميافتد؛گويي سياهي اجازهاي باشد به اشيا تا کمي فراتر از مرزهاي خود جريان پيدا کنند و تا سرحدِ شکستن پيمان سکوتشان با جهان پيش بروند. شايد هم دليلش اين باشد که در اين زمانِ بيسکون، آرامش دستنيافتني است. در همين زمانها است که سارا از کار به خانه برميگردد و ميرود سراغ وسايل نقاشياش. خانه پر ميشود از نجواي کتري، از صداي پاي برهنه، از بوي جنگلي روغن و تينر. به عادت تازهام، کلاه کهنهام را بر سر ميگذارم، سوار دوچرخهام ميشوم و به خيابانهاي محلهي کولونيا روما ميروم.
چند چهارراه آنسوتر، دوچرخهام را به يک تير برق زنجير ميکنم و وارد ليبريا دلتسورو ميشوم؛ يکي از معدود کتابفروشيهاي باقيمانده در محل. دنبال يک فرهنگ پرتغالي هستم و باز هم چيزي را که ميخواهم پيدا نميکنم. بايد باز هم تصميم خردمندانهام را در يادگيري زبان پرتغالي به شيوهي معقول به تاخير بيندازم. به جايش دو کتاب شعر برزيلي ميخرم و کارتپستالي به قيمت چهلوهفت پزو. کمکم دارم شک ميکنم که نکند علاقهام به زبان پرتغالي در همين درست نفهميدنش باشد.
چند سال پيش در سميناري شرکت کردم که دو متخصص از واژهي پرتغالي saudade ميگفتند؛ از آن دست برنامهها که سخنران خودش را بالاتر از مخاطب ميبيند و سهم شنوندگان در انتها اين است که فکر کنند درست نفهميدهاند موضوع بحث چه بوده. سخنران اول معتقد بود saudade از آن واژههاي ترجمهناپذيري است که تنها کساني که به زبان پرتغالي عشق ورزيده، لذت برده و زجر کشيده باشند توانايي درک آن را خواهند داشت. سخنران ديگر اعلام کرد که اگر پرتغاليزبان نباشيد، اجازهي وامگيري واژهي saudade را نداريد. شايد درست ميگويد ولي خب اگر نميتوانيم آن را وام بگيريم چرا ندزديمش.
بيرون باران شروع شده، پس چهارپايهاي برميدارم و بين دو رديف کتابخانه مينشينم تا نگاهي به کتابهاي تازهام بيندازم. بين صفحات دنبال ردي از واژهي saudade ميگردم. هيچ. گرچه جملاتي هستند که نصفونيمه ميفهممشان و خودشان را از ميان صفحات به رخ ميکشند:
کالکاداس کي پيسِي
کي مي پيسرم
کومو سابر نو آسفالتو دا مموريا
او پونتو ايم کي کومنسا آ فانتازيا
نميدانم معناي جملهها چيست ولي کلمههاي پونتو، آسفالتو، مموريا و فانتازيا صورت مبهمي از معناي احتمالي در ذهنم شکل ميدهند؛ شايد اينها به saudade ربطي داشته باشند. وقتي آگاهيمان از يک زبان ناقص است، تخيل جاي خاليِ کلمه، عبارت و جمله را پر ميکند؛ درست مثل آن کتابهايي که صفحاتشان پوشيده از نقطههاي کوچکاند و در کودکي با مدادشمعي نقطههايشان را به هم وصل ميکرديم تا تصويري کامل آشکار شود. من پرتغالي نميفهمم، يا مثل هر اسپانيوليزبان ديگري، کامل نميفهمم. هر وقت saudade بر زبان من بيايد، مثل وصل کردن نقطههاي صفحهاي ناآشنا خواهد بود.
در دورانگو به چپ بپيچ
saudade احساس غربت، فقدان يا اشتياق نيست. کلمهي فنلاندي kaihomielisyys ـ گرچه صدايي نرم و لطيف دارد ـ دورترين معناي کلمه را انتقال ميدهد. کلمهي آلماني Sehnsucht و واژهي ايسلندي söknudur انگار از معنا تهياش ميکنند؛ tesknota در زبان لهستاني آوايي دفتري دارد؛ stesk چکي واژه را کوچک ميکند، چاپلوسش ميکند و سرش را خميده. igatsus استونيايي اگر برعکس خوانده ميشد شايد ميتوانست نزديک شود. saudade شايد saudade نيست.
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی هفتادوچهارم، بهمن ۹۵ ببینید.
* اين روايت گزيدهاي از کتاب ناداستان Sidewalks است که در سال ۲۰۱۳ منتشر شده است.