نودوشش سال پس از آنکه آنتوان گالان(۱۶۴۶–۱۷۱۵) اولین مجلد هزارویک شب را به زبان فرانسوی منتشر کرد، نویسنده و شرقشناس هموطن او دلا کروا (۱۶۵۳–۱۷۱۳)کتابی منتشر کرد با نام هزارویک روز که گذشته از عنوان، تشابهات بسیاری با هزارویک شب داشت. دلا کروا در مقدمهی خود مدعی شد که کتابش ترجمهای است از روی اصل فارسی کتاب به قلم «مخلص» که درویشی اصفهانی است. مخلص دستنویس خود را در روزگاری که دلا کروا در اصفهان میزیسته، در اختیار او قرار داده و او از روی این دستنویس، نسخهای برای خودش تهیه کرده و بعد از ترجمهی آن به فرانسوی، نسخهی فارسی خودش را گم کرده است. روایتی تقریبا شبیه همین ماجرا را گالان هم تعریف کرده. گالان مدعی شده که در سال ۱۷۰۹ در پاریس با یک عرب سوری مسیحی مارونی به نام حنا دیاب آشنا شده که داستانهای زیادی از هزارویک شب از حفظ بوده. او این داستانها را برای گالان تعریف میکند و گالان آنها را در هزارویک شب خود جای میدهد. این قصهها هیچکدام در نسخههای عربی هزارویک شب که مربوط به قبل از چاپ گالان هستند، وجود ندارند و بعدها ظاهرا از روی همین نسخهی فرانسوی گالان به عربی ترجمه شدهاند. در این میانه گویا رقابتی بوده میان گالان و دلا کروا که هرکدام زودتر بتوانند برای غربیان قصههایی از شرق رویایی منتشر کنند و از این طریق شهرتی جهانی حاصل کنند. مسلم است این کشف کتابها و قصهها و داستانسازیها تنها به همین دو نفر هم ختم نمیشده است.
هزارویک روز داستان شاهزادهخانم بسیار زیبایی است به نام فرخناز که همهی شاهزادگان آن روزگار خواستار ازدواج با او بودند. فرخناز از قضا شبی خواب غریبی میبیند و با تعبیر خوابش، به این نتیجه میرسد که تمامی مردان بیوفا هستند و هرگز ارزش همسری ندارند. او تصمیم میگیرد هیچوقت ازدواج نکند و از پدرش خواهش میکند او را مجبور به وصلت با هیچیک از خواستگاران نکند. پدر از روی علاقهی بسیاری که به دخترش دارد خواستهاش را میپذیرد اما پس از مدتی دستبهدامان دایهی دختر میشود تا بداند مشکل از کجا آغاز شده و چگونه میتوان دختر را از این فکر منصرف کرد. دایهی دختر که جرعهبخش نام دارد، ماجرای خواب دیدن دختر را برای پادشاه تعریف میکند و میگوید برای منصرف کردن فرخناز از این فکر، تنها یک راه وجود دارد و آن این است که جرعهبخش که صدها داستان در خاطر دارد، هر روز برای فرخناز قصهای از وفا و ایثار مردان تعریف کند تا در نهایت او را راضی به ازدواج کند. که در پایان داستان همینطور میشود.
تکتک قصههای هزارویک روز با همین محوریت موضوعی نوشته شدهاند و تنها دلیل بازگو شدنشان این است که مردان را در چشم فرخناز نیک جلوه دهند و این تصور را که همهی مردان بیوفا و خائناند از ذهن او بیرون کنند.
بهروشنی میبینیم که هزارویک روز نقیضهای است برای هزارویک شب. در هزارویک شب، پادشاهی با دیدن بیوفایی همسرش به این نتیجه میرسد که همهی زنان بیوفا هستند اما در هزارویک روز با عکس این قصه روبهروییم. اما در قصهگویی تفاوت عمدهی هزارویک شب با هزارویک روز در این است که قصههای هزارویک شب وحدت موضوعی ندارند. قصههای پراکندهای هستند برای سرگرم کردن پادشاه و به تاخیر انداختن تصمیم پادشاه برای کشتن شهرزاد اما وحدت موضوعی هزارویک روز شاخصهی اصلی آن به حساب میآید.
متن هزار و یک روز برای نخستین بار است که استنساخ و منتشر میشود. در چند شمارهی آینده تعدادی از قصههای دنبالهدار هزارویک روز را خواهیم خواند.
تدبیر جُرعهبخش
شاه به جرعهبخش ـ دایهی ملکه ـ گفت: «فرخناز روزی در پای من به تضرع و زاری افتاد و اشکها ریخت که مرا مهمی در پیش است و از هراس آن، خاطرم همواره در تشویش. من نوازشش فرمودم و احوال سوال نمودم. فرخناز پاسخ داد: «ای پدر، تمنا دارم مرا به شوهر ندهی و غم بر غمم ننهی تا فارغ نشینم و خود را در بند و قید کمند هر بیپیوندی اندر نیفکنم.» من از کثرت تعلق خاطری که به وی دارم متعهد شدم که بر ضد میل او رای ندهم و جهت ملکه شوهری انتخاب نفرمایم. در کار این دختر بسی متحیر و متفکرم و رنجیدهخاطر. نمیدانم چه کس سبب گشته و او را از شوهر تبرّا داده که به این درجه ابا دارد.»
دایه جواب داد: «ای ولیالنعم، چندی قبل خوابی دیدهاند که بدان سبب از الفت مردان رمیدهاند و شرح آن چنین است: در عالمِ واقعه دیده دو غزال نر و ماده را، که آهوی نر در دام صیاد اندر افتاد و مادهاش در استخلاص او به جهدی وافی امداد داد تا قیدش بگشود و حیاتش ببخشود و زان سپس آهوی ماده مقیّد و دام در گردنش مقلّد آمد. آهوی نر بدون آنکه به جفت خود اعتنایی کند بگذاشت و بگذشت. صیاد بیامد و خون آن حیوان بریخت. فرخناز بعد از آنکه از خواب بیدار گشت، خواب خود را صادق پنداشت و تصوری فاسد نینگاشت. رجوع به صفای باطن کرد و به این عقیده مطمئن آمد که مطلق مردان بیصفت و حقوقاند و نسبت به زنان بیمهر و وثوق. چون این خیال در خاطرش مصور گشت که زنان در مهر مردان به جانسپاری کوشند و مردان زنان را به بیزاری فروشند، ترک شوهر گفت و این راز را به غیر از من از هر کسی بنهفت.»
شاه گفت: «ای جرعهبخش، چون چنین است، تو چگونه تصور میکنی و چه تدبیری را صواب میدانی؟»
دایه عرض کرد: «ای صاحباختیار کل، اگر اجازهی همایونت باشد این کار امری است بس سهل که ملکه را از این هوای زشت انداخت و بر مهر او نسبت به شوهر افزون ساخت.»
طغرلشاه گفت: «چگونه اندیشیدهای؟»
عرض کرد: «من تواریخ و قصص شورانگیز مسرتخیز حیرتآمیز بسی میدانم و میتوانم از صفات حسنهی مردان به جهت ملکه بهقدری بسرایم و از وفای عشاق مشتاق و جانسپاری از روی وفاق و ثبات به پایهای نقل کنم که رفع شبههاش آید.»
طغرلشاه اندیشیدهی دایه را بهسزاواری پسندید. پس روز بعد که فرخناز در حمام شد، جرعهبخش عرض کرد: «ای ملکه، قصهای میدانم که واقعا از عجایب قصص زمان است. اگر اجازت باشد جهت خرمی و سرگرمی ملکه نقل کنم.»
شاهزادهخانم گفت: «نهنهجان بگو.»
روزانهی اول: هارون و جعفر
هارونالرشید سلطان مقتدر عصر خود بود و اقتداری تمام داشت اما در خودپسندی مبالغهی کامل مینمود. چنانچه پیوسته میگفت: «آیا کسی در عالَم به سخا و بزرگواری و دانش من آمده؟»
جعفر وزیر او که دانشمندی پرخرد بود و نمیخواست که عیب چنین سلطانی انتشار یابد، روزی جسارت کرده گفت: «ای خداوند روی زمین، بر غلام خود عفو کن اگر جسارتی کند و چیزی که صلاح دولت است معروض دارد. گویا زیبندهی سلاطین نباشد که از صفات حمیدهی خود چندان بلافند. اولی آنکه دیگران درصدد تعریف برآیند.»
هارون از این سخن متغیر گشت. جعفر گفت: «من در بصره جوانی را میشناسم نامش ابوالقاسم است. جوانمردی آزاد و بدون تعلق است و از پادشاهان خوشتر زندگی میکند. نه اعلیحضرت خلیفه بلکه هیچ سلطانی تاکنون به سخا و جوانمردی او نیامده.»
خلیفه از این سخن چهره ارغوانی کرد و چونان متغیر شد که از پیراهنش مو سر به در کرد و گفت: «میدانی که اگر عبدی در آستان مولای خود جسارت به دروغی کند جزایش مصادره و نفی است؟»
جعفر گفت: «البته. در سفر اول که به بصره رفتم ابوالقاسم را دیدم و مدتی در منزل او غنودم. اگرچه چشم من عادت به دیدن خزاین و ذخایر زیاد و بزرگ داشت ولی از خزاین او بسیار عجب کردم و در داد و دهش او بسی حیرت نمودم.»
حبس جعفر
این سخنان بر خشم او پیوسته میافزود و آتش غضبش شدیدتر میشد. ناگهان فریاد برآورد که «عجب مردِ ابلهی بودی که مرا با یک روستایی همسر میکنی! که بلکه ترجیح میدهی!» و به رئیس مستحفظین خود فرمان داد که جعفر را محبوس سازد و بعد از آن به عمارت زبیده برفت و هارون واقعهی جعفر را برای زبیده تکرار کرد ولیکن زبیده که از عقلای بانوان حرم هارون بود، گفت: «این خطایی نبوده که سلطان بر جعفر غضب فرماید. بهتر آن است که رسولی امین به بصره روانه فرمایند. اگر چنانچه خلاف واقع بوده، بر وزیر غضب و سیاست سزاوار است والا اگر صدق بگوید و دولتخواهی کرده باشد، شرط عدالت سلاطین نیست که چنین حرفی را تقصیر بزرگی شمارند و پاداش سیاست کنند.»
هارون به زبیده گفت: «ای خاتون من، رای صواب تو را پسندیدم و اولی آن است که خودم عزیمت سفر کنم. باشد که معاینه ببینم و با آن جوان مصاحب آیم که سخایش به این درجه اشتهار یافته.»
هارون در بصره
هارونالرشید شبی مخفی از عمارت خود بیرون آمده و بر اسب سوار شد و مخفی با لباس مبدل بدون مصاحب و خدمی به راه افتاد.
در آبادی بصره به اولین سرای کاروانیان نزول فرمود. چون از رنج راه آزرده بود، خوردنی خورد و آرامید. روز دیگر از خواب برخاست و علیالطلوع به شهر رفت و گردش میکرد تا به دکان خیاطی رسید. از خانهی ابوالقاسم پرسید. خیاط گفت: «از کجا میآیی که خانهی ابوالقاسم را نمیدانی؟ خانهی ابوالقاسم از خانهی سلاطین معروفتر است.»
دایهی فرخناز در اینجا سخن را ختم کرد.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هفتادوپنجم، اسفند ۹۵ و فروردین ۹۶ ببینید.